شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی


این محبّت آسمانی است یا زمینی است؟
این کشش فقط خیالی است یا یقینی است؟

این که می‌کِشد مرا به سوی تو چه جذبه‌ای‌ست؟
حال و روز عاشقان همیشه اینچنینی است

تاول شکفته زیر پای زائر تو را
بوسه می‌زنم که موسم ستاره‌چینی است

کاش تاولی به پای زائر تو می‌شدم
تا نوازشم کنی که اوج نازنینی است

از نجف پیاده سوی کربلا روان شدن
مثل اشک‌های الغدیری امینی است

کربلا چه قرن‌ها بر او گذشته و هنوز
از معلمان مهربان درس دینی است!

از کلاس عقل تا کلاس آخر جنون
سطری از کتاب إن قَطعتُموا یمینی است

عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق
این صدای پای زائران اربعینی است

#مهدی_جهاندار

تو همچون غنچه‌های چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
مگر راز حیات جاودان را
تو از فهمیده‌ها فهمیده بودی؟

#قیصر_امین_پور


کاروان رفت و اهلِ آبادی
اشک بودند و راه افتادند
چند فرسخ نگاه بدرقه را
در پی کاروان فرستادند

شوق رفتن به سرزمین بهشت
خسته می‌کرد کوه و صحرا را
غافل از این که راهزن‌ها هم
در کمین‌اند کاروان‌ها را

دور شو کور شو! صدا برخاست
قلب‌ها را پر از مخاطره کرد
کاروان را به طرفة العینی
دستۀ دزدها محاصره کرد

ما نه سوداگریم نه تاجر
نیست جز نان و آب ره‌توشه
زاد راه است التماس دعا
بار ما هست شوق شش‌گوشه

چشم سردسته ناگهان تر شد
لرزش شانه‌اش نمایان شد
بار دیگر نقاب خود را بست
اشک او در غرور پنهان شد

روی زانوی خود نشست آرام
راه را با اشاره‌ای وا کرد
بعد سی سال سردی و تلخی
چایی روضه کار خود را کرد...

سال شصت و یک غم و اندوه
کاروان حسین برمی‌گشت
دست غارت حریص شد، حتی
از سر کهنه پیرهن نگذشت

آب آزاد شد ولی آتش
در دل خیمه‌ها پراکندند
قافیه کاشکی ربودن بود
زیور از گوش دختران کندند

#سیدحمیدرضا_برقعی

چه خبر شد که راه بندان است
کوچه کوچه پر از غزلخوان است
همه انگشت‌ها به دندان است
ماه روی حسن نمایان است
سبز مثل بهار می‌آید

با فقیران نشسته روی حصیر
برکت می‌دهد به نان و پنیر
به نگاهش دل یتیم، اسیر
سفره پهن و چه فرق اینکه فقیر
از کدامین دیار می‌آید

مثل آیینه است آیینش
رمضان الکریم مسکینش
شمس از سکه‌های زرینش
سائل خنده‌های شیرینش 
به امید انار می‌آید...

دست شسته‌ست از زمانه خود
تکیه داده به نخل خانه خود
غرق در شور بی‌کرانه خود
دارد از خلوت شبانه خود
ماه شب‌زنده‌دار می‌آید

هرچه درهم تصدق سر او
فتنه برخاست پای منبر او
زرهش هست یکه سنگر او
تک و تنهاست گرچه، لشکر او
به نظر بی‌شمار می‌آید

صلح یا جنگ، حکم حکم خداست
دور تا دور او نفاق و ریاست
در خروش نبرد، مرد کجاست؟
لشکرش هاله سیاهی‌هاست
از میان غبار می‌آید

خون‌جگر از کلام بعضی‌ها
ناامید از مرام بعضی‌ها
زهر خورد از طعام بعضی‌ها
زخم خورد از سلام بعضی‌ها
همچنان بردبار می‌آید

زخم اگر بشکفد به جامه صلح
یا که خونین شود عمامه صلح
مصلحت هست در ادامه صلح
دارد از پای عهدنامه صلح
با شکوه و وقار می‌آید

سینه‌اش رازدار سر مگوست
دین دنیاپرست بند به موست
دوست لفظی شبیه لفظ عدوست
از قعودی که صبر ریشه اوست
چه قیامی به بار می‌آید

حرف حق مرده، حرف نان مانده
در گلو باز استخوان مانده
ولی آن روی داستان مانده
مردی از جنس آسمان مانده
که سرانجام کار می‌آید

#عباس_همتی

هم صحبت نانجیب بودن سخت است
در شهر پر از فریب بودن سخت است
آن روز به گوش کوچه می‌گفت حسن
در خانۀ خود غریب بودن سخت است

#مژگان_محمدی

ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
با زهر، دلت دشت شقایق گردید
با تیر، جنازۀ تو گلباران شد

#محمدجواد_غفورزاده

آفتاب، پشت ابرهاست
در میانه‌های راه
دختری
سینیِ غذا به دست
با نگاهِ کودکانه‌اش به زائران تعارفِ تبسّم و سلام می‌کند
التماس پشت التماس:
«یا ضُیوفنَا الکرام!
اَلطّعام! اَلطّعام!»
من به اتفاق کودک درون خود به شام می‌روم
سینی و سری شبیهِ آفتاب…
کاش سینیِ مسی نماد آسمان نبود
کاش آفتابِ شام دخترک
این‌قدَر عیان نبود
کاش پشت ابر بود.

#سیدمهدی_موسوی
#سفرنامه_با_صاد


آمدی در جمع ما، ویرانه بوی گل گرفت
آمدی بام و در این خانه بوی گل گرفت

آن شب قدری که شمع جمع مشتاقان شدی
تا سحر خاکستر پروانه بوی گل گرفت

من که با افسون گفتار تو می‌رفتم به خواب
از لبت گل ریختی افسانه بوی گل گرفت

گرچه لب‌های تو را بوسید جام شوکران
از نگاهت ساغر و پیمانه بوی گل گرفت

پرده از آن حسنِ یوسف چون گرفتی، خاطرم
بوی ریحان بهشتی یا نه بوی گل گرفت

بر سرم دست نوازش تا کشیدی چو نسیم
گیسویم عطر محبت، شانه بوی گل گرفت

#محمدجواد_غفورزاده
#سلام_بر_حسین


امشب که با تو انس به ویران گرفته‌ام
ویرانه را به جای گلستان گرفته‌ام

امشب شب مبارک قدر است و من تو را
بر روی دست خویش چو قرآن گرفته‌ام

پاداش تشنه کامی و اجر گرسنگی
گل بوسه‌ای‌ست کز لب عطشان گرفته‌ام

از بس که پا برهنه به صحرا دویده‌ام
یک باغ گل ز خار مغیلان گرفته‌ام...

بر داغ‌دیده شاخۀ گل هدیه می‌برند
من جای گل، سرِ تو به دامان گرفته‌ام...

#غلامرضا_سازگار
#نخل_میثم


از خیمه‌ها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهاده‌ای
گرچه زمن لب تو خداحافظی نکرد
می‌گفت عمّه‌ام به رخم بوسه داده‌ای...

تا گفتگوی عمّه شنیدم میان راه
دیدم تو را به نیزه و باور نداشتم
تا یک نگه ز گوشۀ چشمی به من کنی
من چشم از سر تو دمی برنداشتم

با آنکه آن نگاه، مرا جان تازه داد
اما دو پلکِ خود ز چه بر هم گذاشتی
یک‌باره از چه رو، دو ستاره اُفول کرد
گویا توان دیدن عمّه نداشتی...

با آنکه دستبرد خزان دیده‌ای ولیک
باغ ولایت است که سرسبز و خرّم است
رخسار توست باغ همیشه بهار من
افسوس از اینکه فرصت دیدار بس کم است

ای گل، اگر چه آب ندیدی، ولی بُوَد
از غنچه‌های صبح، لبت نوشکفته‌تر
از جُورها که با من و با عمّه شد مپرس
این راز سر به مُهر، چه بهتر نهفته‌تر

هر کس غمم شنید، غم خود ز یاد برد
بر زاری‌ام ز دیده و دل، زار گریه کرد
هر گاه کودک تو، به دیوار سر گذاشت
بر حال او دل در و دیوار گریه کرد

ای مَه که شمع محفل تاریک من شدی
امشب حسد به کلبۀ من ماه می‌بَرد
گر میزبان نیامده امشب به پیشواز
از من مَرَنج، عمّه مرا راه می‌برد

گر اشک من به چهرۀ مهتابی‌ام نبود
ای ماه، این سپهر، اثَر از شَفَق نداشت
معذور دار، اگر شده آشفته موی من
دستم برای شانه به گیسو رَمَق نداشت

ویرانه، غصّه، زخم زبان، داغ، بی‌کسی
این کوه را بگو، تن چون کاه، چون کِشَد؟
پای تو کو؟ که بر سَرِ چشمان خود نَهم
دست تو کو؟ که خار ز پایم برون کِشد

سیلی نخورده نیست کسی بین ما ولی
کو آن زبان؟ که با تو بگویم چگونه‌ام
دست عَدو بزرگ تر از چهرۀ من است
یک ضربه زد کبود شده هر دو گونه‌ام...

ای آرزوی گمشده پیدا شدی و من
دست از جهان و هر چه در آن هست می‌کشم
سیلی، گرفته قوّت بینایی‌ام اگر
من تا شناسمت به رُخت دست می‌کشم

ای گل، ز عطر ناب تو آگه شدم، تویی
ویرانه، روز گشته اگر چه دل شب است
انگشت‌ها که با لب تو بوده آشنا
باور نمی‌کنند که این لب همان لب است

#علی_انسانی
#دل_سنگ_آب_شد