شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۳۳۸ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

دارم دلی از شوق تو لبریز علی‌جان
آه ای تو بهار دل پاییز علی‌جان
عالم همه سرمست تو من نیز علی‌جان
جان همه عشاق سحرخیز علی‌جان

امشب به دل بی‌سر و پایم نظری کن
از حاشیه‌ی قلب سیاهم گذری کن


رخصت بده از قدر تو یک قدر بخوانم
رخصت بده در حلقه‌ی عشاق بمانم
من طوطی‌ام و جز دم استاد ندانم
من مشتعل عشق علی وِرد زبانم

ای جان جهان در دل چشمان سیاهت
ای شمس و قمر مشتری گاه به‌گاهت


ای سر زده از مشرق چشم تو اذان‌ها
بر قله‌ی توحید تو، توحید نشان‌ها
ای گمشده‌ی زلف سیاه تو شبان‌ها
ای قدر تو مستور در اوج رمضان‌ها

کی می‌شود از رفعت قدر تو قلم زد
باید فقط از وصله‌ی نعلین تو دم زد...


هی خط زدم و باز نوشتم ولی از سر
سر می‌کشد از وصف تو دل بر در دیگر
از اشک تو احیا شده این نخل تناور
ای عشق مجسم شده، توحید مصور!

آهنگ تو دارند زمان‌ها و زمین‌ها
افلاکی همدم شده با خاک نشین‌ها!


ای مسلم اول، شَه مردان، مَه کامل
منظومه‌ی حُسن نبی و بحر فضائل
ای رفته ز جا پای تو هر عارف واصل
در محضر تو هر چه بخوانیم چه قابل

یعسوبی و فاروقی و صدیقی و مولا
ای شیر خدا، فخر نبی، همسر زهرا


کم بود سپاه تو و بسیار تو بودی
سردار، نبی بود و علمدار تو بودی
دشمن‌شکن عرصه‌ی پیکار تو بودی
آری به خدا حیدر کرار تو بودی

هان تیغ بچرخان وسط معرکه هوهو
ای تیغ هم از جذبه‌ی رزم تو علی‌گو


ای دست تو در دست نبی دست ولایت
ای مشعر و مَسعی و منا، محو صفایت
ای بر لب هر عارف وارسته ثنایت
ای جان جهان، جان دو عالم به فدایت

ماییم و تمنای نگاه تو علی‌جان
ای پای غدیر تو، جان همه قربان


ای آنکه به شب‌های دُژم بدر مُنیری
ای شعله‌ی عشقی که نمرده‌ست و نمیری
تو عزت محضی که تبدّل نپذیری
تو حکمت بر پا شدن بزم غدیری

ای صف‌زده در بیعت تو عالم و آدم
بَخٍّ لَک مولای، ولی‌الله اعظم


نَستَغفرُ مِن هر چه ولایت نپذیرد
نَستَبرءُ مِن هرکه تو را دوست نگیرد
حق است فقط آنچه نمرده‌ست و نمیرد
کی اهل بهشت است کسی را که کنی رد

جز تو چه کسی وارث اوصاف عظیم است
بر دوزخ و جنت چه کسی جز تو قسیم است...

#حامد_اهور

این بار، بار حج خود را مختصر برداشت
آن قدر که گویا فقط بال سفر برداشت

از کربلا هرچه مصیبت داشت با خود برد
حتی کمی هم روضهٔ دیوار و در برداشت

عطر مدینه مثل بغضی بود بی‌پایان
جز حسرت باران شدن می‌شد مگر برداشت؟

در راه مکه با خودش سوغاتی از این شهر
قلب شکسته، جان خسته، چشم تر برداشت

هر روز را تا عید قربان نذر ذکری کرد
از ذکر "یا زهرا اغثنی" بیشتر برداشت

احرام بست و دل به دریا زد، چه دریایی!
پل زد به سمت آسمان باهرچه در برداشت

در آسمان‌ها دید شد قربانی‌اش مقبول
وقتی که از جسم خودش آرام سر برداشت...

#وحیده_گرجی

غسل در خون زده احرام تماشا بستند
قامت دل به نمازی خوش و زیبا بستند

سرخوش از حنجر خنجرزده لبیک زدند
حاجیانی که به خون عهد تولا بستند

پی سرسبزی این قبله در آن سعی صفا
زمزمی سرخ به سرتاسر صحرا بستند

دشت در دشت منا رنگ شهیدستان یافت
تا به قربانگه عشق این صف زیبا بستند...

تا سراپرده رسیدند گروهی که نخست
محمل قافله بر ناقه‌ی شیدا بستند

حجشان جمله در این آینه مقبول افتاد
بزم‌هاشان همه در عالم بالا بستند

به کدامین افق عشق گشودند نظر؟
کاین چنین خنده‌زنان لب ز خدایا بستند

#زکریا_اخلاقی
#تبسم‌های_شرقی

امام حسین (علیه‌السلام)
مَا ذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ وَ مَا الَّذِی فَقَدَ مَنْ وَجَدَکَ‏
خدایا! چه یافت آن که تو را گم کرد؟! و چه گم کرد آن که تو را یافت؟!
دعای عرفه

تا نـام تـــو را دلــم ترنّـــم  کـرده است
با یاد تو، چون غنچه تبسّم کرده است
«گم کرد تو را» هر که، چه را یافته است؟
هر کس که «تو را یافت» چه را گم کرده است؟
 
#محمدجواد_غفورزاده

ای آنکه برآرنده‌ی حاجات تویی
هم کافل  و کافی  مهمات تویی
سرّ دل خویش را چه گویم با تو
چون عالم سِرّ وَ الْخَفیّات  تویی


ای آن که گشاینده‌ی هر بند تویی
بیرون ز عبارت چه و چند تویی
این دولت من بس که منم بنده‌ی تو
این عزت من بس که خداوند تویی


ای در سر هر کس از خیالت هوسی
بی یاد تو بر نیاید از من نفسی
مفروش مرا به هیچ و، آزاد مکن
من خواجه یکی دارم و تو بنده بسی


یارب تو به فضل، مشکلم آسان کن
از فضل و کرم درد مرا درمان کن
بر من منگر که بی کس و بی هنرم
هر چیز که لایق تو باشد آن کن


هرگز دلم از یاد تو غافل نشود
گر جان بشود، مهر تو از دل نشود
افتاده ز روی تو در آیینه‌ی دل
عکسی که به هیچ وجه زایل نشود


گفتم: چشمم، گفت: به راهش می دار
گفتم: جگرم، گفت: پرآهش می دار
گفتم که: دلم، گفت: چه داری در دل؟
گفتم: غم تو، گفت: نگاهش می دار


دانی که چها، چها، چها می خواهم
وصل تو منِ بی سروپا می خواهم
فریاد و فغان و ناله ام دانی چیست
یعنی که تو را، تو را، تو را می خواهم


یا رب مکن از لطف پریشان ما را
هر چند که هست جرم و عصیان ما را
ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم
محتاج به  غیر خود مگردان ما را


یارب تو چنان کن که پریشان نشوم
محتاج برادران و خویشان  نشوم
بی منت خلق خود مرا روزی ده
تا از در تو بر درِ ایشان نشوم


از بار گنه شد تن مسکینم پست
یارب چه شود اگر مرا گیری دست
گر در عملم آن چه تو را شاید نیست
اندر کرمت آن چه مرا باید هست


یارب چو به وحدتت یقین می‌دارم
ایمان به تو عالم آفرین می‌دارم
دارم لب خشک و دیده‌ی تر بپذیر
کز خشک و تر جهان همین می‌دارم 


ای خالق خلق رهنمایی بفرست
بر بنده‌ی بی نوا، نوایی بفرست
کار من بی چاره گره در گره است
رحمی بکن و گره گشایی بفرست  


ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست
درد تو به جان خسته داریم ای دوست
گفتی که به دل شکستگان نزدیکم
ما نیز دل شکسته داریم ای دوست   


یارب به کرم بر من درویش نگر
در من منگر در کرم خویش نگر
هر چند نیم لایق بخشایش تو
بر حال من خسته‌ی دل ریش نگر


ای سرّ تو در سینه‌ی هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
هر کس که به درگاه تو آورد نیاز
محروم ز درگاه تو کی گردد باز؟


گر فضل کنی ندارم از عالم باک
ور عدل کنی شوم به یک باره هلاک
روزی صد بار گویم ای صانع پاک
مشتی خاکم چه آید از مشتی خاک؟


یارب به محمّد و علیّ و زهرا
یارب به  حسین و حسن و آل عبا
کز لطف برآر حاجتم در دوسرا
بی منّت خلق، یا علیَّ الاعلا!


یارب به رسالت رسول الثَّقَلین
یارب به غزا  کننده‌ی بدر و حُنَین
عصیان مرا دو نیمه  کن در عرصات
نیمی به حَسن ببخش و نیمی به حسین

#ابوسعید_ابوالخیر

امام حسین (علیه‌السلام)
اَلْبُکَاءُ مِنْ خَشْیَةِ اللهِ نَجَاةٌ مِنَ النَّارِ
گریه از خوف خدا، سبب نجات از آتش است.
مستدرک الوسائل، ج۱۱، ص۲۴۵؛ جامع الأخبار للشعیری، ص۹۷

هر خسته دلی،‌ که نفس سرکَش دارد
پیداست، که خاطری مشوّش دارد
امروز اگر بگریَد از خوف خدا
فردا سپرِ نجات از آتش دارد
 
#محمدجواد_غفورزاده


کس به غیر از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی
باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی

نه من آنم که ز لطف و کرمت چشم بپوشم
نه تو آنی که کنی منع گدا را ز نگاهی

در اگر باز نگردد نروم باز به‌جایی
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی

تو کریمی و دو صد کوه به یک کاه ببخشی
من بی‌چاره چه سازم که ندارم پر کاهی

سوز دوزخ به از این کز شرر عشق نسوزم
به بهشتم ندهم گر بدهی شعلۀ آهی

سوز ده تا که بسوزد ز غمت سخت درونی
اشک ده تا که بگرید ز غمت نامه سیاهی

چو به‌دوزخ ز دهان شعله صفت سر به‌در آرد
این زبانی که دل شب به تو گفته‌ست الهی

چون پسندی که فرود آوری‌اش در دل آتش
این جبینی که به خاک تو فرود آمده گاهی

سخن از وسعت عفوت نتوان گفت که فردا
جرم کونین به پیش کرمت نیست گناهی

دست «میثم» تو بگیر از کرم خویش که باشد
همچو کوری که نشسته‌ست به غفلت سر چاهی

#غلام‌رضا_سازگار

با اینکه روزی داشتی کاشانه در این شهر
اینجا نیا،دیگر نداری خانه در این شهر...

یادم می‌آید تا کجاها کیسه‌ای نان را
می‌برد آن شب‌ها علی بر شانه در این شهر

وقتی تمام مردمانش عاقل‌اند ای عشق!
پیدا نخواهی کرد یک دیوانه در این شهر

آواره، گشتم کوچه‌ها را یک یک اما نیست
جز طوعه هرگز قامتی مردانه در این شهر

هر کس که روزی نامهٔ یاری برایت داد
شد نیزه‌دار لشکر بیگانه در این شهر

دورت بگردم! بادهای شام آوردند
انگار با خود قحطی پروانه در این شهر

این نامه از مسلم به دستت می‌رسد اما
کشتند او را ناجوانمردانه در این شهر

#اعظم_سعادتمند

کارش میان معرکه بالا گرفته بود
‏شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود

تنها میان مردم بیعت‌فروش شهر
‏انبوه کینه دور و برش را گرفته بود

دلواپس غریبیِ امروز خود نبود
‏اما دلش به خاطر فردا گرفته بود

دیدی که از ارادت دیرینهٔ حسین
‏یک کوفه زخم در بدنش جا گرفته بود

با سنگ، پای بیعت او مهر می‌زدند
‏باور نکرد... از همه امضا گرفته بود

این شهر خواب بود و ندانست قدر او
‏هر شب برای مردمش اِحیا گرفته بود

جرمش چه بود؟ نسبت نزدیک با علی
‏آن شعله‌ها برای همین پا گرفته بود

#محمد_ارجمند
#مرثیه_با_شکوه

سلامِ ایزد منان، سلامِ جبرائیل
سلامِ شاه شهیدان به مسلم بن عقیل

به آن نیابت عظمای سیدالشهدا
به آن جلال خدایی، به آن جمال جمیل

شهید عشق که سر در منای دوست نهاد
به پیش پای خلیل خدا، چو اسماعیل...


سلام بر تو که دارد زیارت حرمت
ثواب گفتن تسبیح و خواندن تهلیل

هوای گلشن مهرت، نسیم پاک بهشت
شرار آتش قهرت، حجارهٔ سجیل

تو بر حقی و مرام تو حق، امام تو حق
به آیه آیهٔ قرآن، به مصحف و انجیل

ببین دنائت دنیا که از تو بیعت خواست
کسی که پیش جلال تو، بنده‌ای‌ست ذلیل

محیط کوفه تو را کوچک است و روح بزرگ
از آن به بام شدی کشته، ای سلیل خلیل!

فراز بام سلام امام دادی و داد،
میان لجه‌ای از خون جواب، شاه قتیل

به پای دوست فکندی سر از بلندی بام
که نقدِ جان، برِ جانان بوَد متاع قلیل


شروع نهضت خونین کربلا ز تو شد
به نطق زینب کبری، به شام شد تکمیل

#سیدمحمدعلی_ریاضی_یزدی
 #دیوان_ریاضی_یزدی