شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۳۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#علی_انسانی» ثبت شده است

در کوچه بود جسم امام جوان، جواد؟
یا بام، شاخه بود و گُلش بر زمین فتاد

ملعون دهر، داد به معصوم عصر، زهر
بس اُمّ‌فَضل داشت به اِبن‌الرّضا عِناد

این جسم سبز بوی گل سرخ می‌دهد
دست که داد دسته‌گل فاطمی به باد؟

شد کوچه‌های شهر پر از عطر و بوی گل
گویی فتاده باغ گلی روی دوش باد

گه نام باب برد و گهی آب آب کرد
لب‌تشنه داد جان و جوابش کسی نداد

آن کس که اَنُفس از نَفس او نَفس گرفت
زد همچنان نفس نفس و از نفس فتاد

#علی_انسانی
#گلاب_و_گل

از مهر، آسمان مدینه اثر نداشت
من سفره‌ام کباب، به غیر از جگر نداشت

«ما  آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم»
جز داغ دل نصیب، جگر بیشتر نداشت

بردند اگر به بزم عدو نیمه‌شب مرا
آن جا یزید و چوب تر و تشت زر نداشت

از کودکانِ لرزه به پیکر فتاده‌ام
یک تن امید دیدن روی پدر نداشت

گویی مدینه رسم شده خانه سوختن
سهمی دگر ز مادر خود این پسر نداشت

غم نیست خانه‌ام اگر آتش گرفت، شکر
گر خانه سوخت، فاطمه‌ای پشت در نداشت

#علی_انسانی

کسی که راه به باغ تو چون نسیم گرفته‌ست
صراط را ز همین راه مستقیم گرفته‌ست

تو از عشیرهٔ عشقی، تو از قبیلهٔ قبله
که عطر، مرقدت از جنّت‌النعیم گرفته‌ست

گدای کوی تو امروزه نیستم من و، دانی
سرم به خاک درت، اُنس از قدیم گرفته‌ست

همیشه سفرهٔ دل باز کرده‌ام به حضورت
که فیض باز شدن غنچه از نسیم گرفته‌ست

همیشه عید حقیر است در برابر معبود
به جز تو کی سِمَت عبد، با عظیم گرفته‌ست

بر این بهشت مجسّم قَسَم که زائر صحنت
به کف براتِ نجاتِ خود از جحیم گرفته‌ست

مَلَک غبار، ز قبر تو تا نَرُفته نرَفته
در این مقام، فلک خویش را مقیم گرفته‌ست

چگونه چشم کرم زین حرم نداشته باشم؟
که هر کبوتر تو ذکر «یا کریم» گرفته‌ست

کسی که زائر تو شد، حسین را شده زائر
که رنگ و بو حرم تو از آن حریم گرفته‌ست

#علی_انسانی

کنار من، صدف دیده پر گهر نکنید
به پیش چشم یتیمان، پدر پدر نکنید

توان دیدن اشک یتیم در من نیست
نثار خرمن جان علی، شرر نکنید

اگر چه قاتل من کرده سخت بی‌مهری
به چشم خشم، به مهمان من نظر نکنید

اگر چه بال و پرکودکان کوفه شکست
شما چو مرغ، سر خود به زیر پر نکنید

از آن خرابه که شب‌ها گذر گه من بود
بدون سفرۀ خرما و نان گذر نکنید

به پیرمرد جذامی سلام من ببرید
ولی ز مرگ من او را شما خبر نکنید

#علی_انسانی
#دل_سنگ_آب_شد

ای خواب به چشمی که نمی‌خفت بیا
 ای خنده به غنچه‌ای که نشکفت بیا
 دیوار و در کوفه زبان شد که مرو
 امّا چه کنم فاطمه می‌گفت بیا

#علی_انسانی

زمستانی سیاه است و سپیدی سر زد از موها
ز بامم برف پیری را نمی‌روبند پاروها

چه میزانی پی سنجیدن جرمم به جز عفوش
که ترسم بشکند پرهای شاهین ترازوها

کند خامه به گوش چامه نجوا نام زهرا را
مگر دستم بگیرد لطف آن بانوی بانوها

گناهانم فراوان و اگر بانوی محشر اوست
در آن غوغا نیارم کم، نیارم خم به ابروها

نه هر کس فخر دارد گردروب خانه‌ات گردد
مگر از زلف حورالعین کند آماده جاروها

اگر آلوده‌ام «یا طاهر» و «یا طاهره» گویم
در این تسبیح هم‌سنگ‌اند «یا زهرا» و «یاهو»ها

اگر یک فضل از فضه کسی گوید به شوق آن
کنم از لانه هجرت چون پرستوها ارسطوها

نخی از معجرت حبل‌المتین از بهر معصومین
به دستت شربتی داری شفای جان داروها

ز فرط کار روزان و نوافل خواندن شب‌ها
نمی‌ماندی رمق از بهرت ای بانو به زانوها

گهی دستاس دستت بوسه زد گه آبله پایت
عبادت را و همت را در آن سوی فراسوها

به طوفان‌ها مگر موجی خبر از پهلویت برده
که می‌میرند و کشتی‌ها نمی‌گیرند پهلوها

#علی_انسانی

ای از بَهار، باغ نگاهت بَهارتر
از فرش، عرش در قدمت خاکسارتر

شبنم ز پاکی تو، به گلبرگ‌ها نوشت
گل پیش روی توست ز هر خار، خوارتر

باران کرَم نمود و ترنّم‌کنان سرود
کز هر چه ابر، دست تو گوهر نثارتر...

شهر مدینه با فقرا جمله واقف‌اند
آن شهر کس نداشت ز تو سفره‌دارتر

ایّوب دید صبر تو، بی‌صبر گشت و گفت
چشم فلک ندیده ز تو بردبارتر

نامت حَسن، و لیک به هر حُسن، اَحسَنی
ناورده دست صُنع، ز تو شاهکارتر

بودی لبالب از غم و درد نهان، و لیک
آیینه‌ای نبود ز تو بی‌غبارتر

باشد یکی، قیام حسین و قعود تو
گشتی پیاده تا که شود او سوارتر...

#علی_انسانی
#گلاب_و_گل

از دور به من گوشه‌ی چشمی بفکن
نزدیک به خویش ساز و کن دور ز «من»
گفتی به دل شکسته جا می‌گیرم
گر من دل بشکسته ندارم، بشکن

#علی_انسانی


...هر کوچه و هر خانه‌ای از عطر، چو باغی‌ست
در سینه‌ی هر اهل دل و دلشده داغی‌ست
آویخته بر سر درِ هر خانه چراغی‌ست
بر هر لبی از موعد و موعود، سراغی‌ست

از شوق، همه رو به سوی میکده دارند
یاری ز سفر، سوی وطن آمده دارند

کی یار سفر کرده‌ی ما از سفر آید
بعد از شبِ دیجورِ محبان، سحر آید
از باب صفا، قبله‌ی ما کی به در آید
بی‌بال و پران را پر و بالی دگر آید

کی پرده گشاید ز رخ آن روی گشاده
کز رخ کند از اسب دو صد شاه، پیاده

ای عطر بهشت از رخ تو ای گل نرگس
ای روشنی محفل و ای رونق مجلس
ای راز غمت درس مدرّس به مدارس
تو منعم کل هستی و ما فرقه‌ی مفلِس

جز تو، به زمان نیست کسی مصلح و صاحب
یا مهدیِ بِن عسکری ای حاضر غائب!

تو در پی خود، قافله در قافله داری
در سلسله‌ی زلف، دو صد سلسله داری
با آن‌که خود از منتظرانت گله داری
سوگند به آن اشک که در نافله داری

با یک نگه خود مس ما را تو طلا کن
آن چشم که روی تو ببیند تو عطا کن

ای گمشده‌ی مردم عالم به کجایی؟
کی از مه رخساره‌ی خود پرده گشایی؟
ما ریزه‌خوریم و تو ولی‌نعمت مایی
هر جمعه همه چشم به راهیم بیایی

یک پرتو از آن چاردهم لمعه نیامد
بیش از ده و یک قرن شد، آن جمعه نیامد...

بشکسته ببین سنگ گنه بال و پر از ما
کس نیست در این قافله، وامانده‌تر از ما
ما بی‌خبریم از تو و تو باخبر از ما
ما منتظِر و خونْ دلت ای منتظَر از ما

ما شب‌زده‌ایم و تو همان صبح سپیدی
تنها تو پناهی، تو نویدی، تو امیدی

عشق ابدی و ازلی با تو بیاید
شادی ز جهان رفته، ولی با تو بیاید
آرامش بین‌المللی با تو بیاید
ای عِدلِ علی! عَدلِ علی با تو بیاید

عمری‌ست که در بوته‌ی عشقت به‌گدازیم
هر کس به کسی نازد و ما هم به تو نازیم

هرچند که ما بهره‌ور از فیض حضوریم
داریم حضور تو و مشتاق ظهوریم
نزدیکْ تو بر مایی و ماییم که دوریم
با دیده‌ی آلوده چه بینیم؟ که کوریم

در کوه و بیابان ز چه رو دربدری تو؟
هم منتظِر مایی و هم منتظَری تو

جز ذات تو کی واسطه‌ی غیب و شهود است؟
مقصود حق از منجی و موعود که بوده است؟
در مجمره‌ی سینه دل شیعه چو عود است
بازآی که رخسار گل یاس کبود است

تو معنی طاعاتی و تو روح عبادات
تو منتظَر و منتظِرت مادر سادات...

الغوث، که از غفلت خود واهمه داریم
ادرکنی، امید کرم از تو همه داریم
السّاعه، ای منتقم فاطمه داریم
صد العجل ای دوست به هر زمزمه داریم

هر شیعه ز غم، جانِ به لب آمده دارد
آتش به جگر، از در آتش زده دارد

#علی_انسانی

بیهوده قفس را مگشایید پری نیست
جز مُشتِ پر از طائر قدسی اثری نیست

در دل اثر از شادی و امّید مجویید
از شاخۀ بشکسته امّید ثمری نیست

گفتم به صبا دردِ دل خویش بگویم
امّا به سیه چال ، صبا را گذری نیست

گیرم که صبا را گذر افتاد ، چه گویم؟
دیگر ز من و دردِ دل من خبری نیست

امّید رهایی چو از این بند محال است
ناچار به جز مرگ، نجاتِ دگری نیست

ای مرگ کجایی که به دیدار من آیی؟
در سینه دگر جز نفس مختصری نیست

«تا بال و پرم بود قفس را نگشودند
امروز گشودند قفس را که پری نیست»

#علی_انسانی