شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#حمید_سبزواری» ثبت شده است

ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حق‌نگر ساقی کوثر روشن

در سراپردۀ عصمت که ملک راه نداشت
از جمالت دل صدّیقۀ اطهر روشن

یثرب اَر فخر فروشد به فلک نیست عجب
که شد از نور تواَش مطلع و منظر روشن

تیرگی نیست در آن سینه که مهر تو در اوست
که ز مهر تو شده سینۀ حیدر روشن

غنچۀ جان شبیر از گل روی تو شکفت
وز تماشای تو شد خاطر شبّر روشن

آیت لطف خدایی و به هر دل تابی
گر بُوَد سنگ، شود چون دل گوهر روشن

نه همین روی زمین از رخ تو روشن شد
که ز میلاد تو شد اَنجم و اختر روشن

«زیب اب» نام گرفتی و مرا فخر این بس
که شد از نام دلارای تو دفتر روشن

در سراپردۀ عصمت تو از آن زینِ اَبی
که ز سر تا به قدم قدس و عفاف و ادبی


ادب آموختۀ مکتب طاهایی تو
تربیت‌ یافتۀ دامن زهرایی تو

زینت قامت دین، زیور رخسار شرف
مظهر کاملۀ عفّت و تقوایی تو

گل گلزار نبی، میوۀ بستان علی
خانۀ فاطمه را شمع دلارایی تو...

عبرت‌آموز زنانی به حجاب و به وقار
برتر از آسیه و هاجر و سارایی تو

حوریان راست به خاک قدمت بوسه از آنک
غنچۀ گلبن انسیۀ حورایی تو

عجبی نیست اگر زینِ اَبَت نام دهند
که گرامی ثمر اُمّ ابیهایی تو

در صف حشر که هنگام شفاعت باشد
مادرت فاطمه را همره و همپایی تو

در سراپردۀ عصمت تو از آن زینِ اَبی
که ز سر تا به قدم قدس و عفاف و ادبی

#حمید_سبزواری

خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند

دل شکسته به میقات دوست آوردند
درستی سفر عشق، آرزو کردند

ز شوق وصل، گریبان صبر چاک زدند
سپر فکنده به میدان عشق رو کردند

سری که در چمن سروری سرآمد بود
به یک اشارهٔ ابرو نثار او کردند

به سرخ‌رویی گل، روز حشر برخیزند
به پاس آن‌که گل از دستِ دوست بو کردند

زبان عقل ز توصیف عشق معذور است
سخن بس است اگر ترکِ «های و هو» کردند

فدای همت آن تشنه‌لب شهیدانم
که دل به بحر نهادند و ترکِ جُو کردند

کبوتران سبک‌سِیرِ سِدرِه‌پیما را
کسی ندید که با آب و دانه خو کردند

به تیزگامی برق از حساب درگذرند
که خود محاسبهٔ خویش موبه‌مو کردند

«حمید» غبطه برم بر سبک‌روان طریق
که طوف خانهٔ محبوب را نکو کردند

#حمید_سبزواری
#این_حسین_کیست

خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد

تو آن امیدی به باغ جانم که در هوای تو گل‌فشانم
چو نوبهاری به بوستانی که شاخه شاخه جوانه دارد

اگرچه بشکسته استخوانم چو از تو دم می‌زنم جوانم
به بزمت آن شمع سرفشانم کزآتش دل زبانه دارد

چه جای اظهار نکته دانی؟ تو بر لبم نکته می‌نشانی
چو عندلیبی به ترزبانی که بر زبان صد ترانه دارد

چو دستگیرم تویی کماهی، نمی‌زنم لاف بی‌گناهی
نمی‌هراسم ز روسیاهی، کسی که ترسد تو را ندارد

تو را ندارد که مهتری تو، به سروران جهان سری تو
ستوده فرزند حیدری تو، که سروری زین نشانه دارد

شکوفه‌ی شاخسار طوبی، فروغ چشم علی و زهرا
به غیر گنجور گنج طاها، که این گُهر در خزانه دارد؟

حسن به صورت، حسن به سیرت، حسن به نیکوترین سریرت
که بار درماندگان به غیرت، نهان و پیدا به شانه دارد

به علم و حلم و سخا پیمبر، به عزم و حزم و قضا چو حیدر
حسین را در گُهر برادر، که این نسب در زمانه دارد؟

تو رکن دین، معنی مقامی، تو در حرم شرط احترامی
نخست سبطی، دوم امامی، کدام بحر این کرانه دارد؟

هر آن که رو در بقیع آرد، تو را به محشر شفیع آرد
بنای همّت رفیع آرد که سر بر آن آستانه دارد

ولی به یوم‌الحساب محشر، چو برگشاید «حمید» دفتر
به داوری در مقام داور، بها ندارد، بهانه دارد

زنده‌یاد #حمید_سبزواری

قرائت شده در دیدار شاعران با رهبر معظم انقلاب، سال ۱۳۸۰