شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۳۳۸ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

حظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی
تا صدای پدر به گوشَت خورد
تن گهواره را تکان دادی

گرچه سمت تو تیر می‌آمد
هدف تیر قلب مادر بود
مادرت داشت نیمه‌جان می‌شد
روی دست پدر که جان دادی

می‌توانی گلو سپر بکنی
تیر حتی اگر سه پر باشد
تیر خوردی و راه و رسمت را
به تمام جهان نشان دادی

حیف خون گلوت بود اگر
قطره‌ای روی خاک می‌افتاد
از زمین دلخوری برای همین
خون خود را به آسمان دادی

گر چه شش‌ماه داشتی اما
یک‌شبه پا گذاشتی بر اوج
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقدر خوب امتحان دادی

#سیدعلی_محمد_نقیب

آن جمله چو بر زبان مولا جوشید
از نای زمانه نعرهٔ «لا» جوشید
تنها ز گلوی اصغرِ شش‌ماهه
خون بود، که در جواب بابا جوشید

#سیدحسن_حسینی

پوشید سرباز کوچک، قنداقه یعنی کفن را
پیمود یاس سپیدی، راه شقایق شدن را

نالید یعنی مرا هم در کاروانت نصیبی‌ست
یعنی که در پیشگاهت آورده‌ام جان و تن را...

قدری بنوشان مرا از، اشک غریبانهٔ خویش
تا حس کنم در نگاهت، لب‌تشنه پرپر زدن را

تا چند اینجا بمانم، وقتی در این ظهر غربت
می‌بینی افتاده بر خاک، یاران گلگون‌کفن را

یک سینه داری پر از داغ، دست تو بگذارد ای کاش
بر شانهٔ کوچک من، این داغ قامت‌شکن را

ناگاه در دست مولا، یک چشمه جوشید از خون
بوسید تیری گلویِ آن شاخهٔ نسترن را

گهواره خالی خدایا، تنها دلی ماند و داغی
داغی که از من گرفته‌ست، پروای دل‌سوختن را

#رضا_معتمد
#مرثیه_سرخ_گلو


باصفاتر ز بانگِ چلچه‌ای
عاشقِ واصلی و یکدله‌ای

راه صد ساله را شبی رفتی
خالی از فکر زاد و راحله‌ای

بهرِ اتمام حُجَّت آمده‌ای؟
یا که از زمرهٔ مباهله‌ای؟

بعدِ کوچِ برادرت اکبر
بی‌قراری و تنگ‌حوصله‌ای

تو کجا خواستی ز مادر شیر؟!
تو کجا اهل خواهش و گله‌ای؟!

تو قنوتی به روی دستِ پدر
تو قیامی، تو عطرِ نافله‌ای

با نگاهت که شیرگیر شده‌ست
چیره بر حیله‌های حرمله‌ای

خواست دشمن حسین را بکشد
به گمانش تو ختم غائله‌ای

غافل از آن‌که در حماسهٔ خون
تو شروعی، اگر چه بسمله‌ای

و سلام خدا بر آل علی
که تو از آن تبار و سلسله‌ای

#جواد_محمدزمانی
#دلواپسی‌های_اویس

طوفان شد و موج و از دل صحرا رفت
رودی کوچک به یاری دریا رفت
می‌خواست که خطبه‌ای بخواند با خون
از منبر دستان پدر بالا رفت

#جلیل_صفربیگی

بگو که یک‌شبه مردی شدی برای خودت
و ایستاده‌ای امروز روی پای خودت

نشان بده به همه چه قیامتی هستی
و باز در پی اثبات ادعای خودت

از آسمانیِ گهواره روی خاک بیفت
بیفت مثل همه مردها به پای خودت

پدر قنوت گرفته تو را برای خدا
ولی هنوز تو مشغول ربّنای خودت

که شاید آخر سیر تکامل حَلقت
سه جرعه تیر بریزی درون نای خودت

یکی به جای عمویت که از تو تشنه‌تر است
یکی به جای رباب و یکی به جای خودت

بده تمام خودت را به نیزه‌ها و بگیر
برای عمه کمی سایه در ازای خودت

و بعد، همسفر کاروان برو بالا
برو به قصد رسیدن، به انتهای خودت

و در نهایت معراج خویش می‌بینی
که تازه آخر عرش است، ابتدای خودت

سه روزِ بعد، در افلاک دفن خواهی‌شد
کنار قلب پدر، خاک کربلای خودت

#هادی_جانفدا

#کفشداری_یازده

ننوشتید زمین‌ها همه حاصلخیزند؟
باغ‌هامان همه دور از نفس پاییزند

ننوشتید که ما در دلمان غم داریم؟
در فراوانی این فصل تو را کم داریم

ننوشتید که هستیم تو را چشم به راه؟
نامه نامه «لَکَ لَبَّیک اباعبدالله»

حرف‌هاتان همه از ریشه و بُن و باطل بود
چشمه‌هاتان همگی از دِه بالا گِل بود

بی‌گمان در صدف خالی‌شان دُرّی نیست
بین این لشکر وامانده دگر حرّی نیست


بی‌وفایی به رگ و ریشهٔ آن مردم بود
قیمت یوسف زهرا دو سه مَن گندم بود؟!

چه بگویم؟ قلمم مانده... زبانم قاصر...
دشت لبریز شد از غربت «هَل مِن ناصِر»

در سکوتی که همه مُلک عدم را برداشت
ناگهان کودک شش‌ماهه علم را برداشت

همه دیدند که در دشت هماوردی نیست
غیر آن کودک گهواره‌نشین مردی نیست

مثل عباس به ابروی خودش چین انداخت
خویش را از دل گهواره به پایین انداخت

خویش را از دل گهواره می‌اندازد ماه
تا نماند به زمین حرف اباعبدالله

عمق این مرثیه را مشک و علم می‌دانند
داستان را همهٔ اهل حرم می‌دانند

بعد عباس دگر آب سراب است سراب
غیر آن اشک که در چشم رباب است رباب


کمی آرام که صحرا پر گرگ است علی
و خدای من و تو نیز بزرگ است علی

پسرم می‌روی آرام و پر از واهمه‌ام
بیشتر دل‌نگران پسر فاطمه‌ام

#سیدحمیدرضا_برقعی
#تحریرهای_رود

در دشت بلا که خاک از خون تَر بود
یک باغ پر از شکوفهٔ پرپر بود
جان‌سوزترین مصیبت عاشورا
از شیر گرفتن علی‌اصغر بود

#محمدجواد_غفورزاده

نسیم صبح بگو چشمهٔ گلاب کجاست
صفای آینه و روشنای آب کجاست

بنفشه‌ها همه از باغ لاله می‌پرسند
که بی‌قرارترین روح انقلاب کجاست

شمیمِ باغ رسالت، عروسِ گلشن وحی
که شد ز صحبت معصوم کامیاب کجاست

کسی که با نفس قدسی حسین آمیخت
به هم‌نشینی زهرا شد انتخاب کجاست

کسی که بر سر سجادهٔ خلوص و یقین
دعای نیمه‌شبش بود مستجاب کجاست

کسی که همسفر کاروان بیداری
نرفت شب، همه‌شب چشم او به خواب کجاست

کسی که دید به چشمش خزان گل‌ها را
ولی هر آینه آورد صبر و تاب کجاست

کسی که با جگر تشنه می‌گرفت از عشق
سراغ آینه بین دو نهر آب کجاست

کسی که غنچهٔ شش‌ماهه‌اش به شوق وصال
شده‌ست با گل خورشید هم‌رکاب کجاست...

به گاهوارهٔ اصغر سلام کن آن‌گاه
بپرس نغمهٔ لالایی رباب کجاست

کسی که مصحف سی پاره را تماشا کرد
به شوق بوسه به شیرازهٔ کتاب کجاست

کسی که سوخت و بعد از غروب عاشورا
گرفت بر سر خود چتر آفتاب کجاست

کسی که درس صبوری گرفت از زینب
کسی که خانهٔ صبرش نشد خراب کجاست...


خدا کند که بگویند روز رستاخیز
«شفق» که داشت به لب این سرود ناب کجاست

#محمدجواد_غفورزاده

 #سلام_بر_حسین

لختی بیا به سایهٔ این نخل‌ها رباب!
سخت است بی‌قرار نشستن در آفتاب!

لختی بیا و خاطره‌ها را مرور کن
ای راوی حماسه، مرا غرق نور کن

مهمان سفره‌های فراهم نمی‌شوی؟
عیسی شده‌ست طفل تو، مریم نمی‌شوی؟

بانو! بیا که سایه بیفتد به پای تو
تلخ است اگر چه سایه‌نشینی برای تو

بانو بیا! بیا و ز جانسوزها بگو
از مکه و مدینه، از آن روزها بگو

آن روزها که مژدهٔ باران رسیده بود
از کوفه نامه‌های فراوان رسیده بود

آن نامه‌ها که از تب کوفه نوشته بود
از باغ‌های سبز و شکوفه نوشته بود

یادت که هست آن سحر نغمه‌ساز را؟
راه عراق رفتن و ترک حجاز را؟

آن روز مشرق از گلِ باور طلایه داشت
همواره آفتاب بر آفاق سایه داشت

هم‌دوش آفتاب شدی، پابه‌پای نور
آن ماه‌پاره، داشت در آغوش تو حضور

رفتید تا به مرز شهادت قدم نهید
در سرزمین سبز شهادت قدم نهید

رفتید تا مسافر عهد ازل شوید
مضمون شوید شعر خدا را، غزل شوید

امّا امان ز حیلهٔ گرگانِ روزگار
هر سو جفا به جای وفا بود آشکار

خود را میان دشت بلا واگذاشتید
باشد! شما به کوفه که دعوت نداشتید!

خیمه در آن زمان، غزل انتظار بود
مضمون آب بر کلماتش، سوار بود

به‌به ز همتی که به احساس زنده شد!
مشکی که با سِقایَتِ عباس زنده شد!

تکبیر گفت و ذائقهٔ خیمه شد خنک
حتی گلوی حمزه و کوهِ اُحُد خنک

سیراب کرد مشک حرم را و بازگشت
آن تشنه سرفرازترین سرفراز گشت

چشمش به غیر خیمه نمی‌دید در مسیر
اما امان نداد به او هجمه‌های تیر!

جسمش به روی خاک پر از مُشک و نافه شد
ای باغ لاله! حسرت و داغی اضافه شد

هاجر! به سعیِ خیمه به خیمه مکن شتاب
پایان‌پذیر نیست تماشای این سراب

این خاطرات، چنگِ غم‌آهنگ می‌زند
این خاطرات قلب تو را چنگ می‌زند


لختی بیا به سایهٔ این نخل‌ها رباب!
سخت است بی‌قرار نشستن در آفتاب!

این گریه‌های بی‌حدِ کودک برای چیست؟
این گریه‌ها، ز جنس تقاضای آب نیست!

این بار گریه، حاصل عشق است و شوق و شور
رفتن ز مرز حادثه تا قله‌های نور

«ساقی! حدیث سرو و گل و لاله می‌رود»
«این طفل، یک‌شبه ره صد ساله می‌رود»

این بار، گوش بر سخن هیچ‌کس مکن
گهواره را برای شهادت قفس مکن

مَسپُر به نیل، آسیه پیدا نمی‌شود!
با این ردیف، قافیه پیدا نمی‌شود!

این طفل را فقط پی اهدای جان فِرِست
این هدیه را فقط به سوی آسمان فِرِست

باید که شعرِ فتح بخواند، قبول کن!
حیف است او به خیمه بماند، قبول کن!

برخیز ای رباب، دلت را مجاب کن
قنداقه را به دست پدر ده، شتاب کن

بشتاب که درنگ در این کارها جفاست
حتی زره به قامت این طفل، نارساست!

وقت وداعِ همسفر آمد، نگاه کن
هنگام بوسهٔ پدر آمد، نگاه کن

دشمن به غیر کینه، مقابل نشد، نشد
در این میانه، حرمله، کاهل نشد، نشد

حنجر شد از سه‌شعبه مُشبّک، ضریح شد
بخشید جان به حادثه، از بس مسیح شد

پر جوش شد ز لاله، کران تا کرانِ دشت
خاموش شد صدای چکاوک میانِ دشت

کوفه، سکوت‌پیشه‌تر از خارزار شد
لبریز از کسالت سنگ مزار شد

گل را نصیبِ صاعقه کردند کوفیان
«از آب هم مضایقه کردند کوفیان»...

آنان که حرص، قوتِ شب و روزشان شده‌ست!
مُلکِ دو روزه آشِ دهن‌سوزشان شده‌ست

این خون، شروع دردِ فراگیرشان شود!
این ناله، عن قریب که پاگیرشان شود!

بانو! جهانیان به فدای غریبی‌ات
آری، ورق ورق شده قرآن جیبی‌ات

کم مانده بود عالم از این داغ جان دهد
ای مادرِ شهید خدا صبرتان دهد!

می‌دانم از دل تو شکوفید این امید
آقا سرش سلامت، اگر طفل شد شهید!

امّا کسی نمانده به آقا توان دهد!
یا رب مباد از پسِ این داغ جان دهد!

حالا به پشتِ خیمه پدر ایستاده است
مشغولِ دفنِ پیکر خورشید‌زاده است

لبریز ابر می‌شود و تار، آسمان
در خاک دفن می‌شود انگار، آسمان

بهتر که دفن بود تن طفل تو رباب
بوسه نزد سه روز بر این پیکر آفتاب

بهتر که دفن بود و پی بوریا نرفت
این پاره تن به زیر سُم اسب‌ها نرفت

بهتر که دفن بود و چو رازی کتوم شد
این نامه، محرمانه شد و مُهر و موم شد...


لختی بیا به سایهٔ این نخل‌ها رباب!
سخت است بی‌قرار نشستن در آفتاب!

از خاطر تو آن غم شیرین نرفته است
آب خوش از گلوی تو پایین نرفته است!

زمزم به چشم و زمزمه در سینه تا به کی؟!
آه از جدایی دل و آیینه تا به کی؟!

تا کی کتاب خاطره‌ها را ورق زدن؟!
در هر غروب، باده ز جام شفق زدن؟!

کمتر ببین به خواب، دل و جان خسته را
کابوس‌های ماهی و تُنگ شکسته را

بس کن رباب! شعله به جان‌ها گذاشتی
قدری خیال کن که علی را نداشتی!

بس کن رباب! پشت زمین و زمان شکست
با ناله‌های تو، دلِ هفت‌آسمان شکست

بس کن در آسمان، دلِ دیدن نمانده است
در هیچ ذره تابِ شنیدن نمانده است

بس کن که سوخت در تب و داغِ تو آفتاب
از هُرم لحظه‌های تو آتش گرفت آب

بگذار از این حکایت خون‌بار بگذریم
نفرین به هر چه حرمله! بگذار بگذریم

امّا ازین گذشته تماشا کن ای رباب
حالا حسین مانده و این خیل بی‌حساب!

تنها به سمت معرکه باید سفر کند
زینب کجاست دختر او را خبر کند؟

این لاله لاله باغ مگر وانهادنی‌ست؟
این شرحه شرحه داغ مگر شرح دادنی‌ست؟

آه ای رباب، جان من این دل، دلِ تو نیست؟
این جان که هست در کفِ قاتل، دلِ تو نیست؟

این باغ لاله چیست به گودال قتلگاه؟
آیا حسین بود؟ نکردیم اشتباه؟

آه ای رباب، قاتلِ خودسر چه می‌کند؟
با جای بوسه‌های پیمبر چه می‌کند؟!

حالا چه عاشقانه محاسن کند خضاب
سبط رسول، تشنه میان دو نهر آب!

کم‌کم سکوت، ساحلِ فریاد می‌شود
آبِ فرات بر همه آزاد می‌شود

آبی ولی منوش که غیر از سراب نیست!
زَهْر است این به کام تو، باور کن آب نیست!

این آب، شیر می‌شود و سنگ می‌شود
یعنی دلت برای علی، تنگ می‌شود!

آن وقت هی به سینهٔ خود چنگ می‌زنی
یا زخمه زخمه شعله در آهنگ می‌زنی

آن وقت باز طفل تو فانوس می‌شود
در شعله‌زار داغِ تو، ققنوس می‌شود

این پرده‌های سوختهٔ حَنجر رباب!
نی در نواست، ناله زنید از پی جواب!


لختی بیا به سایهٔ این نخل‌ها رباب!
سخت است بی‌قرار نشستن در آفتاب!

مهمانِ سفره‌های فراهم نمی‌شوی؟
عیسی شده‌ست طفل تو، مریم نمی‌شوی؟

غمگین مباش، آخر این ماجرا خوش است
پایان شب به میمنت «والضّحی» خوش است

آید به انتقام کسی از تبارتان
«عَجّل عَلی ظُهورکَ یا صاحبَ الزمان»

#جواد_محمدزمانی
#دلواپسی‌های_اویس