شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

این آستان که هست فلک سایه افکنش
خورشید شبنمی‌ست به گلبرگ گلشنش

تا رخصت حضور نیاید شب طلوع
مهتاب از ادب نتراود به روزنش

جاری است موج معجزه جویبار غیب
در شعله شقایق صحرای ایمنش

اینت بهشت عدن که دور از نسیم وحی
بوی خدا رهاست به مشکوی و برزنش

کو محرمی که پرده ز راز سخن کشد
دارد زبان ز سبزه توحید سوسنش

تا زینت هماره هفت آسمان شود
افتاده است خوشه پروین ز خرمش

سر می‌نهد سپیده دمان پای بوس را
فانوس آفتاب به درگاه روشنش

جای شگفت نیست که این باغ سرمدی
ریزد شمیم شوکت مریم ز لادنش

روز نخست چون گل این بوستان شکفت
عطر عفیف عشق فرو ریخت بر تنش

محتاج نقش نیست که گردد بلند نام
گوهر، جهان فروز بر آید ز معدنش

اینجاست نور آینه عصمتی که بود
بر نقطه نگین نبوت نشیمنش

هم باشدش بهار رسالت در آستین
هم می‌چکد گلاب ولایت ز دامنش

مرد آفرین زنی که خلیلانه می‌شکست
بتخانه خلاف خلافت ز شیونش

از سدره نیز در شب معراج می‌گذشت
حرمت اگر نبود عنان‌گیر توسنش

تا کعبه را، ز سنگ کرامت نیفکند
از چشم روزگار نهان‌ست مدفنش

احرامی زیارت زهراست اشک شوق
یا رب نگاهدار ز مژگان رهزنش

دارم گواه کوتهی طبع را به لب
بیتی که هست الفت دیرینه با منش

«من گنگ خوابیده و عالم تمام کر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش»

#خسرو_احتشامی

دختر فکر بکر من، غنچه لب چو وا کند
از نمکین کلام خود حق نمک ادا کند

طوطى طبع شوخ من گر که شکر شکن شود
کام زمانه را پر از شکر جان‌فزا کند

بلبل نطق من ز یک نغمه عاشقانه‏‌اى
گلشن دهر را پر از زمزمه و نوا کند

خامه مُشک‌ساى من گر بنگارد این رقم
صفحه روزگار را مملکت ختا کند

مطرب اگر بدین نمط ساز طرب کند گهى
دائره وجود را جنت دلگشا کند

شمع فلک بسوزد از آتش غیرت و حسد
شاهد معنى من از جلوه دلربا کند

وهم به اوج قدس ناموس اله کى رسد؟
فهم که نعت بانوى خلوت کبریا کند؟

ناطقه مرا مگر روح قُدُس کند مدد
تا که ثناى حضرت سیده نسا کند

فیض نخست و خاتمه نور جمال فاطمه
چشم دل از نظاره در مبدأ و منتهى کند

صورت شاهد ازل معنى حسن لم یزل‏
وهم چگونه وصف آیینه حق نما کند

مطلع نور ایزدى مبدأ فیض سرمدى‏
جلوه او حکایت از خاتم انبیا کند

بسمله صحیفه فضل و کمال معرفت
بلکه گهى تجلى از نقطه تحت «با» کند

دائره شهود را نقطه ملتقى بود
بلکه سزد که دعوى «لو کشف الغطا» کند

حامل سر مستمر حافظ غیب مستتر
دانش او احاطه بر دانش ماسوى کند

عین معارف و کم بحر مکارم و کرم
گاه سخا محیط را قطره بى‌بها کند

لیله قدر اولیا، نور نهار اصفیا
صبح جمال او طلوع از افق علا کند

وحى نبوتش نسب، جود و فتوتش حسب
قصه‏اى از مروتش سوره «هل اتى» کند

دامن کبریاى او دسترس خیال نى
پایه قدر او بسى پایه به زیر پا کند

لوح قدر به دست او کلک قضا به شست او
تا که مشیت الهیه چه اقتضا کند

در جبروت، حکمران، در ملکوت، قهرمان‏
در نشئات «کن فکان» حکم به «ما تشا» کند

عصمت او حجاب او عفت او نقاب او،
سِرِّ قِدَم حدیث از آن ستر و از آن حیا کند

نفحه قدس بوى او جذبه انس خوى او
منطق او خبر ز «لا یَنطِقُ عَن هَوى» کند

قبله خلق، روى او، کعبه عشق کوى او
چشم امید سوى او تا به که اعتنا کند

«مفتقرا» متاب رو از در او به‌هیچ سو
زآن‌که مس وجود را فضه او طلا کند

علامه شیخ #محمدحسین_غروی_اصفهانی



چون جبرئیل، حکم خدای مبین گرفت،
در زیر پر بساط زمان و زمین گرفت،
احمد ازو، ‌پیام جهان آفرین گرفت
یعنی: برای فاطمه، یک اربعین گرفت

شکر خدا، که گلبن احمد به گل نشست
ز انفاس دوست، باغ محمد به گل نشست

روزی که مکه، عطر پر جبرئیل داشت
در سر، اَمین وحی، هوای خلیل داشت
بهر خدیجه، مژده‌ رب جلیل داشت
صبر جمیل، وه که چه اجری جزیل داشت

بر خاتم رسل، سخن از سلسبیل گفت
بس تهنیت ز جانب حق، جبرئیل گفت

گفتا که حق، دعای تو را مستجاب کرد
شام تو را ، جنیبه‌کش آفتاب کرد
نامی برای دختر تو انتخاب کرد
و آن را ز لطف، زیور و زیب کتاب کرد

ز آن در نُبی خدای تو نامید کوثرش
تا بی وضو کسی نبَرد نام اطهرش

ای گلبُنی که یاس تو، عطر بهشت داشت
سر بر خطَت مُدام، خط سرنوشت داشت
مریم، کمی ز مِهر تو را در سرشت داشت
کآن قدر اعتبار به دیر و کنشت داشت

تو عصمت خدا و بهشت محمدی
تو مفتخر به ام‌ابیهای احمدی

ای اسوه‌ محبت و، ای مظهر عفاف!
ای روز و شب فرشته به کوی تو در طواف
ای بوده با صفات خدایی در اتّصاف
نامی اگر به‌جاست ز سیمرغ و کوه قاف،

درک مقام توست که امکان‌پذیر نیست
ورنه تو را به عالم امکان، نظیر نیست

شادابی حیات، ز انفاس فاطمه‌ست
دور فلَک، ز گردش دستاس فاطمه‌ست
فضه، خجل ز دست پر آماس فاطمه‌ست
از گل لطیف‌تر دل حساس فاطمه‌ست

قلب رسول، شیفته‌ زندگانی اش
جان علی، فریفته‌ مهربانی اش

گفتی از او مدینه مُنوّر شود که شد
از عطر ناب یاس، معطر شود که شد
جاری به دهر، چشمه کوثر شود که شد
می‌خواست حق که خصم تو اَبتر شود که شد
 
دنیا پر از ذَراری زهرای اطهر است
والله، جای گفتن الله اکبر است!

ما شاعران به قافیه پرداختیم و بس!
عمری به وَجهِ تسمیه پرداختیم و بس
از متن، هی به حاشیه پرداختیم و بس
از تو فقط به مرثیه پرداختیم و بس
 
باید اگر معارف ناب تو زنده کرد
کی می‌توان به فاطمه گفتن بسنده کرد

ما بهره‌ای ز فیض تو اغلب نداشتیم
انگار جز فدک ز تو مطلب نداشتیم
آگاهی از معارف مذهب نداشتیم
کاری به کار عزّت مکتب نداشتیم
 
ترسم از آن که کار، برادر! بَتَر شود
وز این که هست، فاطمه مظلوم‌تر شود

اینک که هست امت اسلام در خطر
بحرین در محاصره و شام در خطر
بیت‌الحرام باز از اصنام در خطر
حج و منا و مشعر و احرام در خطر
 
چشم امید شیعه به بیداری شماست
زهرا در انتظار وفاداری شماست
 
روزی که یاس فاطمه تکثیر می‌شود
اسلام در زمانه فراگیر می‌شود
عالم پر از شمامه تکبیر می‌شود
دنیایی از مکاشفه تصویر می‌شود
 
آید ندا که کعبه مقصود می‌رسد
از گرد راه، مهدی موعود می‌رسد

#محمدعلی_مجاهدی

غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته

در فصل غم، فصل خسوف ماه خونین
خورشید هم مثل دلت گویا گرفته!

تا آسمان‌ها می‌رود دل‌مویه‌هایت
کار دل خونت عجب بالا گرفته!

این روزها با دیدن حال تو بانو!
بغضی گلوی اهل یثرب را گرفته

هر روز اشک و آه، حق داری بسوزی
یک کربلا غم در نگاهت جا گرفته!

می‌دانم این جا بارها با دست لرزان
اشک از دو چشمت حضرت زهرا گرفته

تاریخ را می‌گردم ـ‌آری‌ـ تا ببینم
مثل دل تنگت دلی آیا گرفته؟

این‌جا به همراه لب خشک تو مادر!
هر سنگ ریزه ختم «یا سقا» گرفته...

#سیدمحمد_بابامیری

دوباره گفتم: دیگر سفارشت نکنم
دوباره گفتم: جان تو و حسین، پسر!
دوباره گفتم و گفتی: "به روی چشم عزیز!"
فدای چشمت، چشم تو بی‌بلا مادر

مدام بر لب من "ان یکاد" و "چارقل" است
که چشم بد ز رخت دور، بهتر از جانم!
بدون خُود و زره نشنوم به صف زده‌ای
اگرچه من هم "جوشن کبیر" می‌خوانم...

شنیده‌ام که خودت یک تنه سپاه شدی
شنیده‌ام که علم بر زمین نمی‌افتاد
شنیده‌ام که به آب فرات، لب نزدی
فدای تشنگی‌ات... شیر من حلالت باد

بگو چه شد لب آن رود، رود تشنه من!
بگو چه شد لب آن رود، ماه کامل من!
بگو که در غم تو رود رود گریه کنم
کدام دست تو را چید میوه دل من؟!

بگو بگو که به چشمت چه چشم زخم رسید؟
که بود تیر بر آن ابروی کمانی زد؟
بگو بگو که بدانم چه آمده به سرت
بگو بگو که بدانم چه بر سرم آمد...

همین که نام مرا می‌برند می‌گریم
از این به بعد من و آه و چشم تر شده‌ای
چه نام مرثیه‌واری‌ست "مادر پسران"
برای مادر تنهای بی‌پسر شده‌ای

#محمد_مهدی_سیار

میان بارش بارانی از ستاره رسید
اگرچه مثنوی... اما چهارپاره رسید

چهار پاره‌ی تن، نه چهارپاره‌ی دل
چهار ماه شب بی‌کسی ولی کامل

چهار ابر به باران رسیده در ساحل
چهار رود به پایان رسیده، دریادل

چهار فصل طلایی ولی میان خزان
چهار بغض غم‌انگیز و مادری نگران

چهار مرتبه وقتی به غم دچار شوی
برای دشمن خود نیز گریه‌دار شوی

مدینه، حسرت دیرینه‌ی دو چشم ترش
چهار قبر غریب است باز در نظرش

چقدر خاطره مانده‌ست در مفاتیحش
و دانه‌دانه‌ی اشکی که بوده تسبیحش

نشسته بود شب جمعه‌ای کنار بقیع
کمیل زمزمه می‌کرد در جوار بقیع

غروب، لحظه‌ی تنهایی‌اش دوباره رسید
غروب‌ها دل او خون‌تر است از خورشید

به غصه‌های جگرسوز می‌زند پهلو
دوباره شعله کشیده است آب وقت وضو

شروع می‌کند او لیله المصاءب را
همین‌که دست به پهلو نماز مغرب را…

چهار رکعت دلواپسی پس از مغرب
چهار نافله در بی‌کسی پس از مغرب

در آسمان نگاهش که بی‌ستاره شده
چهار آینه مانده، هزار پاره شده

شکست آینه‌هایش میان گرد و غبار
شلمچه، ترکش و خمپاره، کربلای چهار

از آن زمان که پسرهای او شهید شدند
یکی یکی همه موهای او سفید شدند

و همسری که به دل غصه‌ای گذاشت، وَ رفت
نماز صبح سر از سجده برنداشت، وَ رفت

اگرچه بین غم و غصه‌های خود تنهاست
ولی چهارم هر ماه روضه‌اش برپاست

طراوتی که نرفته‌ست سال‌ها از دست
بهشت خانه‌ی او سفره‌ی اباالفضل است

صدای گریه بلند است بین مرثیه‌ها
چه دلنواز شده یا حسین مرثیه‌ها

نشسته گوشه‌ی ایوان کنار گلدان‌ها
برای بدرقه با اشک خود به مهمان‌ها -

- در التماس دعایش چه حرف‌ها گفته است
به لطف آن کمر خسته کفش‌ها جفت است...

یکی یکی
همه رفتند و
باز هم تنهاست...

#رضا_خورشیدی_فرد

گمان مکن پسرت ناتنی‌برادر بود
قسم به عشق، کنارم حسین دیگر بود

منال ام بنین و ببال از عباس
تو شیرمادر و شیر تو شیرپرور بود

سقوط قلعه‌ی خیبر اگر به نام علی‌ست
فرات، خیبر دیگر؛ یل تو حیدر بود

ز شام تا به سحر دور خیمه‌ها می‌گشت
که ماه هاشمیان بود و مهرپرور بود

به لرزه بود از او پشت هفت‌پشت ستم
یل تو یک‌تنه یک تن نبود، لشگر بود

به جای دست روی چشم خویش تیر گذاشت
ببین که تا به چه حدی مطیع رهبر بود

اگر فتاد روی خاک می‌شود پرپر
ولی گل تو روی شاخه بود و پرپر بود

قرائت شده توسط استاد #علی_انسانی

با نور استجابت و ایمان عجین شدی
وقتی که با ولی خدا همنشین شدی
 
عطر بهشت در نفست موج می‌زند
حالا دگر تو بانوی خلدبرین شدی
 
زهرا که رفت دلخوشی از خانه رفته بود
تو آمدی و این همه شورآفرین شدی
 
بی‌شک برای مادری زینب و حسین
شایسته‌ای که فاطمه‌ی دومین شدی...

با خود دوباره خاطره‌ها را مرور کن
از روزهای خوب مدینه عبور کن
 
این روزها که خاطره‌ها همدمت شدند
تنها انیس قلب پر از ماتمت شدند
 
چندی‌ست پاره‌های دلت رفته‌اند آه
تو مانده‌ای و نم‌نم این اشک گاه‌گاه
 
با قلب تو حکایت هجران چه‌ها نکرد
یک لحظه هم تو را غم و غربت رها نکرد
 
تنگ غروب بود و دلت ناگهان گرفت
مانند چشم ابری تو آسمان گرفت
 
پر شد ز عطر سیب غریبی هوای شهر
پیچید بوی پیرهنی در فضای شهر
 
مثل نسیم کوچه به کوچه خبر وزید:
مادر بیا که قافله‌ی کربلا رسید
 
یک شهر چشم منتظر و اشک بی‌امان
برگشته است از سفر عشق کاروان
 
برگشته با تلاطم اشک و خروش آه
دارد هزار خاطره از دشت و خیمه‌گاه
 
تو می‌رسی و روضه هم آغاز می‌شود
بغض از گلوی خاطره‌ها باز می‌شود
 
هرکس نشسته گوشه‌ای و روضه‌خوان شده
اما سکینه با دل تو همزبان شده
 
هم‌ناله با دو چشم ترت، حرف می‌زند
از جای خالی پسرت حرف می‌زند:
 
یادش بخیر لحظه‌ی شیرین گفتگو
یادش بخیر زمزمه‌های عمو عمو
 
یادش بخیر دیده‌ی بیدار کربلا
شب‌ها صدای پای علمدار کربلا
 
یادش بخیر مشک و علم در دو دست او
آرامش تمام حرم در دو دست او
 
در چشم‌هاش عشق و نجابت خلاصه بود
او ترجمان شور و شکوه و حماسه بود
 
سقای عشق و آب و ادب بود ماه تو
نام‌آور تمام عرب بود ماه تو
 
داغ تو تازه‌تر شده با حرف‌های او
وقتش شده تو روضه بخوانی برای او
 
رو می‌کنی به او که فدایت سکینه جان
جانم فدای حُجب و حیایت سکینه جان
 
شاید نگاه توست به قدّ خمیده‌ام
یا این‌که شرم می‌کنی از اشک دیده‌ام
 
دیگر شکسته قامت ام‌البنین، بخوان
از روضه‌های ماه من ای نازنین، بخوان
 
نام‌آوران به شوکت او بُرده‌اند رشک
در علقمه چه شد که به دندان گرفت مشک؟
 
از چشم خون گرفته برایم سخن بگو
از ماجرای تیر سه‌شعبه به من بگو
 
آخر چگونه بر سر ماهم عمود؟... آه
دستی مگر به پیکر سقا نبود؟... آه
 
شرمنده‌ام ز روی تو و مادرت رباب
شرمنده‌ام اگر نرسیده به خیمه آب
 
قلب مرا ولی تو رها از ملال کن
آرام جان من! پسرم را حلال کن


#یوسف_رحیمی

رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی
معمای ادب را با همین ابیات حل کردی

رباعی گفتی و مصراعی از آن را تو ای بانو
میان اهل عالم در وفا ضرب‌المثل کردی

فرستادی به قربانگاه اسماعیل‌هایت را
همان کاری که هاجر وعده کرد و تو عمل کردی

کشیدی با سرانگشتت به خاک مُرده، خطی چند
تمام شهر یثرب را به خاک طف بدل کردی

چه شیری داده‌ای شیران خود را که شهادت را
درون کامشان شیرین‌تر از شهد و عسل کردی...

#محسن_رضوانی

زن رشک حور بود و تمنای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت

اسمی عظیم بود که چون رازِ سر به مهر
در خانه‌ی علی سَرِ افشای خود نداشت

ام‌البنین کنایه‌ای از شرم عاشقی‌ست
کز حجب، تاب نام دل‌آرای خود نداشت

در پیش روی چار جگرگوشه‌ی بتول
آیینه بود و چشم تماشای خود نداشت

زن؟ نه! همای عرش‌نشینی که آشیان
جز کربلا به وسعت پرهای خود نداشت

در عشق پاره‌های جگر داده بود و لیک
بعد از حسین میل تسلای خود نداشت

عمری به شرم زیست که عباس وقت مرگ
دستی برای یاری مولای خود نداشت

#افشین_علا