طلوع کرده شفق در نگاه شعلهورت
اسیر چشم تو باران، نسیم دربدرت
تو از کدام لبِ تشنه قصه میخوانی؟
که رودهای جهان گشتهاند همسفرت
چه بر تو رفت در آن لحظهای که فهمیدی
از آب و رنگ خیانت پُر است دور و برت...
چه داغها که دلت را پر از شرر کردند
چه زخمهای عمیقی که مانده بر جگرت
نه آسمان که شبی بیستاره و تاریک
که تکه ابر سیاهیست در نگاه ترت
تو را چنان که تویی هیچکس نخواهد بود
اگر جدا شود از تن هزار بار سرت
#شیرین_خسروی
#یک_کاروان_دل
- ۰ نظر
- ۱۸ آذر ۹۵ ، ۰۰:۵۲