شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۳۸۱ مطلب با موضوع «سایر موضوعات» ثبت شده است

امام حسن عسکری (علیه‌السلام):
کَفَاکَ أَدَباً تَجَنُّبُکَ مَا تَکْرَهُ مِنْ غَیْرِکَ
برای با ادب بودنِ تو همین بس که آنچه را از دیگران نمی‌پسندی انجام ندهی.
 
الدرة الباهرة، ص۴۵؛ مسند الامام العسکری علیه‌السلام، ص۲۸۸

در جادۀ حق، زلال جان بس باشد
یک پرتو نور جاودان بس باشد
از آنچه نمی‌پسندی از خلق، اگر
دوری کنی، از ادب همان بس باشد

#هادی_فردوسی

رسید وحی تا که از بلا تو را خبر کند
خبر کند که یک نفر به جای تو خطر کند

چقدر تیغ آخته به خانه‌ی تو تاخته
کدام مرد حاضر است سینه را سپر کند؟

چه صولتی! عجب یلی‌ست! مرد مردها علی‌ست
به جان او مباد چشم تیغ‌ها نظر کند

بگو چگونه رد شدی؟ کسی ندیده برگ گل
چنین سلامت از میان خارها گذر کند

به گرد پای لیلة المبیت هم نمی‌رسد
هر آن‌که مدعی‌ست هر چقدر هم هنر کند

#سیده_تکتم_حسینی

پیامبراعظم(صلوات‌الله‌علیه):
مَنْ أَحَبَّ قَوْماً حُشِرَ مَعَهُم‏
هر کس گروهى را دوست داشته باشد، (روز جزا) با آن‌ها محشور می‌شود.
بشارة المصطفى، ‏ج۲، ص۷۵

پیغمبر ما که منجی انسان‌هاست
این گفتۀ او امید بخشِ جان‌هاست
دل بستۀ هر گروه باشید امروز
در روز جزا، حشر شما با آن‌هاست

#محمدجواد_غفورزاده

زود بیدار شدم تا سرِ ساعت برسم
باید این‌بار به غوغای قیامت برسم

من به «قَد قامتِ» یاران نرسیدم، ای کاش
لااقل رکعت آخر به جماعت برسم

آه، مادر! مگر از من چه گناهی سر زد
که دعا کردی و گفتی به سلامت برسم؟

طمع بوسه مدار از لبم ای چشمه! که من
نذر دارم لبِ تشنه به زیارت برسم

سیبِ سرخی سر نیزه‌ست... دعا کن من نیز
اینچنین کال نمانم به شهادت برسم

#محمدمهدی_سیار
#شهادت‌نامه

پیرمردی، مفلس و برگشته‌بخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت

هم پسر، هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقر و هم تیمار بود

این، دوا می‌خواستی، آن یک پزشک
این، غذایش آه بودی، آن سرشک

این، عسل می‌خواست، آن یک شوربا
این، لحافش پاره بود، آن یک قبا

روزها می‌رفت بر بازار و کوی
نان طلب می‌کرد و می‌برد آبروی

دست بر هر خودپرستی می‌گشود
تا پشیزی بر پشیزی می‌فزود

هر امیری را، روان می‌شد ز پی
تا مگر پیراهنی، بخشد به وی

شب، به سوی خانه می‌آمد زبون
قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون

روز، سائل بود و شب بیماردار
روز از مردم، شب از خود شرم‌سار

صبح‌گاهی رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشیز و نه دِرَم

از دری می‌رفت حیران بر دری
رهنورد، اما نه پایی، نه سری

ناشمرده، برزن و کویی نماند
دیگرش پای تکاپویی نماند

دِرهمی در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

رفت سوی آسیا هنگام شام
گندمش بخشید دهقان یک دو جام

زد گره در دامن آن گندم، فقیر
شد روان و گفت کای حیِّ قدیر

گر تو پیش آری به فضل خویش دست
برگشایی هر گره کَایام بست

چون کنم، یارب، در این فصل شتا
من علیل و کودکانم ناشتا

می‌خرید این گندم ار یک جای کس
هم عسل زآن می‌خریدم، هم عدس

آن عدس، در شوربا می‌ریختم
وآن عسل، با آب می‌آمیختم

درد اگر باشد یکی، دارو یکی‌ست
جان فدای آن‌که درد او یکی‌ست

بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل
این گره را نیز بگشا، ای جلیل!

این دعا می‌کرد و می‌پیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا، نگاه

دید گفتارش فساد انگیخته
وآن گره بگشوده، گندم ریخته!

بانگ بر زد، کای خدای دادگر
چون تو دانایی نمی‌داند مگر؟

سال‌ها نرد خدایی باختی
این گره را زآن گره نشناختی؟!

این چه کار است، ای خدای شهر و دِه؟
فرق‌ها بود این گره را زآن گره

چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای؟
کاین گره را برگشاید، بنده‌ای

تا که بر دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتی بیمار را

هر چه در غربال دیدی، بیختی
هم عسل، هم شوربا را ریختی

من تو را کی گفتم، ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟!

ابلهی کردم که گفتم، ای خدای
گر توانی این گره را برگشای؟

آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت، دیگر چه بود!

من خداوندی ندیدم زین نَمَط
یک گره بگشودی و آن‌هم غلط!

اَلْغَرَض، برگشت مسکین دردناک
تا مگر برچیند آن گندم ز خاک

چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی هَمْیان زر

سجده کرد و گفت کای ربِّ ودود
من چه دانستم تو را حکمت چه بود؟

هر بلایی کز تو آید، رحمتی‌ست
هر که را فقری دهی، آن دولتی‌ست

تو بسی زَاندیشه برتر بوده‌ای
هر چه فرمان است، خود فرموده‌ای

زآن به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را

تیشه، زآن بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو، پیوندم زنند

گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم سرانجامش تو گردیدی طبیب

هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمی‌دانست و مهمان تو بود

رزق زآن معنی ندادندم خسان
تا تو را دانم پناه بی‌کسان

ناتوانی زآن دهی بر تندرست
تا بداند کآنچه دارد زآنِ توست

زآن به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را

اندر این پستی، قضایم زآن فکند
تا تو را جویم، تو را خوانم بلند

من به مردم داشتم روی نیاز
گر چه روز و شب درِ حق بود باز

من بسی دیدم خداوندان مال
تو کریمی، ای خدای ذوالجلال

بر درِ دونان، چو افتادم ز پای
هم تو دستم را گرفتی، ای خدای

گندمم را ریختی، تا زر دهی
رشته‌ام بردی، که تا گوهر دهی

در تو «پروین» نیست فکر و عقل و هوش
ورنه دیگ حق نمی‌افتد ز جوش

#پروین_اعتصامی

امام سجاد (علیه‌السلام):
مَنْ زَهِدَ فِی الدُّنْیَا هَانَتْ عَلَیْهِ مَصَائِبُهَا وَ لَمْ یَکْرَهْهَا
کسی که از دنیا دل بریده است، مصیبت‌های آن برایش آسان شده و آن‌ها را ناپسند نمی‌شمارد.
تحف العقول، ص۲۸۱

با تیر غم و بلا، نشانش نکند
حیران زمین و آسمانش نکند
هر کس دلش از تعلقات آزاد است
اندوه جهان، دل‌نگرانش نکند

#علی_‌اصغر_دلیلی‌_صالح

امام سجاد (علیه‌السلام):
مَنْ سَقَى مُؤْمِناً مِنْ ظَمَإٍ سَقَاهُ اللهُ مِنَ الرَّحِیقِ الْمَخْتُوم‏
هر کس مؤمن تشنه‌ای را آب دهد، خداوند او را از شرابِ خالص و صاف بهشتی سیراب گرداند.
الکافی، ج‏۲، ص۲۰۱

می‌خواهی اگر روشنی آب شوی
یا در شب تیره مثل مهتاب شوی
آبی به لبِ تشنۀ مؤمن برسان
تا از لبِ جام دوست، سیراب شوی

#علی_‌اصغر_دلیلی_‌صالح

 برای سرلشکر شهید
 #حاج_حسین_همدانی

چه می‌بینند در چشم تو چشمانم نمی‌دانم
شرار آن چشم‌ها کی ریخت در جانم، نمی‌دانم

تو رفتی بر سر پیمان و ما ماندیم جا مانده
بگو سر می‌شود یک‌روز پیمانم، نمی‌دانم

دلم با توست از بازی‌دراز و فکه تا خَیّن
حلب، صنعا، بلندی‌های جولانم نمی‌دانم

دلم بی‌تاب، مثل مرغ پر کنده‌ست می‌دانی
دوکوهه، پاوه، مهران، حاج عمرانم، نمی‌دانم

شناسایی کن این گم کرده رسم موقعیت را
هویزه، تنگهٔ مرصاد، بُستانم، نمی‌دانم

حبیب! از فاو "الی بیت المقدس" یک‌نفس راندی
من آیا مثل تو مشتاق میدانم، نمی‌دانم

شهید شهر من! تکبیر گفتی تا خدا رفتی
بگو من پای تکبیر تو می‌مانم، نمی‌دانم

بر آن خوانی که تو الان نشستی شاد و سرزنده
من دل‌مرده هم یک‌روز مهمانم، نمی‌دانم

و آن صبحی که با موعود دل‌ها می‌رسی از راه
من بی‌قدر هم در جمع یارانم؟ نمی‌دانم

چگونه می‌شود این‌قدر عاشق بود، لایق بود؟
نمی‌فهمم نمی‌فهمم، نمی‌دانم نمی‌دانم

#حامد_اهور

تا چند از این داغ لبالب باشیم
در آتشِ آه و حسرت و تب باشیم
امروز در باغِ شهادت باز است
ای کاش فداییان زینب باشیم

#یوسف_رحیمی

اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده

به خواب سخت فرو رفته پای همّت من
وگرنه اسم کسی از قلم نیفتاده

به غیر، کار ندارم به خویش می‌گویم
چرا هنوز به ابروت خم نیفتاده؟

بقیع شاهد زنده، شبیه سامرّا
که اتفاق از این دست، کم نیفتاده

بماند اینکه به آن قوم رحم کرده حسین
هنوز سفرهٔ شاه از کرم نیفتاده

بماند اینکه چه خمپاره‌ها که آمده است
ولی به حرمت او در حرم نیفتاده

گذار پوست به دباغ‌خانه می‌افتد
هنوز کار به دست عجم نیفتاده

اگر که پرچم عباس روی گنبد رفت
سه ساله خواست بگوید علم نیفتاده

سه ساله خواست بگوید که دختر علی است
هنوز قیمت تیغ دو دم، نیفتاده...

#مجید_تال
#شهادت‌نامه