شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۳۳۸ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت
ای خون تو جاری به رگ سرخ حیات!
اسلام، قوام از قیام تو گرفت

#علی_اصغر_صائم_کاشانی

دلی که الفت دیرینه با بلا دارد
همیشه دست در آغوشِ اِبتلا دارد

دلی که طعم محبت چشیده می‌داند
«بلا» چه رابطه‌ای تنگ با «وَلا» دارد

دلی که طور تجلّی شده‌ست سینهٔ او
چه التفات به جام جهان‌نما دارد

کسی که خاک سر کوی اوست منزل او
چه اعتنا به طلا و به کیمیا دارد

به عجز و زاری و خواری سخن نیالاید
کسی که درک درستی ز کربلا دارد

حسین گفت که ذلت‌پذیر نیست ولی
هنوز شاعر از این گفته‌ها اِبا دارد

حدیث واقعه را از شهید عشق بپرس
که جاودانه حضوری به نینوا دارد

به نیزه‌ها نظر انداخت هر که، با خود گفت:
خدا چه آینه‌هایی خدانما دارد

بیا که از بدن پاره‌ پاره‌اش پیداست
که شوق دیدن یاران جدا جدا دارد

به ناامیدی از این در نرفته است کسی
عزیز فاطمه دستی گره‌گشا دارد

به جز خرابه‌نشین خمار چشم شما
خبر ز حال خراباتیان کجا دارد

جمیل دیدن سیر جلالی است گواه
که از کمال تو زینب چه بهره‌ها دارد

همیشه شمع مزار شماست «پروانه»
که هر چه شعله به دل دارد از شما دارد

#محمدعلی_مجاهدی
#گلنفسی‌ها

ابتدای کربلا مدینه نیست
ابتدای کربلا غدیر بود
ابرهای خون‌فشان نینوا
اشک‌های حضرت امیر بود

بعد از آن فتوّت همیشه سبز
برکت از حجاز و از عراق رفت
هر چه دانه کاشتند سنگ شد
پشت هر بهار، صد کویر بود

بعد، مکه و مدینه دام شد
کوفه صرف عیش و نوشِ شام شد
آفتابِ سربلندِ سایه‌سوز
در حصارِ نیزه‌ها اسیر بود

الامان ز شام، الامان ز شام
الامان ز درد و غربت امام
شامِ بی‌مروّتِ غریب‌کُش
کاش کوفهٔ بهانه‌گیر بود

هان هبا شُدید، هان هدر شُدید
مردم مدینه! بی‌پدر شُدید
این صدای غربت مدینه بود
این صدای زخمی بشیر بود


کربلا به اصل خود رسیدن است
هر چه می‌روم به خود نمی‌رسم!
چشم تا به هم زدم چه دور شد
تا به خویش آمدم چه دیر بود!

#علیرضا_قزوه

پیکار علیه ظالمان پیشهٔ‌ ماست
جان در ره دوست دادن اندیشهٔ ماست
هرگز ندهیم تن به ذلّت، هرگز
در خون زلال کربلا ریشهٔ ماست

#محمدرضا_سهرابی_نژاد

پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غم‌زده در چشمم آشناست...

این خاک بوی تشنگی و گریه می‌دهد
گفتند: غاضریه و گفتند نینواست

دستی کشید بر سر و بر یال ذوالجناح
آهسته زیر لب به خودش گفت: کربلاست

طوفان وزید از وسط دشت، ناگهان
افتاد پرده، دید سرش روی نیزه‌هاست

یحیای اهل‌بیت در آن روشنای خون
بر روی نیزه دید سر از پیکرش جداست

طوفان وزید، قافله را بُرد با خودش
شمشیر بود و حنجره و دید در مناست

باران تیر بود که می‌آمد از کمان
بر دوش باد دید که پیراهنش رهاست

افتاد پرده، دید به تاراج آمده‌ست
مردی که فکر غارت انگشتر و عباست

برگشت اسب، از لب گودال قتلگاه
افتاد پرده، دید که در آسمان عزاست

#مریم_سقلاطونی
#مرثیه_با_شکوه

آن سو، همه برق نیزه و جوشن بود
این سو، دلی از فروغ حق روشن بود
بود آن‌چه شهامت و شهادت می‌خواست
چیزی که نبود، بیمی از دشمن بود

#محمدجواد_محبت

دلا! بسوز که هنگام اشک و آه شده‌ست
دو ماه، جامهٔ احرام ما، سیاه شده‌ست

نگاه مضطرب دختری، به روی پدر
طلوع عاطفه از اوّلِ پگاه شده‌ست

برای آن‌که بگیرند کودکان آرام
حسین، سایهٔ پر مهر خیمه‌گاه شده‌ست

«حبیب» می‌رسد از راه تشنه‌لب، هر چند
حجابِ آینه، گرد و غبار راه شده‌ست

قیامت از عطشِ دیدنِ حسین به پاست
به هر که می‌نگری، تشنهٔ نگاه شده‌ست...

عجب ز کودک و گهواره نیست در این دشت
ستاره، همسفر آفتاب و ماه شده‌ست

از آن‌که ساغر «اَحلی مِنَ العسل» دارد
بپرس، از چه زمان، عاشقی گناه شده‌ست؟

جمال ساقی لب‌تشنگان، در این عرفات
هزار مرتبه با ماه، اشتباه شده‌ست

گرفته راه نفس را به دشمن از چپ و راست
دلاوری که علمدار این سپاه شده‌ست

میان معرکه پیچیده، بوی پیرهنش
مگر که یوسف زهرا اسیر چاه شده‌ست؟

زمین به لرزه درآمد، زمان گریست، مگر
حسین وارد گودال قتلگاه شده‌ست؟

صدای بال زدن‌های خسته می‌آید
کبوتر حرم ای وای بی‌پناه شده‌ست

چه جای حیرت از این رنگِ ارغوان غروب
«شفق» به خون گلوی علی گواه شده‌ست

#محمدجواد_غفورزاده
#سلام_بر_حسین

با اشک تو رودها درآمیخته‌اند
از شور تو محشری بر انگیخته‌اند
ای تشنه‌لبی که اِذن باران با توست!
از شرم تو ابرها عرق ریخته‌اند

#میلاد_عرفان_پور


کاروان، کاروان شورآور
کاروان، اشتیاق، سرتاسر

همه در حالت سفر از خود
همه بی‌تاب چون نسیم سحر

همه دل‌باخته چو پروانه
همه بر پای شمع، خاکستر

پدران از تبار ابراهیم
مادران از قبیلهٔ هاجر

عارفانِ قبیلهٔ عرفات
شاعران عشیرهٔ مشعر...

سروهایی به قامت طوبی
چشمه‌هایی به پاکی کوثر

هم‌رکاب حماسه‌های عظیم
در گذر از هزار و یک معبر

در دل و جانِ کاروان اکنون
می‌تپد این نهیب، این باور:

نکند شوکران شود معروف!
نکند نردبان شود منکر!

مرحبا بر سلالهٔ زهرا
هان! «فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَانْحَر»


می‌سزد حُسن مَطلعی دیگر
وقت وصف عقیله شد آخر

در نزولش ز منبر ناقه
خطبه‌خوانِ حماسه، آن خواهر

شد عصا، شانهٔ علی‌اکبر
پای عباس، پلهٔ منبر

سرزمین، سرزمین گل‌ها بود
پهنهٔ عشق! وه چه پهناور!


شد پدیدار صحنه‌ای دیگر
کشتی نوح بود و موج خطر

ناگهان در هجوم باد خزان
کنده شد برگه‌هایی از دفتر!

کاش دستان باد می‌شد خشک
کاش می‌شد گلوی گل‌ها تر!

کیست مردی که می‌رود میدان
که ندارد به جز خودش لشکر؟!

ترسم این داغ شعله‌ور گردد
مثل آتش که زیر خاکستر...

آه! از زین، روی زمین افتاد
پارهٔ جان احمد و حیدر

و زنی روی تل برای نبی
صحنه را می‌شود گزارش‌گر

که ببین جای بوسه‌های شما
شده سرشار بوسهٔ خنجر!

می‌بَرَند از تن عزیز تو جان
می‌بُرَند از تن حسین تو سر

آن طرف صحنهٔ شگفتی هست
نه! بسی صحنه هست شرم‌آور

رفته از پای دختران خلخال!
رفته از دست مادران زیور!


کاروان می‌رود به کوفه و شام
کاروان می‌رود به مرز خطر

کاروان می‌رود ولی خالی‌ست
جای عباس و قاسم و اکبر

کاروان جاری است در تاریخ
کاروان باقی است تا محشر...

#جواد_محمدزمانی
#دلواپسی‌های_اویس

آن کشته که دین زنده ز نامش باشد
پاینده نماز از قیامش باشد
فرض است بر او گریه ولی برتر از آن
سرمشق گرفتن از مرامش باشد

#سیدرضا_مؤید