شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۱۹۹ مطلب با موضوع «قالب» ثبت شده است

آتش چقدر رنگ پریده‌ست در تنور
امشب مگر سپیده دمیده‌ست در تنور؟

این ردّ پای قافلهٔ داغ لاله‌هاست؟
یا خون آفتاب چکیده‌ست در تنور؟!

این گل‌خروش کیست که یک‌ریز و بی‌امان
شیپور رستخیز دمیده‌ست در تنور؟

چون جسم پاره پارهٔ در خون تپیده‌اش
فریاد او بریده بریده‌ست در تنور

از دودمان فتنهٔ خاکستری، خسی
خورشید را به شعله کشیده‌ست در تنور

جز آسمان ابری این شام کوفه‌سوز
خورشیدِ سر بریده که دیده‌ست در تنور؟

دنبال طفل گمشده انگار بارها
با آن سرِ بریده دویده‌ست در تنور!


امشب چو گل شکفته‌ای از هم، مگر گلی
گل‌بوسه از لبان تو چیده‌ست در تنور؟

در بوسه‌های خواهر تو جان نهفته است
جانی که بر لب تو رسیده‌ست در تنور

آن شب که ماهتاب تو را می‌گریست زار
دیدم که رنگ شعله پریده‌ست در تنور

#محمدعلی_مجاهدی
#ایستاده_باید_مرد


زخمی شکفته، حنجره‌ای شعله‌ور شده‌ست
داغ قدیمی من از آن تازه‌تر شده‌ست

زخمی که غنچه بسته و جانی از آن شکفت
وقتی دهان گشود جهانی از آن شکفت

این شعله در وجود من از گریه روشن است
این سوختن نشانهٔ آرامش من است

این داغ در اجاق دلم بی‌شرر مباد
این زخم کهنه کمتر از این تازه‌تر مباد

آن سوی سوز و ساز، قراری نهفته است
در شعله‌زار درد بهاری شکفته است

دردی که خون دل شده درمانمان کند
نوع دگر بسازد و انسانمان کند

این سوز خوب از همهٔ سوزها جداست
سوز طف و گداز شررخیز کربلاست

با سوز کربلایی این داغ ساختیم
صدبار سوختیم و دمادم گداختیم

معراج را سبب نه، که عین مسبب است
کامل‌ترین حقیقت آن سوز زینب است

زینب مگو تمامت صبر خدا بگو
خورشید عصر واقعهٔ کربلا بگو

امشب سواد فاجعه‌ای گشته برملا
از عمق دشت‌های مِه‌آلود کربلا

مرثیه‌خوان روح من! امشب بیا بخوان
امشب روایت دگر از کربلا بخوان

تاریخ روز واقعه را خون گریسته‌ست
بیش از هزار سال در اندوه زیسته‌ست

در پنجه‌های بغض گلوگیر، مرده بود
شاعر اگر که سوز دلش را نمی‌سرود

تا بر غروب شام غریبان اشاره کرد
پیراهن صبوری خود صبر پاره کرد

آرام خفته بود سر از خاک برنداشت
انگار از مصیبت خواهر خبر نداشت

می‌رفت از آشیانهٔ آتش گرفته‌اش
با دسته‌ای کبوتر تنها که پرنداشت

شب، ترسناک بود و سراسیمه می‌دوید
طفلی که غیر عمّه امید دگر نداشت

طوفان فرو نشست ولیکن میان خاک
یک کهکشان سوخته دیدم که سر نداشت

یک کربلا مصیبت و صد قتلگاه غم
در قلب‌های سخت‌تر از سنگ اثر نداشت


دنیا خجل ز دربدری‌های زینب است
خورشید هم نهان‌شده در پردهٔ شب است

دیشب اگر چه ره به سوی قتلگاه برد
از موج‌خیز غم به برادر پناه برد

امروز هم به سوی چمن ره گزیده است
گل‌های باغ سوخته را شب ندیده است

هنگامهٔ ورود به مقتل فرا رسید
نوباوگان فاطمه را سربریده دید

هر یک تنی به رنگ شقایق به برگرفت
از عمق روح صیحه زد، آفاق درگرفت

پرسید بانویی که قد از غم خمیده است
یاران! عزیز گمشده‌ام را که دیده است؟

خم شد کنار یک تن بی‌سر، دلش شکست
قرآن ورق ورق شده دید و سپس نشست

بر زخم بی‌شمار برادر نظاره کرد
هی پلک بست باز نگاه دوباره کرد

باور نمی‌کنم که حسینم چنین شده
سر در بدن ندارد و نقش زمین شده

در بر گرفت پیکر در خون تپیده را
بوسید جای گونه، گلوی بریده را

یک چند لحظه‌ای نظر از دوست برگرفت
اندوه شعله‌ور شد و سوز دگر گرفت

«پس بازبان پر گله آن زادهٔ بتول
روکرد بر مدینه که یا اَیها الرسول

این کشتهٔ فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست»


هر لحظه سوزهای فراوان به سینه داشت
سوز مکاشفات حسین و سکینه داشت

شیرازه‌های صبر و امیدش گسسته دید
خورشید را دمی که به زنجیر بسته دید

بیمار روز واقعه جان بر لبش رسید
نزدیک بود جان بدهد زینبش رسید

یک آن اگر توجهش از یاد رفته بود
از دست عمه حضرت سجاد رفته بود

صد شعله در وجود من از گریه روشن است
این سوختن نشانهٔ آرامش من است

این داغ در اجاق دلم بی‌شرر مباد
این زخم کهنه کمتر از این شعله‌ور مباد

#سیدفضل‌الله_قدسی

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می‌آید
نفس‌هایم گواهی می‌دهد بوی تو می‌آید

شکوه تو زمین را با قیامت آشنا کرده
و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرده

زمین را غرق در خون خدا کردی خبر داری؟
تو اسرار خدا را برملا کردی خبر داری؟

جهان را زیر و رو کرده‌ست گیسوی پریشانت
از این عالم چه می‌خواهی همه عالم به قربانت

مرا از فیض رستاخیز چشمانت مکن محروم
جهان را جان بده، پلکی بزن، یا حیّ و یا قیّوم

خبر دارم که سر از دِیْر نصرانی درآوردی
و عیسی را به آیینِ مسلمانی درآوردی

خبر دارم چه راهی را بر اوج نیزه طی کردی
از آن وقتی که اسب شوق را مردانه هِی کردی

تو می‌رفتی و می‌دیدم که چشمم تیره شد کم‌کم
به صحرایی سراسر از تو خالی خیره شد کم‌کم

تو را تا لحظهٔ آخر نگاه من صدا می‌زد
چراغی شعله شعله زیر باران دست و پا می‌زد

حدود ساعت سه، جان من می‌رفت آهسته
برای غرق در دریا شدن می‌رفت آهسته


بخوان! آهسته از این جا به بعد ماجرا با من
خیالت جمع، ای دریای غیرت! خیمه‌ها با من

تمام راه برپا داشتم بزم عزا در خود
ولی از پا نیفتادم، شکستم بی‌صدا در خود

شکستم بی‌صدا در خود که باید بی‌تو برگردم
قدم خم شد ولیکن خم به ابرویم نیاوردم

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می‌آید
نفس‌هایم گواهی می‌دهد بوی تو می‌آید

#سیدحمیدرضا_برقعی
#تحریرهای_رود

خراب جرعه‌ای از تشنگی سبوی من است
که بی‌قرارِ شبیهت شدن گلوی من است

هزار  بار بمیرم تو را رها نکنم
زهیر مسلکم این مرگ آرزوی من است

بخواه خاک شوم خاک، عین تربت تو
بخواه اشک شوم اشک آبروی من  است

ببخش نوحه‌گرت قلب روسیاهم شد
ببخش گریه‌کنت چشم بی‌وضوی من است

شکست در دل منشورِ اشک، عکس ضریح
دوباره مرقد شش‌گوشه روبه‌روی من است

#حسین_عباس_پور

هلا! در این کران فقط به حُر، امان نمی‌رسد
که در کنار او به هیچ‌کس زیان نمی‌رسد

بهشت، خیمهٔ عزای اوست این حقیقتی‌ست
که باورش به ذهن کوچک گمان نمی‌رسد

شروع شورش غمش ز شور اشک آدم است
به درک گریه بر مصیبتش زمان نمی‌رسد

فلک! به گوش خود بخوان که ضجهٔ زمینیان
به های های نالهٔ فرشتگان نمی‌رسد

به نون و القلم، قسم، به آن شعر محتشم
قصیده بی‌سرودن از غمش به آن نمی‌رسد

به خیمه‌ها نمی‌رسید کاش پای ذوالجناح
که خیری از رسیدنش به کودکان نمی‌رسد

که دیده است خون به دل کنند مشک تشنه را؟
که هیچ میزبان چنین به میهمان نمی‌رسد

رباب را سه‌شعبه ذره ذره ذره آب کرد!
مگر که تیرت ای اجل به ناگهان نمی‌رسد؟

حسین داده بود جان، کنار جسم اکبرش
که شمر می‌رسد به سر، ولی به جان نمی‌رسد

کشید خنجر از غلاف و روی سینه‌اش نشست
به حیرتم چرا عذاب از آسمان نمی‌رسد؟!

به سر رسید قصه، روضه‌خوان چه می‌شود بگو
که هیچ چیز دست کم به ساربان نمی‌رسد

حکایتی‌ست خلوت تنور با سر حسین
ولی به بزم بوسه‌های خیزران نمی‌رسد

چقدر زجر می‌کشند کودکان، عمو که نیست
که رفته است دست او به کاروان نمی‌رسد

رسید کاروان به شام، خوب گوش کن یزید
صدای ناله و صدای الامان نمی‌رسد

چنان بر اوج نیزه‌ها حماسه ساخت از بلا
که هر چه می‌دود به سوی او، جهان، نمی‌رسد

صلات ظهر خون به حق اقامه بست آنچنان
که تا ابد به گَرد سجده‌اش اذان نمی‌رسد!

اَعوذ بالبلا، همیشگی‌ست کربلا، مگو
که گاه ابتلا و وقت امتحان نمی‌رسد

رسیده او به ما ولی نمی‌رسیم ما به او!
اگر که مرد بی‌قرار داستان نمی‌رسد

#سیدمحمدجواد_میرصفی

«والفجر»: سر حسین یک روز به نی...
«والعصر»: نمی‌رسند این قوم به ری...
این وحی که نازل شده در قلب بُریر
رازی‌ست که عشق علی آموخت به وی

#رضا_یزدانی

ما را دلی‌ست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها

بازآ و با نسیم نگاه بهاری‌ات
جانی دوباره بخش به ما ناامیدها

ما جمعه را به شوق تو، تعطیل کرده‌ایم
ای روز بازگشت تو آغاز عیدها

بازآ که خلق را نکشاند به سوی خویش
بازار پر فریب مراد و مریدها

برگرد تا زمین و زمان را رها کنند
چپ‌ها و راست‌ها، سیاه و سفیدها

بسیار دسته‌گل که برای تو چیده‌ایم
این خاک، غرقه است به خون شهیدها

خون حسین می‌چکد از نیزه‌ها هنوز
برگرد و انتقام بگیر از یزیدها

#افشین_علا
#شهادت‌نامه

درسی که مرور می‌کنی عاشوراست
هر جا که عبور می‌کنی عاشوراست
ای وارث زخم‌های هفتاد و دو تن!
روزی که ظهور می‌کنی عاشوراست

#جلیل_صفربیگی

در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بی‌کران دارد

سرفه‌هایش پر از جراحت بود، از لبش قطره قطره خون می‌ریخت
چفیهٔ خاک خورده‌اش حالا نقشی از باغ ارغوان دارد

بین سینه بلال مجروحش غربت و داغ را اذان می‌گفت
باز هم روی شاخهٔ لب‌هاش مرغ اندوه آشیان دارد

حجم بغضی که در گلو دارد کربلا کربلا مصیبت داشت
یاد شب‌های حمله می‌افتاد، روضه‌اش طعم شوکران دارد

السلام علیک یا باران السلام علیک یا عطشان
به فدای لبان خشکی که زخم از داغ خیزران دارد

یاس‌ها بین شعله‌ها پرپر، خیمه می‌سوخت یا همان سنگر
ماند یک مشت خاک و خاکستر باغ گل صحنهٔ خزان دارد

قمقمه، مشک بچه‌های جنگ، تیر باران شد از نفس افتاد
چشم عباس‌های لب‌تشنه موج دریای خون‌فشان دارد

آتش تیر و بمب و خمپاره هر طرف سنگ و نیزه و شمشیر
قتلگاه علی‌اکبرها ماجرا با سر و سنان دارد

تانک‌ها، اسب‌های فولادی، خاک کردند خاطراتم را
آه تنها پلاک و انگشتر یادی از نسل بی‌نشان دارد...

#سیدمسیح_شاهچراغی
#شهادت‌نامه

افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش

با آن همه سوار و کمان‌دار و نیزه‌دار
دیگر نبود فاصله‌ای تا برادرش...

بسیار سربلند و سرافراز مانده بود
در غربتی به وسعت دنیا برادرش

خطی عمود در افق دید کهکشان
شطی که بود شعله‌ور اما برادرش...

یک عمر بود مشق شب لاله‌های باغ
یک مشک آب، علقمه، مولا، برادرش


حالا منم که پاک، دل از دست داده‌ام
در شعری از برادر او تا برادرم

حالا منم که همنفسم روی خاک‌هاست
حالا منم که در دل صحرا برادرم...

با خون وضو گرفته و لب تشنه و غریب
افتاده است از نفس آنجا برادرم

با مادری که جای پدر را گرفته بود
رفتم کنار پنجره، حالا برادرم ـ

بی‌دست و پا و خسته و آرام روی تخت
گردیده بود غرق تماشا برادرم

ده ماه بعد، گوشۀ گلزار بود و من...
سنگی سفید بود و چه زیبا برادرم

در خواب ناز بوی خدا را گرفته بود
آنجا کنار تربت صدها برادرم...

#احمد_علوی
#شهادت‌نامه