شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۵۷۹ مطلب با موضوع «اهل‌بیت عصمت و طهارت» ثبت شده است

دنیای با حضور تو دنیای دیگری‌ست
روز طلوع سبز تو فردای دیگری‌ست

بوی بهشت می‌وزد از کوچه‌باغ‌ها
خاک زمین بهاری گل‌های دیگری‌ست

گل‌های مریم از گل نرگس معطرند
عیسی اسیر نام مسیحای دیگری‌ست

 دیگر زمان از این همه تکرار خسته است
 تاریخ بی‌قرار قضایای دیگری‌ست

 فردای بی‌تو باز شبی از سیاهی است
 فردای با تو روز به معنای دیگری‌ست

 با هر غروب جمعه دلم زار می‌زند
 چشم انتظار جمعه‌ی زیبای دیگری‌ست

با یادت ای مسافر شب‌گریه‌ی بقیع
در جمکرانم و دل من جای دیگری‌ست

#سیدمحمدجواد_شرافت

عالم از شور تو غرق هیجان است هنوز
نهضتت مایهٔ الهام جهان است هنوز

بهر ویرانی و نابودی بنیان ستم
خون جوشان تو چون سیل، دمان است هنوز

در فداکاری مردانه‌ات، ای رهبر عشق
چشم ایام به حیرت نگران است هنوز

کربلای تو پیام‌آور خون است و خروش
مکتبت راهنمای دگران است هنوز

تا قیامت ز قیام تو قیامت برپاست
از قیام تو پیام تو عیان است هنوز

همه ماه است محرم، همه‌جا کرب‌و‌بلاست
در جهان موج جهاد تو روان است هنوز

جاودان بینمت استاده به پیکار، دلیر
«لا أری الموت» تو را ورد زبان است هنوز

باغ خشکیدهٔ دین را تو ز خون دادی آب
نه عجب گر که شکوفا و جوان است هنوز

تربت پاک تو ای اسوهٔ آزادی و عشق
سرمهٔ دیدهٔ صاحب‌نظران است هنوز

خون گرمت زند آتش به سیهْ‌خرمن ظلم
که به خون تو دوصد شعله نهان است هنوز

انقلاب تو به ما درس فضیلت آموخت
نقش اخلاص تو سرمشق جهان است هنوز

بر جبین «شفق» این لوحهٔ گلرنگ غروب
هر شب از خون تو صدگونه نشان است هنوز

#محمدحسین_بهجتی

زمین ز بتکده‌ها پُر شده‌ست، ابراهیم!
دوباره دور تفاخر شده‌ست ابراهیم

گرفته هرز تجمل حصار حوصله را
که نان سادگی آجر شده‌ست ابراهیم

دمیده بر ریه‌ی شهر، دود تلخ ریا
و روزگار تظاهر شده‌ست ابراهیم

مذاق اهل محبت در این زمانه‌ی بد
اسیر طعم تکاثر شده‌ست ابراهیم

چه زود گم شده در کوچه‌های عادت، عشق
زمین دچار تنفر شده‌ست ابراهیم

تبر به دوش چرا از سفر نمی‌آیی
زمین ز بتکده‌ها پُر شده‌ست ابراهیم

#پروانه_نجاتی

هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد

خوشا به حال خیالی که در حرم مانده
و هر چه خاطره دارد از آن محل دارد

به یاد چایی شیرین کربلایی‌ها
لبم حلاوت «احلی من العسل» دارد

چه ساختار قشنگی شکسته است خدا
درون قالب شش‌گوشه یک غزل دارد

بگو چه شد که من اینقدر دوستت دارم؟
بگو محبت ما ریشه در ازل دارد

غلامتان به من آموخت در میانهٔ خون
که روسیاهی ما نیز راه حل دارد

#سیدحمیدرضا_برقعی


ای جذبهٔ ذی‌الحجه و شور رمضانم
در شادی شعبان تو غرق است جهانم

تقدیر مرا نور نگاه تو رقم زد
باید که شب چشم تو را قدر بدانم

روی تو و خورشید، نه، روشن‌تر از آنی
چشم من و آیینه، نه، حیران‌تر از آنم

در سایهٔ قرآن نگاه تو نشستم
باران زد و برخاست غبار از دل و جانم

برخاست جهان با من برخاسته از شوق
تا حادثهٔ نام تو آمد به زبانم

عید است و سعید است اگر ماه تو باشی
ای جذبهٔ ذی‌الحجه و شور رمضانم

#سیدمحمدجواد_شرافت
#خاک_باران_خورده

امام مهدی (علیه‌السلام):
أَنَا بَقِیَّةُ اللهِ فِی أَرضِهِ وَ الْمُنتَقِمُ مِن أَعدَائِه‏
من تنها بازماندۀ خدا در زمین و انتقام گیرنده از دشمنان او هستم.
کمال الدین و تمام النعمة، ج‏۲، ص۳۸۴


آن مرد که با قیام برخواهد خاست
در منظر خاص و عام، برخواهد خاست
با اذن خدا برای پیروزی حق
با نیّت انتقام، برخواهد خاست
 
#مرتضی_آخرتی

امام مهدی (علیه‌السلام):
أَنَا الْمَهْدِیُّ أَنَا قَائِمُ الزَّمَانِ أَنَا الَّذِی أَمْلَؤُهَا عَدْلًا کَمَا مُلِئَتْ ظُلْماً وَ جَوْرا
من مهدی هستم، منم قیام‌کننده زمان، منم آن که زمین را آکنده از عدل می‌سازد، آن‌چنان که از ستم پر شده است.
کمال الدین و تمام النعمة، ج‏۲، ص۴۴۵

می‌آیی و از شوق،‌ جهان پر شده است
از نبض حضور تو زمان پر شده است
پُر می‌کنی از عدل خدا دنیا را
آن‌گونه که از ستمگران پر شده است
 
#مرتضی_آخرتی

زمان چه بی‌هدف و ناگزیر در گذر است
زمان بدون شما یک دروغ معتبر است!

زمین دوباره اسیرِ خداییِ بت‌هاست
دوباره دست «هبل» روی شانه تبر است

عبور کن، و به دروازه‌های شهر بگو
از این به بعد در این شهر اسم شب، سحر است

بدون اذن تو که شرط پرکشیدن‌هاست
پرنده می‌پرد اما اسیر بال و پر است

تو نیستی، وَ جهان بی‌تو کودکی‌ست یتیم
زمین سری، که به فکر نوازش پدر است

#سیدصالح_سجادی

با شعله‌ی در سینه نوشتم که بخوانی
تا شعله‌ی پنهان دلم را بنشانی

افسوس، نسیم سحری، زود سفر کرد
گفتم که سلام منِ غمگین برسانی

کار دلم از کار گذشته‌‌ست... مبادا
بی‌پرده شود کارم و در پرده بمانی

خورشیدی و من، بوته‌ی در خاک، اسیرم
دردی‌ست: تَمَنّا کنی اما نتوانی

انصاف نباشد که به دنبال تو باشم
بی‌مبدأ و بی‌مقصد و بی‌برگ «نشانی»

یا گم شده یابن‌الحسنم در مِه اندوه
یا حبس شده پشت دعاهای زبانی

ای کاش بیایی و کنارم بنشینی
تا خاک گِلیم دل تنگم بتکانی

آمین که نباشد، کلمات‌اند دعاها!
آمین دعاهای همه در رمضانی

هرچند امامی و دلت خانه‌ی وحی است
قربان دلت! خون شده از تیر و کمانی

من تاب تماشای لبِ تشنه ندارم
آری... تو مگر پای دلم را بکشانی

قنداقه‌ی خونین و تنِ کوچکِ نوزاد
بغض پدری بر سر بالین جوانی

گفتند: غروب آمد و آشوب شد عالَم
شاید که سری از سر نِی گفته اذانی

گفتند: «تمام است» و دویدند به سویش
آن لحظه رسیدند که می‌زد ضربانی

قربان دلت! باز برای تو بگویم؟
بوسید لبی شوق شریف شریانی

چشمان تو سرشار تماشای مدام است
با خاطره‌ها روز و شبی می‌گذرانی
 
شرمنده‌ی تکرار مصیبت شدم اما
ای کاش که بنشینم و «تو»، روضه بخوانی

#سیدمحمد_سادات_اخوی

دیر شد امشب برایم نان نیاوردی علی!
کاسه کاسه شیر را پنهان نیاوردی علی!

چاه می‌گوید که دریا می‌شدم هر نیمه شب
اشک‌هایت کو؟ چرا طوفان نیاوردی علی!

نخل‌های کوفه را، محراب را، سجّاده را
خاک‌های قبله را باران نیاوردی علی!

می‌رسی از راه، امشب سفره‌ات پهن است، آه
مثل هر شب با خودت مهمان نیاوردی علی!

نان و ظرف شیر را هرگز نمی‌خواهم، بگو:
پس چرا امشب برایم جان نیاوردی علی!

#زهرا_بیدکی
#فصل_شهادت