کی میرود آن بهار خونین از یاد
سروی که برافراشته بیرق در باد
یک یاس کنار علقمه میرویید
هر دست که بر روی زمین میافتاد
#یوسف_رحیمی
- ۰ نظر
- ۲۹ مهر ۹۶ ، ۰۹:۳۳
کی میرود آن بهار خونین از یاد
سروی که برافراشته بیرق در باد
یک یاس کنار علقمه میرویید
هر دست که بر روی زمین میافتاد
#یوسف_رحیمی
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
میرفت فرات از عطش عشق بمیرد
بخشید نگاه تو به خونش جریانها...
مشک تو که افتاد دلِ حادثه لرزید
خاک همه عالم به سر تیر و کمانها
این گوشه عمو آب شد، آن گوشه سکینه
این بیت چه باید بکند در غم آنها
ای هر چه اماننامه! ببینید و بسوزید!
این دستِ ردِ اوست بر اینگونه امانها
#محمدرضا_سلیمی
#خون_تو_پایان_نداشت
خستهام از این قفس ناله زنم در قنوت
أغثنی یا مُخرِجَ یونُسَ مِن بطنِ حوت
یار، مرا میخرد دل ز قفس میپرد
عشق، مرا میبرد تا ملکوت از قنوت
عمر من از کودکی سر شده با این امید
میشوم آیا شهید؟ با تو و در پیش روت؟
قصۀ ما تازه نیست... این زره اندازه نیست...
کاش بلندم کند دست تو بعد از سقوط
ذکر مصیبات یار خاصه دمِ احتضار
میدهدم شستشو به جای غسل و هنوط
«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»
آه، تو دریاب یا راحمَ شیخ الکبیر
بسته شده آب یا رازقَ طفل الصغیر
قصه غمانگیز شد، عشق، عطشخیز شد
روضۀ آب است و اشک، شعله کشد در مسیر
صبر خدا را ببین، کربوبلا را ببین
کودک ششماههاش میخورَد از تیر شیر
نالۀ هونٌ عَلَیّ زلزله شد در جهان
خون تو از آسمان، خواند: إلیک المصیر
بس کنم این قصه بس، آه از آن دم که از
سینۀ مجروح خود کشیدی آهسته تیر
«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»
وادی عشق است و شد نوبت هل مِن مزید
آه که هُرم عطش... آه که ثقلُ الحدید...
دعوت خون خداست «آینه در کربلاست
ما همه بیغیرتیم» نوبت اکبر رسید
لالۀ پرپر شده! از تو جهان پُر شده
میرسد از کربلا شهید بعد از شهید
داغ جوان میکند روز پدر را سیاه
داغ جوان میکند موی پدر را سپید
بار دگر ای جوان اذان بگو بعد از آن
غربت او را بخوان که یا غریب الوحید:
«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»
#حسن_بیاتانی
تقدیم به #پدران_شهدا
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
در بدرقهات خانۀ ما کربوبلا شد
بوسیدمت آنسان که حسین اکبر خود را
تا پر بکشی از دل این خاک به افلاک
بر شانۀ تو دوخته بودم پر خود را...
عشق آمد و آغوش مرا از تو تهی کرد
تا پُر کند از خون دلم سنگر خود را
من سوختم از صبر ولی عشق جلا داد
با خونِ جگرگوشۀ من گوهر خود را
مفقودالاثر باش ولی رسم وفا نیست
پنهان کنی از چشم پدر پیکر خود را
عمریست محرم به محرم نگرانم
شاید سر نیزه بفرستی سر خود را
#مهدی_مردانی
#شهادتنامه
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
عطش و اشک و آتش و غم بود، در تب کودکان بغضآلود
منجی چشمهای منتظران، جمعه در حقشان دعا میکرد...
جادهها هر چه دورتر میشد، چشمهامان صبورتر میشد
شهر آن روز هر چه اکبر داشت، بیریا نذر کربلا میکرد
خنجر آبدیدۀ دشمن، در شررهای باد میرقصید
پیش چشمان بیقرار فرات، سر یک نخل را جدا میکرد...
عشق میدید بازی خون را، پیکر نخلهای کارون را
قبلهای سرخ، خاک مجنون را سجدهگاه فرشتهها میکرد
خاک میبرد لالههایی را که علمدار نینوا بودند
مادری در کنار تربتشان، هی اباالفضل را صدا میکرد
آی آنها که بیخبر رفتید! عهد بستید و تا سحر رفتید
پدری پیر و مهربان هر شب، اشک را سوز ربنا میکرد
عهدتان بود تا شهید شوید، پیش این مرد، روسفید شوید
نوبت امتحان مادر شد، باید این نذر را ادا میکرد
گر چه زخمی، شکسته پر بودید، باز هم عاشق سفر بودید
و کسی داشت قلبهاتان را کمکم از این قفس رها میکرد
وقتی از سمت نور آوردند، یاسها را به روی شانۀ شهر
حجلههای غریبتان شب را صفی از گنبد طلا میکرد...
#ساراسادات_باختر
#شهادتنامه
این قصۀ غیرِ قابلِ تأویل است
در مکتبِ ما، هراس و شک تعطیل است
گو تیغ به دستِ هرکه باشد، باشد
ما حنجرمان حنجر اسماعیل است
#حمید_زارعی
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
آرامش چشمان علیاکبریات
انداخته اضطراب در لشکر کفر
#رضا_محمدی
اینگونه که با عشق رفاقت دارد
هر لحظه لیاقت شهادت دارد
شش ماهِ تمام منتظر مانده علی
یک طفل مگر چقدر طاقت دارد
#سیده_مرضیه_یثربی
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
صبری بده، ای خدا به فرزند شهید
وقتی که بلد شد بنویسد بابا
#زهرا_سپه_کار
با حسرت و اشتیاق برمیخیزد
هر دستِ بریده، باغ برمیخیزد
هر قطره خون ناب از جسم شهید
میریزد و با چراغ برمیخیزد
#سیداحمد_حسینی