شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#جواد_محمدزمانی» ثبت شده است


بال پرواز گشایید که پرها باقی‌ست
بعد از این، باز سفر، باز سفرها باقی‌ست

پشت بت‌ها نشود راست پس از ابراهیم
بت‌شکن رفت ولی باز تبرها باقی‌ست

گفت فرزانه‌ای، امروزِ شما عاشوراست
جبهه باقی‌ست و شمشیر و سپرها باقی‌ست

جنگ، پایان پدرهای سفر کرده نبود
شور آن واقعه در جان پسرها باقی‌ست

گرچه پیروزی از آن من و تو خواهد بود
شرط‌ها مانده و اما و اگرها باقی‌ست

«شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
در ره منزل لیلی که خطرها» باقی‌ست...


کوفه کوفه است ولی ترک سفر جایز نیست
که سکوت من و تو وقت خطر جایز نیست

همه گفتند بمان مرتبه‌پیمایی کن
در همین مکه اقامت کن و آقایی کن

دست کم سمت حوالی وطن هجرت کن
ای عقیق از همه بگذر به یمن هجرت کن

همه گفتند بمان او سخنی دیگر داشت
آن سفر کرده، هوای وطنی دیگر داشت

کوچ کرد از وطنش بال و پری پیدا شد
رفت در جاده شتابان، سفری پیدا شد

شب تاریخ پر از قهقههٔ غفلت بود
ناگهان عطر دعای سحری پیدا شد

بانگ زد عقل که «اقبالِ» شقایق با اوست
«نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد»

گفت هنگام قیام است سر و جان بازید
سر مَدُزدید اگر فتنه‌گری پیدا شد

وای اگر اهل بصیرت اُحُد از یاد بَرَند
چون غنیمت‌زدگان ترک خود از یاد بَرَند

وای اگر مزرعه‌ها سوخته با رعد شود
مُلک ری آفت عُمْرِ عُمَر سعد شود

گفت ای پاکدلان ختم به خیر است این راه
راه بیداریِ صد حرّ و زهیر است این راه...


هر چه داریم از آن مرد شهادت پیشه‌ست
که نماد شرف و عاطفه و اندیشه‌ست

آن‌که آموخت به موسی‌جگران نیل شدن
بر سر ابرهه‌ها فوج ابابیل شدن

بین محراب دعا چون زکریا بودن
در دل طشت زر حادثه یحیی بودن...

گفت سالار شهیدان که هدف گم نشود
صوت قرآن ز پی نغمۀ دف گم نشود

غَفَرَالله لَکُم، راه سعادت باز است
ایُّها الناس در باغ شهادت باز است

«هر که دارد هوس کرب‌وبلا بسم‌الله
هر که دارد سر همراهی ما بسم‌الله»...

#جواد_محمدزمانی
#شهادت‌نامه

این سجده‌ها لبالب چرت و کسالت‌اند
این قلب‌های رفته حرا بی‌رسالت‌اند

در حج غفلت است دوباره طوافشان
یوسف نمی‌خرند برای کلافشان

امشب دلم به فکر مناجات خویش نیست
الفاظ مثنوی من از جنس پیش نیست

امشب حروف طبل بسی جنگ می‌زند
پیشانی سکوت تو را سنگ می‌زند

جان علی چقدر ز اسلام خوانده‌ای
در شقشقیه خطبۀ همام خوانده‌ای

کو داستان دست عقیل، آهن علی
کو خطبه‌های کامل و مرد افکن علی...

شیعه زلال می‌شود و گِل نمی‌شود
مصداق اکل مال به باطل نمی‌شود

گاهی عوام در دل شب رعد می‌شوند
برخی خواص هم عمر سعد می‌شوند

اُف بر دروغ‌های دکان‌دار شهرمان
تزویر روزه‌های رباخوار شهرمان

اُف بر ز عیش و نوش پران خدانما
آن نان به نر روز خوران خدانما

اُف بر نشستگان به ظاهر شتاب کن
آن زاهدان ماه خدا را خراب کن

اُف بر برادران که به یوسف ستمگرند
این‌ها به زعم خود پسران پیمبرند

یعقوب! ما برادر یوسف نمی‌شویم
گرگیم و هیچ منقلب از اُف نمی‌شویم

اصلاً به ما چه مهدی زهرا نیامده است؟
یا هیچ کس به یاری مولا نیامده است؟

اصلاً به ما چه چشم یتیمانمان گریست
چیزی به سفره‌های فقیران شهر نیست

اصلاً به ما چه زاهد شب نیست چون علی
کیسه به دوش نان و رطب نیست چون علی

ما حرف مفت می‌زنیم: اینجا کسی که نیست
اصلاً خدا، پیمبر و روز حساب چیست

همسایه‌ها گرسنه بخوابند ما پریم
ما لقمه‌های شبهه به افطار می‌خوریم

حالا بگو که روزۀ خود را نخورده‌ایم
ما آبروی ماه خدا را نبرده‌ایم

باور نکردی آن که علی کشت زاهد است؟
مولا اسیر فتنۀ یک مشت زاهد است؟

ما عاشقان بورس به شاخص نمی‌رسیم
در کربلا به تربت خالص نمی‌رسیم

باید که بر صحیفۀ سجادیه گریست
وقتی زمانه پیرو نهج البلاغه نیست

#جواد_محمدزمانی
#فصل_بندگی

هوا بهاری شوقت، هوا بهاری توست
خروش چلچله لبریز بی‌قراری توست

چه ساقه‌ها که سلوکش به صبح صادق توست
چه باغ‌ها که شکوهش به آبیاری توست

تویی که در همه ذرّات جلوه‌گر شده‌ای
هنور آینه، مبهوت بی‌شماری توست

بگو کدام غزل شرح ماجرای تو گفت؟!
بگو کدام چکامه به استواری توست؟!

بیابیا که در این کوچه‌باغ دلتنگی
دلِ شکستۀ هر عاشقی، قناری توست

بیا که چشم به راه تو بعثت است و غدیر
حَرا هر آینه در انتظار یاری توست

مرا امید ظهور تو زنده می‌دارد
و آن‌که شوکت باران به هم‌جواری توست

بهار، هم‌نفس باغ‌های خرم توست
بهار، هم‌سفر چشمه‌های جاری توست


#جواد_محمدزمانی

باید که تن از راحت ایام گرفتن
دل را، ز صنم‌خانۀ اوهام گرفتن

ناکام شد آن‌کس که به یک عمر ندانست
از ساغر دنیا نتوان کام گرفتن

از تیر و کمان اجلت نیست رهایی
هر گور نشانی‌ست ز بهرام گرفتن...

تا چند سرا از قفس دام گزیدن؟
تا چند سراغ هوس خام گرفتن؟

ای دل بطلب وعده دیدار که زیباست
آرام دل از یارِ دلارام گرفتن

فرمود که باید دل از این دام گرفتن
عبرت ز دغل‌کاری ایام گرفتن

فرمود بترسید که رایج شود این‌بار
مروان شدن و مردِ خدا نام گرفتن

از مثل یزید آیۀ تطهیر شنیدن
از آل‌امیه خطِ اسلام گرفتن

از خدعۀ دشمن بهراسید، روا نیست
پیغام به او دادن و پیغام گرفتن

باید به شب میکدۀ شوق، رسیدن
از جام شهادت میِ گُلفام گرفتن

قربانی جان را به منا بدرقه گفتن
این‌‌گونه ز تن جامۀ احرام گرفتن

یا همره سردار حسین همدانی
امضای بهشت از سفرِ شام گرفتن

یا مثل حبیب و وهب و عابس و عباس
با سوختنِ جان و تن آرام گرفتن

پروانه علی‌اکبرِ مولاست که آموخت
با شمع سحر بالِ سرانجام گرفتن

اظهار عطش کرد پسر تا بتواند
از کوثر لب‌های پدر کام گرفتن

فرمود مخواه آب که دیگر شده نزدیک
از دست رسول دو سرا جام گرفتن

خیزید و به صیاد بگویید روا نیست
مرغانِ حرم را به چنین دام گرفتن

می‌خواست پدر فدیه و قربانی حج را
با جان جوانان خود انجام گرفتن

این وعدۀ وصل است که هر آینه باید
با وصلت این فاصله فرجام گرفتن

برخیز بسیجی صف اعزام شلوغ است
سخت است کمی برگۀ اعزام گرفتن


#جواد_محمدزمانی

#شهادت‌نامه

پر گنج‌تر ز گوشهٔ ویرانه‌ایم ما
پر ارج‌تر ز کنج پریخانه‌ایم ما

در عین کثرت آینهٔ وحدت آمدیم
تسبیح جاودانهٔ صد دانه‌ایم ما

پیشانی از  طراوت صبح آب می‌زنیم
بر گیسوان شام دعا شانه‌ایم ما

آن گونه‌ایم باز که صائب سروده است:
«از تشنگانِ گریهٔ مستانه‌ایم ما

عشاق را به تیغ زبان گرم می‌کنیم
چون شمع تازیانهٔ پروانه‌ایم ما»

این‌ها همه ز مرحمت بی‌کران توست
از بهره‌های خادمی آستان توست


تسبیح تو، که در شبت آهنگ ماه داشت
هر دانه‌اش به محضر توحید راه داشت

آماس پا و پینهٔ دستِ تو شاهدند
این تن، چقدر در شب و روزش رفاه داشت

گاهی به سجده بودی و دستِ فرشته‌ای
طفل تو را ز گریهٔ بی‌حد نگاه داشت

با نسل تو، شکفتن گل‌ها شروع شد
در یازده بهارِ تو هستی پناه داشت

امید، جامه‌ای به تن از این شکوه یافت
خورشید، صبح روشنی از این سپاه داشت

ای کاش عمرِ باغ گل یاس کم نبود
ای کاش قبر گمشده‌ات بارگاه داشت

ای کاش، فصل‌ها همه فصل ربیع بود
دستان ما به پنجره‌های بقیع بود...


جان تو خواست سالک راه دعا شود
«حتّی تَوَرَّمَت قَدَماها» ادا شود

آن دخترِ تو بود که حتّی به راه شام
نگذاشت شوقِ نافلهٔ شب قضا شود

صلح حسن شکوفهٔ تدبیرهای توست
صلحی که قدر آن، شب قدرِ خدا شود

یاد حماسه‌های تو را زنده می‌کند
وقتی حسین عازم کرب‌وبلا شود

چشم انتظار آیهٔ والفجر مانده‌ایم
تا خاک تیره، آینهٔ والضحی شود

کی می‌رسد طراوت محراب جمکران
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان...

#جواد_محمدزمانی

هستی ما چو پلک وا می‌کرد
به  حضور تو التجا می‌کرد

ما ندیدیم خلقت خود را
لب تو شرح ماجرا می‌کرد

کیمیا بود نقرهٔ اشکت
که مس قلب را طلا می‌کرد

ای تبار زلال! مهریه‌ات،
آب‌ها را گران‌بها می‌کرد

بانوی زندگانی ساده
با تو دنیا چگونه تا می‌کرد

دست تو آب می‌کشید از چاه
دست تو گندم آسیا می‌کرد

و لبان تو سایه در سایه
باز همسایه را دعا می‌کرد

و چنین «إنّما یُریدُ الله»
جلوه تنها در این کسا می‌کرد

ما در این باغِ گل، وطن کردیم
عمر خود نذر پنج تن کردیم


عطر گل‌های آرزو داری
یک بغل یاس پیش رو داری

ای پیاله پیاله خم غدیر
ای که کوثر سبو سبو داری

گل داودی بهشت خدا
که مناجات در گلو داری

ما نداریم آبرو، بانو!
تو دعا کن که آبرو داری

تو دعا کن که از دعای تو نور 
می‌کشد شعله تا به وادی طور


ای پر از شوق تو صدای علی
از تو سرشار لحظه‌های علی

با حضور تو نقش بر آب است
نقشه‌ها بهر انزوای علی 

ای که مثلت نمی‌شود هرگز
هیچ‌کس هیچ‌کس برای علی

جان خود را گرفته‌ای بر دست
همهٔ عمر پا به پای علی

گفتی این جان مگر چه می‌ارزد
جان زهرا شود فدای علی

این ز پیوندها فراتر بود
امتزاج غدیر و کوثر بود

#جواد_محمدزمانی

در کوچه، راه خانۀ خود گم نمی‌کنی
از تب پُری، اگر چه تلاطم نمی‌کنی

با مردمی که شبنم از آن می‌چکد چرا
نفرین به چشم خیرۀ مردم نمی‌کنی؟!

آن‌قدر باغ آرزویت زرد شد که صبح
حتی به آفتاب تبسم نمی‌کنی

از عمق زخم‌های دلت ای محدثه
با جبرئیل نیز تکلّم نمی‌کنی

با خاک‌ها بگوی که مَهر تو آب بود
حتی تو در خیال تیمم نمی‌کنی

با زخم دست، زحمتِ دستاس می‌کشی
یعنی جز آه، در دلِ گندم نمی‌کنی

#جواد_محمدزمانی

نداریم از سر خجلت، زبان عذرخواهی را
کدامین توبه خواهد برد از ما روسیاهی را

ندیدم غیر تلخی در زبان با شکوه وا کردن
شکرها در دهان دیدم شکوه شکرخواهی را

نمی‌خواهند خوبان جز فقیری نعمتی از او
گدایان خوب می‌دانند قدر پادشاهی را

کجا جز سادگی نقشی پذیرد چهرهٔ زردم
قلم یار مرکب نیست کاغذهای کاهی را

بهار آمد، جهان دست و ترنج از هم نمی‌داند
گواهی می‌دهد هر حُسنِ یوسف بی‌گناهی را

بهار آموزگار وعده «یُدرِککُمُ المَوت» است
دلا آماده شو آن لحظهٔ خواهی، نخواهی را

چه فهمد تیره‌روز از «یُخرِجُ الحَیَّ مِنَ المَیِّت»؟
چه داند شب‌پرست، ‌آهنگ باد صبحگاهی را؟

کجا در پیش خصم اظهار عجز از آبرومندی‌ست؟
دلا از لوح سینه پاک کن اوهام واهی را

من از دریای شورانگیز معنی عذر می‌خواهم
که در تُنگِ غزل محبوس کردم شوق ماهی را
 
قلم از خرمن اشراق امشب خوشه‌چین آمد
که وقت مدح آن بانوی معنی آفرین آمد
 

چه بانویی که هر شب سفرهٔ اشک است مهمانش
همه کروبیان در عرش مبهوت چراغانش

هزاران باغ عطرآگین به فطرت در وجود آمد
ز گل‌های فضیلت‌پرور طرف گلستانش

چه پلکی زد که مبهوتش زمین صد رنگ را گل کرد
صد آیینه تمام آسمان‌ها گشت حیرانش...

شکفته باغ بینش در جوار چشمۀ نورش
نشسته آفرینش در کنار سفرۀ نانش

خدا فرموده تا هجده سحر مهمان ما باشد
فرشته‌خلقتی که خلق می‌پندارد انسانش

اگر شعب ابی‌طالب، اگر غصب فدک باشد
محال است آری آری، بگذرد از عهد و پیمانش

نمی‌سازند با سازش هوادارن راه او
گواه من وصیتنامهٔ سرخ شهیدانش

مدینه، گرچه قبرش را نشان کس نخواهد داد
زیارتنامه می‌خواند کنار قبر پنهانش
 
همان قبری که از تشییع پنهانی خبر دارد
از اندوه علی، از دل‌پریشانی خبر دارد
 

چه اندوهی که شب خالی ز عطر یاس و شب‌بو شد
زمان یک‌سر بدآهنگ و زمین یک‌باره بدخو شد

من از «لاتَرفَعوا اصواتکم» در شهر می‌گفتم
نمی‌دانم چرا در پشت این خانه هیاهو شد

نمی‌دانم چه در شهر مدینه اتفاق افتاد
که هر شب نالهٔ «عَجّل وفاتی» سهم بانو شد

چه خوابی؟ تا سحر پهلو به پهلو می‌شود اما
مگر با درد پهلو می‌توان پهلو به پهلو شد؟

دلش می‌خواست دست و بازویش وقف علی باشد
غلاف تیغ اما میهمان دست و بازو شد

همه دیدند دست او دگر بالا نمی‌آمد
به هر زحمت ولی در روز آخر خانه جارو شد

همان دستی که بعد از غسل بیرون از کفن آمد
یتیمان را در آغوشش گرفت و خوب دلجو شد
 
چه خوش آن شب، مُصَفّا کرد باغ مهربانی را
چه زیبا ریخت در پای علی نقد جوانی را

#جواد_محمدزمانی

بال پرواز گشایید که پرها باقی‌ست
بعد از این، باز سفر، باز سفرها باقی‌ست

پشت بت‌ها نشود راست پس از ابراهیم
بت‌شکن رفت ولی باز تبرها باقی‌ست

گفت فرزانه‌ای، امروزِ شما عاشوراست
جبهه باقی‌ست، شمشیر و سپرها باقی‌ست

جنگ پایان پدرهای سفر کرده نبود
شور آن واقعه در جان پسرها باقی‌ست

گرچه پیروزی از آن من و تو خواهد بود
شرط‌ها باقی‌ست، اما و اگرها باقی‌ست

«شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
در ره منزل لیلی که خطرها» باقی‌ست

نیست خالی دل ارباب یقین از غصه
فتنه‌ها می‌رود و خونِ جگرها باقی‌ست


سخن از فتنه شد و چُرت غزل شد پاره
واژه‌ها دربه در و قافیه‌ها آواره

قصه تلخ است چه تلخ است! بگویم یا نه؟
صبرتان می‌رود از دست! بگویم یا نه؟

شاید از قصه ما خُلق شما تنگ شود!
یا که این گفته خود آغازگر جنگ شود

قصه آن بود که دشمن دهنش آب افتاد
کشتی وحدت ما سخت به گرداب افتاد

آتش فتنه چنان شد که خدا می‌داند
آنقدر دل نگران شد که خدا می‌داند

قصه آن بود که یک طایفه که فتنه از اوست
دوست را دشمن خود خواند، وَ دشمن را دوست

آری آن طایفه خود را ز خدا منفک کرد
روی بر سامری آورد به موسی شک کرد

سامری گفت بیایید به شهرت برسیم
با پرستیدن گوساله به قدرت برسیم

سامری گفت که در شور حکومت شعف است
باید این‌بار به قدرت برسیم این هدف است

آری آن صدرنشینان بنی‌صدر شده
خویش را قدر ندانسته و بی‌قدر شده

گرچه یاران علی بودند سازش کردند
با معاویه نشستند و خوش و بش کردند

نکته‌ها بر لبمان رفت و خریدار نبود
گوش آن طایفه انگار بدهکار نبود

آری آن طایفه می‌گفت: نصیحت کافی‌ست
خسته‌ایم از سخن مفت! نصیحت کافی‌ست

نیست در حافظۀ دهر، زهیر و طلحه
کم بسازید در این شهر، زهیر و طلحه

کم بگویید ز صفین و جمل، این آن نیست
«این همان قصه اسلام ابوسفیان» نیست

داشت آن طایفه هر چند صدایی دیگر
آب می‌خورد ولی فتنه ز جایی دیگر

قصه آن بود که یک طایفه درویش شدند
جانماز آب‌کشان، عافیت اندیش شدند

گاه از این سوی سخن، گاه از آن سو گفتند
هر چه گفتند در  آن‌روز دو پهلو گفتند

خواستند امر نماید به حمیّت مولا
تن دهد باز به امر حکمیّت مولا

همچو امروز پر از فتنه شود فرداها
اُفتد این کار به تدبیر ابوموسی‌ها...

سر این طایفه انگار که در آخور بود
گوششان ظاهراً از حرف و نصیحت پُر بود


الغرض روی سگ فاجعه بالا آمد
خصمِ پنهان شده این مرتبه پیدا آمد

شادمان بود و بسی معرکه‌ داری می‌کرد
دشمن این حادثه را روز شماری می‌کرد

چشم ما در پی این حادثه چون کارون بود
بد به دل راه ندادیم ولی دل خون بود

آه از آن فرقه با اجنبی خودنشناس
گونه‌گون ظاهراً اما سر و ته یک کرباس

مُهر بر لب زده بودند و تماشا کردند
از پس حادثه‌ها چهره هویدا کردند

این جماعت چه شباهت به خمینی دارند؟!
چقدر در دل خود شور حسینی دارند؟!

کوفه کوفه است ولی ترک سفر جایز نیست
که سکوت من و تو وقت خطر جایز نیست

همه گفتند بمان مرتبه پیمایی کن
در همین مکه اقامت کن و آقایی کن

دست کم سمت حوالی وطن هجرت کن
ای عقیق از همه بگذر به یمن هجرت کن

همه گفتند بمان او سخنی دیگر داشت
آن سفر کرده هوای وطنی دیگر داشت

کوچ کرد از وطنش بال و پری پیدا شد
رفت در جاده شتابان، سفری پیدا شد

شب تاریخ پر از قهقهه‌ی غفلت بود
ناگهان عطر دعای سحری پیدا شد

بانگ زد عقل که «اقبالِ» شقایق با اوست
«نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد»

گفت هنگام قیام است سر و جان بازید
سر مَدُزدید اگر فتنه گری پیدا شد

وای اگر اهل بصیرت اُحُد از یاد بَرَند
چون غنیمت زدگان ترک خود از یاد بَرَند

وای اگر مزرعه‌ها سوخته با رعد شود
مُلک ری آفت عُمْرِ عُمَر سعد شود

گفت ای پاکدلان ختم به خیر است این راه
راه بیداریِ صد حر و زهیر است این راه

گفت ای پاکدلان سنت مألوف چه شد
ای جوانان عرب! امر به معروف چه شد

این چنین بود اگر یک شبه رسوا شد خصم
با دو صد دبدبه و کبکبه رسوا شد خصم

این چنین است که ما بیرق و پرچم داریم
هر چه داریم من و تو ز محرم داریم

هر چه داریم از آن مرد شهادت پیشه‌ست
که نماد شرف و عاطفه و اندیشه‌ست

آنکه آموخت به موسی جگران نیل شدن
بر سر ابرهه‌ها جیش ابابیل شدن

بین محراب دعا چون زکریا بودن
در دل طشت زر حادثه یحیی بودن

این چنین بود که ایران همه عاشورا شد
با سر انگشت دعا مُشتِ خیانت وا شد

و حسین بن علی باز به امداد آمد
و چنین بود خدای تو به مرصاد آمد

عبرت آموز ز تاریخ که خائن کم نیست
این هم از عبرت ایوان مدائن کم نیست

و خدا هست و هر آن چیز که از وی باقی‌ست
فتنه خاموش شد اما نهم دی باقی‌ست

#جواد_محمدزمانی

خورشید گرم چیدن بوسه ز ماه توست
گلدسته‌ها منادی شوق پگاه توست

آری شگفت نیست که بی‌سایه می‌روی
خورشید هم ز سایه‌نشینان ماه توست

از چشم آهوان حرم می‌توان شنید
این دشت‌ها به شوق شکار نگاه توست

بالای کاشی حرم تو نوشته است
هرجا دلی شکست همان بارگاه توست

با این که سال‌هاست سوی طوس رفته‌ای
اما هنوز چشم مدینه به راه توست

یعنی که کاش فصل غریبی گذشته بود
دیگر مسافرم ز سفر بازگشته بود


هرچند سبز مانده گلستان باورت
آیینه‌ای جز آه نداری برابرت

راه از مدینه تا به خراسان مگر کم است
با شوق دیدنت شده آواره خواهرت

دیگر دلی به یاد دل تو نمی‌تپد
بالی نمانده‌است برای کبوترت

مثل نسیم می‌رسد از ره جواد تو
یعنی نمی‌نهی به روی خاک‌ها سرت

تنها به خاک کرب‌وبلا سر نهاده بود
مردی که داشت نوحه‌گری مثل مادرت

اشک تو هست تا به ابد روضه خوان ما
تا کربلاست همسفر کاروان ما

#جواد_محمدزمانی