شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۵۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود

«خویشی» که سر به دامن تقدیر می‌گذاشت
کاری جز اعتراف به درماندگی نداشت

از راه مرگ با هدفی پوچ می‌گذشت
عمری که در تصوّر یک کوچ می‌گذشت

این شعر نیست، قسمتی از درد مردم است
تاریخ قرن‌ها غم و غربت در آن گم است

دنیا به رغم محکمه‌ها، قیل و قال‌ها
در بند گرگ بود به حکم شغال‌ها

این حکم شوم، نقشۀ دنیای دیگری‌ست
طرح شروع فتنه و بلوای دیگری‌ست

شیطانیان که فاتح این ماجرا شدند
وقت سقوط دهکده‌ها کدخدا شدند

از خیرشان رسیده فقط شر به دهکده
این قصّه آب می‌خورد از غرب دهکده

آری، جهان به شوق تکامل فریب خورد
آدم دوباره خیره‌سری کرد و سیب خورد

تقصیر ما: حکومت سرکردۀ دروغ
تقدیر ما: جنایت پروردۀ دروغ

آزادی و حقوق برابر بهانه بود
تا که شود برادرمان بردۀ دروغ

افسونِ قرن -کورۀ آتش- غم یهود
افسانه بود غربت گستردۀ دروغ

توحید را به مسلخ تثلیث می‌کشند
نفرین به این تجلّی بی‌پردۀ دروغ


هرچند فتنه صبح جهان را سیاه کرد
خورشید سر رسید و فُسون را تباه کرد

آغاز شد حماسۀ آتش عتاب‌ها
وسعت گرفت شعلۀ این انقلاب، تا -

- در روزگار سلطۀ صحرای دوره‌گرد
مردی به نام نامیِ دریا قیام کرد

گلزار جان گرفت به دست بهاری‌اش
ایمان بیاوریم به لبخند جاری‌اش

از بند تن رهاست طنین دعای او
«آزادگی‌ست» شِمّه‌ای از ربّنای او

اندیشه‌اش تجسّم احکام دین ماست
اُسطورۀ مقاومت سرزمین ماست

با این وجود، در دل او غم گذاشتند
آن بی‌وجودها که سرِ فتنه داشتند

می‌خواستند بر سر ما سروری کنند
«دینِ نو» آورند که پیغمبری کنند

امّا...نه! مرد باج به گردنکشان نداد
در اوج غم حقارتی از خود نشان نداد

تا که بساط گرگ به هم خورد و جنگ شد
روباه پیر شعبده کرد و پلنگ شد

می‌خواستند باز بگیرند ماه را
برپا کنند گستره‌هایی سیاه را

امّا به یُمن مرد و مریدان پاکباز
بدسیرتان شدند هم آغوش خاک، باز

چندی گذشت... حادثه رخ داد و بعد از آن
آمد عزای نیمۀ خرداد و بعد از آن -

- با شوق مرگ، لحظۀ رفتن فرا رسید
از خود گذشت مرد و به درک خدا رسید


او رفته و حکایت او مانده تا هنوز
فرهنگ استقامت او مانده تا هنوز

«امروز» هم فدایی راه ولایتیم
دستی پر از قنوت، پر از استجابتیم

باید که در ادامۀ راهش خطر کنیم
نفرین به ما اگر که دمی فکر سر کنیم

ما «عهد» کرده‌ایم که با «عدل» انقلاب
در محکمه مقابله با زور و زر کنیم

ما عهد کرده‌ایم که در عصر احتمال
فکری به حال «گرچه و امّا - اگر» کنیم

حالا زمان گذشته و کاری نکرده‌ایم!
دیگر چگونه می‌شود از خود گذر کنیم؟

ما عهد کرده‌ایم، ولی مثل کوفیان
همراه و همنوای علی مثل کوفیان...

ما «عهد» را به مَسند حاشا گذاشتیم
منشور «عدل» را به تماشا گذاشتیم

از یاد برده‌ایم اشارات مرد را
افشانده‌ایم در دل او بذر درد را

دیگر اُمید نیست به اندیشه‌های ما
آن قدر گُم شدیم در اوهام خویش، تا -

- لبخند او به زخم بدل شد، نمک زدیم
این‌گونه پایداری خود را محک زدیم

وقتی که گرگ ولوله کرد و به گلّه زد
ما در سکوت قافله‌ها نِی‌لبک زدیم

در ازدحام غفلت ما، مکر جان گرفت
چشمان خواب رفتۀ دشمن توان گرفت

آری، دوباره فتنه و بلوا به پا شده‌ست
نفرین به ما که سفرۀ تزویر وا شده‌ست

در «عهد» ما که «عدل» فقط در کتاب‌هاست
رستم اسیر فتنۀ افراسیاب‌هاست

با اعتراض، زیره به کرمان نمی‌بریم
فرصت برای شِکوه زیاد‌ست، بگذریم...


باید دوباره دست به دامان او شویم
بیعت کنیم، بلکه مسلمان او شویم

وقتی علی به مسند غربت نشسته است
عمّار او، ابوذر و سلمان او شویم

باید که در صیانتِ از مرد، جان دهیم
در راه او مقاومت از خود نشان دهیم

مردان مرد، دست به دشمن نمی‌دهند
آزاده ها به بند کسی تن نمی‌دهند

فرقی نمی‌کند پس از این «ما»، «تو»، یا «منم»!
چوب حراج خورده مگر خاک میهنم؟

شمشیر باستانیِ شرقیم در مصاف
پروردۀ حماسه و بیزار از غلاف


بعد از حماسه، نوبت عشق و تغزّل است
آری، بهار فصل دگردیسیِ گُل است

با اینکه در مُحاق زمان است، می‌رسد
روزی که خاستگاه جهان است، می‌رسد

آن روز ناگزیر که «فرداست» بی‌گمان
در انحصار چشم کسی نیست آسمان

روز نزول نور به جان جوانه‌ها
روز سقوط سلطۀ تاریک‌خانه‌ها

روزی که «عدل» حاصل خواب و خیال نیست
این یک حقیقت است، مجاز و محال نیست!

روزی که ماه، مژدۀ چشم‌انتظارهاست
خورشید، چشم روشنیِ بی‌قرارهاست

روزی که مردِ منتظرِ سال‌ها سکوت
فریاد استجابت شب‌زنده‌دارهاست

«عشقش»، دلیل رفتن سرها به روی دار
آن مردِ مرد، «منتقمِ» سربِدارهاست

آغاز عدل‌گستریِ حاکمیّتش
پایانِ حکمرانیِ دنیاتبارهاست

#حسن_خسروی_وقار

گهواره نیست کودکی ات را فلک؟ که هست
فرمان‌بر تو نیست سما تا سمک؟ که هست

وقتی به خواب می‌روی ای کوثر کثیر
لالایی خدیجه نباشد، ملک که هست

آن روزه سه روزه نیازی به نان نداشت
ای زخمی محبت عالم! نمک که هست

وقتی حضور گریه تو را آب می‌کند
اشک علی نشسته برای کمک که هست

نقش کبود شانه‌ات از ضربه‌های در
بر شانهٔ شبان سیه نیست حک؟ که هست

مُردیم از فراق تو، دل با چه خوش کنیم؟
قبری که نیست از تو به جا؟ یا فدک که هست...

#غلامرضا_شکوهی

اشکی بوَد مرا که به دنیا نمی‌دهم
این است گوهری که به دریا نمی‌دهم

گر لحظه‌ای وصال حبیبم شود نصیب
آن لحظه را به عمر گوارا نمی‌دهم

عمری بوَد که گوشه‌نشین محبتم
این گوشه را به وسعت دنیا نمی‌دهم

در سینه‌ام جمال علی نقش بسته است
این سینه را به سینۀ سَینا نمی‌دهم

تا زنده‌ام ز درگه او پا نمی‌کشم
دامان او ز دست تمنا نمی‌دهم

سرمایۀ محبت زهراست دین من
من دین خویش را به دو دنیا نمی‌دهم

گر مهر و ماه را به دو دستم نهد قضا
یک ذره از محبت زهرا نمی‌دهم

امروز بزم ماتم زهرا بهشت ماست
این نقد را به نسیۀ فردا نمی‌دهم

در سایۀ رضایم و همسایۀ رضا
این سایه را به سایۀ طوبی نمی‌دهم

#سیدرضا_مؤید

آینه با آینه شد رو‌به‌روی
خوش بود آیینه‌ها را گفت‌و‌گوی

گرچه پنهان بود راز سینه‌ها
هیچ پنهان نیست از آیینه‌ها

منعکس در آینه، تصویر شد
بی‌نهایت، دردها تکثیر شد

بسته لب، از شرح سوز و سازها
چشم‌ها گفتند بر هم رازها

رازها گفتند با هم با نگاه
هر دو آیینه، مکدّر شد ز آه

گفت ای آیینۀ بشکسته‌ام
جز تو، در بر روی عالم بسته‌ام

ای بهشت آرزوهای علی
ای دو چشمت دین و دنیای علی...

شام غم را پرتوِ اُمّیدِ من
کوکب من، ماه من، خورشید من!

ای نچیده گل زِ رویت آفتاب
وی ندیده شب، شبِ مویت به خواب

در دل هر ذرّه، نور مِهر تو
مِهر هم، سایه‌نشینِ چهر تو

یک نگاهت بِه ز صد خُلد بَرین
نی، که یک ایمای تو خُلدآفرین!


▫️خانهٔ آیینه‌ها

خانۀ ما گرچه از خِشت است و گِل
خشت روی خشت نَه، دل روی دل

آستانش، آسمانِ آسمان
سقف، بالاتر ز بام کهکشان

پایۀ دیوار آن، بر طاق عرش
وز پَرِ خود عرشیان آورده فرش

خاک آن را، شُسته آب سلسبیل
گَرد آن را رُفته، بال جبرئیل

ناودان‌ریزش، بِه از ماءِ مَعین
بوریایش، گیسوانِ حور عین

روشنی زین خانه دارد، نور هم
روزَنَش، بُرده سبق از طور هم

کی به سینا پای، موسی می‌گذاشت
گر سُراغِ خِشتی از این خانه داشت

«لَنْ تَرانی» بوده زین سینا جدای
رفته از این خانه، هر کس تا خدای...

هر تنی جان و، ز جان جانانه‌تر
هر گُهر از آن گُهر، دُردانه‌تر

دخترانت بانوان مریمند
هر دو در عِزّت عَلم در عالمند

تا تو هستی قبلۀ کاشانه‌ام
کعبه می‌گردد به گِرد خانه‌ام


▫️جلوه‌های آیینه

آنچه در این خانه خود را می‌نُمود
عشق بود و عشق بود و عشق بود

رو بدین سو دارد از هر سو، بهشت
تا بگیرد از تو رنگ و بو بهشت

خانۀ ما گُلبنِ صدق و صفاست
فاش ‌گویم خانۀ عشق خداست

نورها از پرتو روبند توست
آفتاب خانه‌ام لبخند توست

عین و شین و قاف، بی تو عشق نیست
غیر تو معنای این سه حرف، کیست؟


▫️غربت و قربت آیینه‌ها

ما غریبیم و شناسای هَمیم
دولت بیدار و رؤیای همیم

چون دو مصرع، روبرو با هم شدیم
شاه‌بیت شعر عشق و غم شدیم...

ای تبسّم، آرزومند لَبَت
ای سحر، مست از مناجات شَبَت...

گو بگردانند روی از من همه
دوست تا زهراست، گو دشمن همه!

گو به آن، کز تیغ من در واهمه‌ست
ذوالفقارم جوهرش از فاطمه‌ست

با چه جُرأت در دلت غم پا بهشت
کوثر من نیست جای غم، بهشت

آسمانِ چشمِ تو تا اَبری است
کاسۀ صبرم پُر از بی‌صبری است

نَفْسِ هستی زندۀ انفاس توست
چَرخشِ نُه‌چرخ، با دستاس توست

شد دل دستاس هم پابستِ تو
مفتخر از بوسه‌ها بر دستِ تو

جانمازت، ای بهشت خانه‌ام،
بُرده دل از خشت خشت خانه‌ام

از جلالت، مَحوِ تو ختم رسل
وز جمالت عقل کُل شد، عشق کل

آن که بر فرق رسولان تاج بود
پُشتْ‌گرم از تو شب معراج بود

گفت ای از تو، وجود مُمکنات
نی عزیز من! عزیز کائنات

ای تو را دست خدا در آستین
مرکز هستی، مشو خانه‌نشین

خیز و با داغت چو لاله خو مگیر
در بغل همچون جَنین، زانو مگیر

خیز، ای حق‌ جوشن و زهرا‌ زِره
مانده بر دست تو چشم هر گِرِه

از چه رو در خانۀ محنت‌زده
مانده‌ای چون مردم تهمت‌زده

غم مَبادَت ای سلام بی‌جواب
نیست در خفّاش، مِهرِ آفتاب

آتش باطل همه افروختند
بیشتر از در، دل حق سوختند


▫️آیینه در آتش

آدمی در صورت و، شیطان‌سرشت،
دوزخی افروخت، بر باغ بهشت...

شعله‌ها تا دامن ناهید رفت
دودِ در، در دیدۀ خورشید رفت...

بین دود و آتش و دیوار و در
بهر طفلم کردم احساس خطر

هرچه نیرو داشتم بردم به کار
تا نبیند غنچه‌ام آسیب خار...

تا که باطل با حقیقت در فِتاد
آیه‌ای از سورهٔ کوثر فتاد

لیک بر من هر قَدَر بیداد رفت
چون تو را دیدم همه از یاد رفت...


▫️احرام آیینه

یافتم میقات من پشت دَر است
حفظ «رَبُّ ‌الْبَیت» از حج برتر است

رَمی شیطان کردم از اَمرِ جلیل
تا بگیرم کعبه از اصحاب فیل

بسته بودم پشت در، اِحرام خود
رَهسپَر کردم به مسجد، گام خود

سعی کردم تا نماند فاصله
از صفا تا مَروِه کردم هَروَله

گفتم او شمع است و من پَروانه‌ام
برنگردم بی علی در خانه‌ام

حجّ من، رخسار حیدر دیدن است
طوف من، دور علی گردیدن است

آن قَدَر ای قبلۀ بیت‌الحرام
دُورِ تو گشتم که شد حَجّم، تمام


▫️آه بر آیینه‌ها

گفت ای هستی من از هستِ تو
باعثِ برپایی من دستِ تو

نیست غم، گر خلق با من دشمن است
تا تویی با من، دو عالم با من است

وی به نخل آرزویم شاخ و برگ
ای هوادار علی، تا پای مرگ

زآن‌همه ایثار، مَرهون توأم
ای سراپا عشق، ممنون توأم

دیدمت ای کوکب اقبال من
بود چشمت، باز هم دنبال من

نام خود را خصم داغ ننگ زد
دید با خود شیشه داری، سنگ زد

ای صدف، آن گوهر یکدانه کو؟
غنچۀ نشکفتۀ گلخانه کو؟


▫️غسل آیینه

برد در شب، تا نبیند بی‌نقاب
ماه نورانی‌تر از خود، آفتاب

برد در شب پیکری هم‌رنگ شب
بعد از آن شب، نام شب شد ننگ شب

شسته دست از جان، تن جانانه شست
شمع شد، خاکستر پروانه شست...

هم مدینه سینه‌ای بی غم نداشت
هم دلی بی اشک و خون، عالم نداشت

نیست در کس طاقت بشنیدنش
با علی یارب چه شد؟ با دیدنش

درد آن جان جهان، از تن شنید
راز غسل از زیر پیراهن شنید...

دستِ دستِ حق چو بر بازو رسید
آن‌چنان خم شد که تا زانو رسید

دست و بازو، گفت‌وگوها داشتند
بهر هم، باز آرزوها داشتند

دست، از بازوی بشکسته، خجل
بازو، از دستی که شد بسته، خجل

با زبان زخم، بازو، راز گفت
دست حق، شد گوش و آن نجوا شِنُفت...

گفت بازو، من که رفتم خون‌فشان
تو، یدالله، فوق ایدیهم، بمان


راز هستی در کفن پیچیده شد
لاله‌ای با یاسمین پوشیده شد

موج‌ها آغوش دریا یافتند
چون نسیمی، ‌سوی گل بشتافتند

دو پسر، سبقت گرفته از پدر
جانب مادر، روان بی پا و سر

این، به روی سینۀ مادر فِتاد
آن، رخ خود بر کف پایش نهاد

از نسیمی، گل شکوفا می‌شود
برگ برگِ گل، ز هم وا می‌شود

ناگهان بند کفن، خود باز شد
داستان عشق، باز آغاز شد...

مانده حیران، بر که گرید آسمان
بهر مادر، یا پدر، یا کودکان؟...


▫️تشییع آیینه

نیمه‌شب تابوت را برداشتند
بار غم بر شانه‌ها بگذاشتند

هفت تن، دنبال یک پیکر، روان
وز پی آن هفت تن، هفت آسمان

این طرف، خیل رُسُل دنبال او
آن طرف، احمد به استقبال او

ظاهرا تشییع یک پیکر، ولی
باطناً تشییع زهرا و علی...

دو عزیز فاطمه همراهشان
مشعلِ سوزانشان از آهشان

ابرها گریند بر حال علی
می‌رود در خاک، آمال علی

چشم، نور از دست داده؛ پا، رمق
اشک، بر مهتابِ رویش، چون شفق...

آه، سرد و بغض پنهان در گلو
بود با آن عده، گرم گفت‌وگو

آه آه ای همرهان، آهسته‌تر
می‌بَرید اسرار را؛ سر بسته‌تر

این تن آزرده باشد جان من
جان فدایش؛ او شده قربان من

همرهان این لیلۀ قدر من است
من هلال از داغ و، این بدر من است

اشک من زین گل، شده گل‌فام‌تر
هستی‌ام را می‌بَرید؛ آرام‌تر!

وسعت اشکم به چشم ابر نیست
چاره‌ای، غیر از نماز صبر نیست

چشم من از چرخ، پرکوکب‌تر است
بعد از امشب، روزم از شب، شب‌تر است

زین گل من باغ رضوان، نفحه داشت
مصحف من بود و، هجده صفحه داشت

مرهمی ‌خرج دلم چاکم کنید
همرهان، همراه او خاکم کنید!


▫️با خاطرات آیینه

سینه‌اش آتشفشان، از هُرم آه
چشم او بر ماه، سر، دنبال چاه

زَمزَمش در چشم و لَب در زمزمه
در سخن با خاطرات فاطمه:

مرغ جانت از قفس، آزاد شد
رفتی اما دوست، دشمن‌شاد شد!

شب نهادی پا به کوچک‌خانه‌ام
می‌بَرم شب هم تو را بر شانه‌ام

خانه‌ام را رشک گلشن داشتی
سوختی چون شمع و، روشن داشتی...

ذره‌ای مِهر تو در کاهِش نبود
بر لبت نُه‌سال، یک‌خواهش نبود!

بارها از دوش من برداشتی
جای آن تابوت خود بگذاشتی

ای تو را کار و عبادت، متصل
دستۀ دستاس، از دستت خجل

با تو، غم در خانۀ من جا نداشت
بَعد تو در جای‌جایش پا گذاشت

یاد داری خانه هرگه آمدم
با تپش‌های دلم در می‌زدم؟

با صفای کامل و مِهر تمام
صد غمم بردی ز دل با یک‌کلام

بس نگاه ناتمامم کرده‌ای
با لب بی‌جان، سلامم کرده‌ای

من که بودم با تو غرق آرزو،
خاک می‌ریزم به فرق آرزو

نی علی از درد، گل‌گون گریه کرد
از غمت دیوار و در، خون گریه کرد

داغ تو بنیان‌کَنِ صبر علی‌ست
خانۀ بی‌فاطمه قبر علی‌ست...


▫️آیینه در خاک

تا علی ماهش به سوی قبر بُرد
ماه، رخ از شرم، پشت ابر برد

آرزوها را علی در خاک کرد
خاک هم گویی گریبان چاک کرد

زد صدا، ای خاک! جانانم بگیر
تن، نمانده هیچ از او، جانم بگیر

ناگهان بر یاری دست خدا،
دستی آمد هم‌چو دست مصطفی

گوهرش را از صدف، دریا گرفت
احمد از داماد خود زهرا گرفت


▫️استقبال از آیینه

گفتش ای تاج سرِ خیل رسُل
وی بَرِ تو خُرد، یک‌سر جزء و کل،

از من این آزرده‌جانت را بگیر!
بازگرداندم، امانت را بگیر...

اولین نُه‌سال از آن تو بود
شمع بزم جان و مهمان تو بود

گرچه هم‌چون جان، عزیزش داشتی
نوروَش بر چشم من بگذاشتی،

تا مرا نُه‌سال، شمعِ خانه شد
بود شمع خانه و، پروانه شد

می‌کِشد خجلت علی از محضرت
یاس دادی، می‌دهد نیلوفرت!

بدر بخشیدی، هلالت می‌دهم
تو، الف دادی و دالت می‌دهم

او که بعد از تو، شبی راحت نخفت
قصه‌ای از غصه‌های خود نگفت

از ستم‌هایی که آمد بر سرش
داوری آورده نزد داورش

#علی_انسانی

ساز غم گر ترانه‌‏ای می‌داشت
آتش دل، زبانه‌‏ای می‌داشت

کاش مرغ غریب این گلشن
الفتی با ترانه‌‏ای می‌داشت

سال‌ها با تو بود همسایه
اگر انصاف، خانهای می‏‌داشت

با تو عمری هم‌آشیان می‌شد
حق، اگر آشیانه‌‏ای می‌داشت

آستان تو بود یازهرا
گر ادب، آستانه‌ای می‏‌داشت

در زمان تو زندگی می‌کرد
گر صداقت، زمانه‌‏ای می‌داشت

گر که میزانِ حق زبان تو بود
این ترازو زبانه‌‏ای می‌داشت

گر مزار تو بی‌‏نشانه نبود
بی‌نشانی نشانه‌‏ای می‌داشت...

شب اگر داشت دیده، در غم او
گریه‏‌های شبانه‌ای می‌داشت

گر غمش بحر بی‌کرانه نبود
غم و ماتم کرانه‌‏ای می‌داشت

بهر قتلش به جز دفاع علی
کاش دشمن بهانه‌‏ای می‌داشت

به سر و روی دشمنش می‌زد
شرم اگر، تازیانه‌ای می‌داشت

شانه می‌‏کرد زلف زینب را
او اگر دست و شانه‌ای می‏داشت

قصه را تازیانه می‌داند
در و دیوار خانه می‌داند


آتش کینه چون زبانه کشید
کار زهرا به تازیانه کشید

دشمن دل‌سیه، به رنگ کبود
نقش بی‌مهری زمانه کشید

آتش خشم خانمان‌سوزش
پای صد شعله را به خانه کشید

در میانش گرفت شعلۀ‏ کین
پای حق را چو در میانه کشید

همچو شمعی که بی‏‌امان سوزد
شعله از جان او زبانه کشید...

قامتش حالت کمانی یافت
بس‌که بار محن به شانه کشید

سبحه، مشق سرشک او می‌‏کرد
بس‌که نقش هزار دانه کشید

بر رخ این حقیقت معصوم
نتوان پردۀ‏ فسانه کشید

قصه را تازیانه می‏ داند
در و دیوار خانه می‌داند


گل خزان شد، صفای او باقی‌ست
رنگ و بوی وفای او باقی‌ست

رفت زهرا، ولی به گوش علی
نالۀ‏ «ای خدای» او باقی‌ست!

یاعلی گفت و گفت، تا جان داد
این خدایی ندای او باقی‌ست

در دل ما که کربلای غم‏ است
نینوایی نوای او باقی‌ست

بر لب او که خاتم وحی‏ است
نقش یا مرتضای او باقی‌ست

زیر این نُه رواق گنبد چرخ
نالۀ او، صدای او، باقی‌ست

گرچه دستش ز دست رفته، ولی
لطف مشکل‌گشای او باقی‌ست

گاه پا می‏‌نهد به خانۀ‏ دل
در دلم جای پای او باقی‌ست

اوفتاده علی ز پا چه کند؟
نیم‌جانی برای او باقی‌ست

قصه را تازیانه می‏ داند
در و دیوار خانه می‌داند


به دعا دست خود که برمی‌داشت
بذر آمین در آسمان می‌کاشت

به تماشا، مَلَک نمازش را
نردبانی ز نور می‌‎پنداشت

چه نمازی؟ که تا به قبّۀ‏ عرش
بُرد او را و نردبان برداشت!

پرچم دین ز بام کعبه گرفت،
بُرد و بر بام آسمان افراشت

بس که کاهیده بود، شب او را
شبحی ناشناس می‌انگاشت

خصم بیدادگر ز جور و ستم،
هیچ در حقّ او فرونگذاشت!

تا نینداختش به بستر مرگ
دست از جان او مگر برداشت؟

قصه را تازیانه می‌داند
در و دیوار خانه می‌داند


سخن از درد و صحبت از آه است
قصۀ درد او چه جان‌کاه است

راه حق، جز طریق فاطمه نیست
هر که زین ره نرفت، گمراه است...

در مسیری که عشق می‌‌تازد
تا به مقصود، یک‌قدم راه است

با غم تو، دلی که بیعت کرد
تا ابد در مسیرِ الله است

در بهاران، خزان این گل بود
عمر گل‌ها همیشه کوتاه است

این که بر لب رسیده، جان علی‌ست
دل گمان می‌کند هنوز، آه است

خون شد، از سینۀ ‏تو بیرون ریخت
حق ز حال دل تو آگاه است

هر که آمد، به نیمۀ ره ماند
غم فقط با دل تو همراه است

آن که بعد از کبودی رخ تو
با خسوف، آشتی کند، ماه است

قصه را تازیانه می‌داند
در و دیوار خانه می‌داند...


رفتی و زینب تو می‌مانَد
خط تو، مکتب تو می‌مانَد

بر کف زینب، این زبان علی
رشتۀ مطلب تو می‌مانَد

تا حسینی و کربلایی هست
قصۀ زینب تو می‌مانَد

از علی دم زدی و، نام علی
تا ابد بر لب تو می‌مانَد

تا ابد در صوامع ملکوت
نالۀ‏ یا رب تو می‌مانَد

هم نماز نشستۀ تو به روز
هم نماز شب تو می‌مانَد...

در سپهر شهامت و ایثار
پرتو کوکب تو می‌مانَد

خون تو پشتوانۀ‏ دین ‏است
تا ابد مذهب تو می‌مانَد...

قصه را تازیانه می‌داند
در و دیوار خانه می‌داند


بی تو ای یار مهربان علی!
شعله سر می‌کشد ز جان علی

بی تو ای قهرمان قصۀ‏ عشق،
ناتمام است داستان علی...

خطبۀ‏ ناتمام زهرا کرد
کار شمشیر خون‌فشان علی

خواست نفرین کند، که زهرا را
داد مولا قسم به جان علی-

-که ز قهر تو ماسِوا سوزد؛
صبر کن صبر، مهربان علی!

ذوالفقار برهنۀ سخنش
کرد کاری به دشمنان علی،

که دگر تا ابد به زنهارند
از دم تیغ جان‌ستان علی

با وجودی که قاسم رزق است
ساخت عمری به قرص نان علی

بعد او، خصم دون که می‌‏پنداشت
به سه نان می‌خرد سنان علی،

بود غافل که چون به سر آید
دورۀ صبر و امتحان علی

دشمنان را امان نخواهد داد
لحظه‌‏ای تیغ بی‌امان علی...

رفت زهرا و اشک از دنبال
وز پی او روان، روان علی...

درد دل را به چاه می‌گوید
رفته از دست، همزبان علی

آن شراری که سوخت زهرا را،
سوخت تا مغز استخوان علی

قصه را تازیانه می‌داند
در و دیوار خانه می‌داند

#محمدعلی_مجاهدی

 

هستی، همه سر در قدم فاطمه است
آفاق، رهین کرَم فاطمه است
دنبال مزار او اگر می‌گردید،
دل‌های شکسته، حرم فاطمه است

#محمدجواد_غفورزاده

سال‌ها پیش در این شهر، درختی بودم
یادگار کهن از دورۀ سختی بودم
هرگز از همهمۀ باد نمی‌لرزیدم
سایه‌پرودِ چه اقبال و چه بختی بودم

به برومندیِ من بود درختی کم‌تر
رشد می‌کردم و می‌شد تنه‌ام محکم‌تر

من به آیندۀ خود روشن و خوش‌بین بودم
باغ را آینه‌ای سبز به‌آیین بودم
روزها تشنۀ هم‌صحبتیِ با خورشید
همه‌شب هم‌نفسِ زهره و پروین بودم

ریشه در قلب زمین داشتم و سر به فلک
برگ‌هایم گلِ تسبیح به لب، مثل ملَک

...ناگهان پیک خزان آمد و باد سردی
باغ شد صحنۀ طوفان بیابان‌گردی
در همان حال که احساس خطر می‌کردم،
نرم و آهسته ولی با تبر آمد مردی

تا به خود آمدم، از ریشه جدا کرد مرا
ضربه‌هایش متوجّه به خدا کرد مرا

حالتی رفت که صد بار خدایا کردم
از خدا عاقبت خیر تمنّا کردم
گر چه از زخمِ تبر روی زمین افتادم
آسمان‌سِیر شدم، مرتبه پیدا کردم

از من سوخته‌دل بال و پری ساخته شد
کم‌کم از چوب من، آن‌روز دری ساخته شد

تا نگهبان سراپردۀ ماهم کردند،
هر چه «در» بود در آن کوچه، نگاهم کردند
از همان روز که سیمای علی را دیدم
همه‌شب تا به سحر چشم به‌راهم کردند

مثل خود تشنۀ سیراب نمی‌دیدم من
این سعادت را در خواب نمی‌دیدم من

بارها شاهد رُخسار پیمبر بودم
مَحرم روز و شبِ ساقی کوثر بودم
تا علی پنجه به این حلقۀ در می‌افکند
به‌خدا از همهٔ پنجره‌ها سر بودم

دست‌های دو جگر‌گوشه که نازم می‌کرد،
غرق در زمزمه و راز و نیازم می‌کرد

به سرافرازی من نیست دری روی زمین
متبرّک شدم از بال و پر روح‌الامین
سایۀ وحی و نبوت به سرم بوده مدام
به‌خدا عاقبت خیر، همین است همین

هر زمانی که روی پاشنه می‌چرخیدم
جلوۀ روشنی از نور خدا می‌دیدم

از کنار در، اگر  فاطمه می‌کرد عبور
موج می‌زد به دلم آینه در آینه، نور
سبزپوشان فلَک، پشت سرش می‌گفتند
«قل هو‌الله احد»، چشم بد از روی تو دور

سورۀ کوثری و جلوۀ طاها داری
«آن چه خوبان همه دارند، تو تنها داری»

دیدم از روزنِ در، جلوۀ احساسش را
دست پرآبله و گردش دستاسش را
دیده‌ام در چمن سبز ولایت، هرروز
عطر اَنفاس بهشتی و گل یاسش را

زیر آن سقف گِلین، عرش فرود آمده بود
روح، همراه ملائک به درود آمده بود

هر گرفتار غمی، ‌حلقه بر این در می‌زد
هر که از پای می‌افتاد به من سر می‌زد
آیۀ روشن تطهیر در این کوچه، مدام
شانه در شانۀ جبریلِ امین پر می‌زد

یک طرف شاهد نجوای یتیمان بودم
یک طرف محو شکوفایی ایمان بودم

من ندانستم از اوّل، که خطر در راه ‌است
عمر این دل‌خوشی زودگذر کوتاه ‌است
دارد این روز مبارک، شب هجران در پی
شب تنهایی ریحان رسول‌الله ‌است

مانده بودم که چرا آینه را آه گرفت؟
یا پس از هجرت خورشید، چرا ماه گرفت؟

رفت پیغمبر و دیدم که ورق برگشته
مانده از باغ نبوت، گلِ پرپر‌گشته
مَهبط وحی جدا گرید و، جبریل جدا
مسجد و منبر و محراب و حرم، سرگشته

هست در آینۀ باغ خزان‌دیده، ملال
نیست هنگام اذان، صوت دل‌انگیز بلال

همه حیرت‌زده، افروختنم را دیدند
دیده بر صحن حرم دوختنم را دیدند
بی‌وفایان همه، آن‌روز تماشا کردند
از خدا بی‌خبران سوختنم را دیدند

سوختم تا مگر از آتش بیداد و حسد،
چشم‌زخمی ‌به جگر گوشۀ یاسین نرسد

هیچ آتش به جهان این همه جان‌سوز نشد
شعله این‌قدر، فراگیر و جهان‌سوز نشد
جگرم سوخت، ولی در عجبم از شهری،
که دل‌افسرده از این داغ توان‌سوز نشد

آه از این شعله که خاموش نگردد هرگز
داغ این باغ، فراموش نگردد هرگز

سوخت در آتشِ بیداد رگ و ریشه و پوست
پشت در این علی است و همۀ هستی اوست
یادم از غفلت خویش آمد و با خود گفتم
حیف آن روز به نجّار نگفتم، ای دوست:

تو که در قامت من صبر و رضا را دیدی،
بر سر و سینه من میخ چرا کوبیدی؟

همه رفتند و به جا ماند درِ سوخته‌ای
دفتری خاطره از آتشِ افروخته‌ای
سال‌ها طی شد از آن واقعۀ تلخ و، هنوز
هست در کوچه ما چشمِ به در دوخته‌ای

تا بگویند در این خانه کسی می‌آید
«مژده، ای دل که مسیحا نفسی می‌آید»

#محمدجواد_غفورزاده

بیا با اشک‌های ما وضو کن
جهان را با نگاهی زیر و رو کن
تو که سنگ صبور اهل دردی
کمی بنشین و با ما گفت‌وگو کن

#سیدحبیب_نظاری

ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حق‌نگر ساقی کوثر روشن

در سراپردۀ عصمت که ملک راه نداشت
از جمالت دل صدّیقۀ اطهر روشن

یثرب اَر فخر فروشد به فلک نیست عجب
که شد از نور تواَش مطلع و منظر روشن

تیرگی نیست در آن سینه که مهر تو در اوست
که ز مهر تو شده سینۀ حیدر روشن

غنچۀ جان شبیر از گل روی تو شکفت
وز تماشای تو شد خاطر شبّر روشن

آیت لطف خدایی و به هر دل تابی
گر بُوَد سنگ، شود چون دل گوهر روشن

نه همین روی زمین از رخ تو روشن شد
که ز میلاد تو شد اَنجم و اختر روشن

«زیب اب» نام گرفتی و مرا فخر این بس
که شد از نام دلارای تو دفتر روشن

در سراپردۀ عصمت تو از آن زینِ اَبی
که ز سر تا به قدم قدس و عفاف و ادبی


ادب آموختۀ مکتب طاهایی تو
تربیت‌ یافتۀ دامن زهرایی تو

زینت قامت دین، زیور رخسار شرف
مظهر کاملۀ عفّت و تقوایی تو

گل گلزار نبی، میوۀ بستان علی
خانۀ فاطمه را شمع دلارایی تو...

عبرت‌آموز زنانی به حجاب و به وقار
برتر از آسیه و هاجر و سارایی تو

حوریان راست به خاک قدمت بوسه از آنک
غنچۀ گلبن انسیۀ حورایی تو

عجبی نیست اگر زینِ اَبَت نام دهند
که گرامی ثمر اُمّ ابیهایی تو

در صف حشر که هنگام شفاعت باشد
مادرت فاطمه را همره و همپایی تو

در سراپردۀ عصمت تو از آن زینِ اَبی
که ز سر تا به قدم قدس و عفاف و ادبی

#حمید_سبزواری

خانۀ فاطمه آن روز تماشایی بود
که فضا جلوه‌گر از آیت زیبایی بود
 
در بهاری که نسیمش نفس جبریل است
گل ناز دگری رو به شکوفایی بود
 
خانه‌ای را که خدا جلوهٔ عصمت بخشید
در و دیوار پر از نقش شکیبایی بود
 
تا بیایند به تبریک محمد، جبریل
با ملائک همه در حال صف آرایی بود
 
به خدا، چشم خدا دست خدا وجه خدا
ز جگر گوشهٔ خود گرم پذیرایی بود
 
تا که قنداقهٔ او را به بر آورد حسن
حالتی رفت در آنجا که تماشایی بود
 
ساکت از گریه نشد تا که حسینش نگرفت
این دو را چون که ز آغاز شناسایی بود
 
دختری داشت در آغوشِ محبت، زهرا
که سراپا همه آیینهٔ زیبایی بود
 
دختری داشت سراپای همانند علی
زینبی داشت که ذاتش همه زهرایی بود...
 
پنج معصوم به او معرفت آموخته‌اند
که ز ایمان و یقین در خور یکتایی بود
 
وصف او عالمۀ غیر معلم شده است
تا به این مرتبه‌اش پایهٔ دانایی بود
 
بود از صبر و رضا نایبۀ خاص امام
نازم او را که به این قدر توانایی بود
 
کربلا صحنۀ عشق است و در آن صحنۀ عشق
همت زینب نستوه تماشایی بود
 
به علمداری صحرای بلا کرد قیام
رهبر قافلۀ عشق به تنهایی بود
 
یک زن و آن همه داغ دل و آن‌قدر شکیب
عقل از این واقعه در چنبر شیدایی بود...
 
#سیدرضا_مؤید