شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۰۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#محمدجواد_غفورزاده» ثبت شده است

در جام دیده اشک عزا موج می‌زند
در صحن سینه شور و نوا موج می‌زند

یک نینوا مصیبت و یک کربلا بلا
در دشت‌های خاطرِ ما موج می‌زند

تا چشم کار می‌کند اندوه و انتظار
با یاد یار در همه جا موج می‌زند

در گوشه و کنار حسینیه‌های شهر
صد‌ها هزار دست دعا موج می‌زند

هنگام اوج گیری «روح خدا» به عرش
فر‌یاد خلق نوحه‌سُرا موج می‌زند

حسرت نگر که در عطرش بوسه‌ی وداع
دریا جدا و دشت جدا موج می‌زند

در صحن غم گرفته‌ی فیضیه تا سحر
شوق حضور «روح‌ خدا» موج می‌زند

در کوچه‌باغ‌های جماران نگر هنوز
انوار سیدالشهدا موج می‌زند

در ماتم حسین زمان هرکجا می‌رویم
حال و هوای کرب‌و‌بلا موج می زند

موج بلند ناله، خروشید وای وای
طوفان گریه آمد و جوشید وای وای


رفت آن‌که بود، میکده مست و خراب از او
شیرینی پیاله و شور شراب از او

برخاست چون خلیل به پیکار بت، فتاد
در شرق و غرب واهمه و اضطراب از او

لرزید کاخ سرخ و سپید از نهیب وی
یک شب نرفت دیده‌ی دشمن به خواب از او

با پا بر‌هنگان زمین بس که داشت مهر
در آسمان شکفت گل آفتاب از او

در پهندشت پاک هویز‌‌ه گرفته است
گیسوی نخل‌های جوان پیچ وتاب از او

روحی دوباره یافت از او نهضت حسین
جانی دوباره یافته اسلام ناب از او

یک عمر دل به گلشن زهرا سپرده بود
زان رو گرفت چهره‌ی گل رنگ و آ‌ب از او

دستی به ذیل آیه‌ی «أمن یجیب» داشت
پیری که شد «دعای سحر» مستجاب از او

تا واپسین نفس به مناجات میل داشت
عمری مداومت به «دعای کمیل» داشت


رفتی و سر به سینه‌ی سینا گذاشتی
رو در بهشت حضرت زهرا گذاشتی

گفتی بهار بهمن خونبار شد که باز
رفتی و سر به دامن گل‌ها گذاشتی

از یک چمن شقایق پرپر که بگذریم
یک دشت لاله را به تماشا گذاشتی

با اشک و آه و نا له، ز خاطر نمی‌رود
داغ غمی که بر جگر ما گذاشتی

تا شهپر ملائکه شد فرش راه تو
بر عرش افتخار و شرف پا گذاشتی

صف بسته‌اند امت مظلومت ای امام
از آن شبی که رو به «مصلّی» گذاشتی

ما از تو انتظار ملاقات داشتیم
واحسرتا که وعده‌ی فردا گذاشتی

دیدی که اهل کوفه نبودیم و نیستیم
ما را چرا تو رفتی و تنها گذاشتی؟

داریم مهر روشن و خوب تو را هنوز
باور نمی‌کنیم غروب تو را هنوز


واحسرتا که بعد تو ماندیم و زنده‌ایم
با هم سرود هجر تو خواندیم و زنده‌ایم

بعد از تو ای امید دل ای آرزوی جان
باور نمی‌کنیم که ماندیم و زنده‌ایم

بر ما رواست سیلی امواج غم، که ما
سیل سرشک از مژه راندیم و زنده‌ایم

دردا که بعد غیبت خورشید انقلاب
یک آسمان ستاره فشاندیم و زنده‌ایم

ترسم که روز وصل خدا نگذرد ز ما
«شب‌های هجر را گذراندیم و زنده‌ایم»

«ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود»
این قدر چشم یاری از این نیمه‌جان نبود

#محمدجواد_غفورزاده
#سوگنامه_امام_خمینی

گفت: آمد دلم به جان، گفتم
از چه؟ گفت: از غمِ زمان، گفتم

غم، کم و بیش هست با همه، گفت
نه به قدرِ هلاکِ جان، گفتم

غم صفا می‌دهد به دل‌ها، گفت
دلِ من خون شد الامان، گفتم

عقده‌ی دل به گریه وا کن، گفت
بنگر این چشم خون‌فشان، گفتم...

«اَلبَلا لِلوَلا» شنیدی؟ گفت
در بلا دادم امتحان، گفتم

صبرکن، تا ظفر درآید، گفت
که عیان را مکن بیان، گفتم

اجرِ صبرِ تو وصل باشد، گفت
برده هجر از کَفَم عنان، گفتم

در تبِ عشق، تاب باید، گفت
کو مرا طاقت و توان، گفتم...

سَرِ سودای یار داری؟ گفت
سر چه باشد؟ بخواه جان، گفتم

کیست مولای و مقتدایت؟ گفت
«سیّدی صاحب‌الزّمان»، گفتم

چیست از حضرتش امیدت؟ گفت
خواهم از او خطِ امان، گفتم

شبِ میلاد اوست امشب، گفت
در مدیحش غزل بخوان، گفتم

وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»


بشنو از راویان روایت نور
که به وجد آیی از ترنّم و شور

روزی از روزها امام نقی
گفت با خادم سرا «مسرور»:

که برو «بُشرِ بِن سلیمان» را
به سراپرده‌ام بخوان به حضور

این بشارت به بُشر بَرده‌فروش
چون که ابلاغ شد، به شوق و به شور

به سر آمد، به پای‌بوسِ امام
هادی دین و معنی و الطّور

چشم در چشم و لب پر از لبیک
تا چه فرماید آن سلاله‌ی نور

گفت مولی: بدان به خاطر من
کرده‌ای اندیشه‌ای خطیر خطور

بنشین در برم که ره یابی
به امید خدا بدان منظور

پس از آن، آن یگانه آیتِ نصر
که به کف داشت رایتِ منصور

نامه‌ای با خط فرنگ نوشت
ساخت آن را به مُهر خود ممهور

گفت: ای پیک! این تو این پیغام
گفت: ای دوست! این تو، این دستور

«بَدره‌ای زر» به او سپرد امام
گفت این زر، ضمیمه‌ی منشور

راهِ بغداد پیش گیر و برو
با توکّل به ذات حیّ غفور

منتظر باش، بر لبِ ساحل
تا رسد کشتی مراد از دور

کشتی حامل اسیران است
از ایالات دور و خطّه‌ی تور

همه را عرضه می‌کنند و تو هم
در همه حال باش سنگ صبور

تا کنیزی بدین صفات و کمال
کند از آن میان چو ماه ظهور

در حجابِ عفاف و عصمت و قدس
باشد آن گلبن ادب مستور

چون از این نامه مُهر برگیرد
دیده‌اش روشنی بیابد و نور

به خریداری‌اش قدم بگذار
بگذرم ـ «اِنَّ سَعْیُکُم مَشکور»

او عروس من است، فرزندم
«عسکری» می‌پذیردش به حضور

آرزویم طلوع خورشیدی‌ست
روشنی‌بخش‌تر ز جلوه‌ی طور

نه همین دارم انتظارش من
که جهان دارد انتظارِ ظهور...

وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»


پرده تا از رخ پگاه افتاد
در فضا برق یک نگاه افتاد

بود این برقِ شادی، از دل «بُشر»
که نگاهش به دخت شاه افتاد

سجده‌ی شکر حق به جای آورد
از غم آسود و در رفاه افتاد

سوی «سامرّه» هم‌سفر با او
دخت قیصر «ملیکه» راه افتاد


گفت ای بُشر! در ولایت روم
به هوای گلی، گیاه افتاد

بزم عقد من و پسر عمّم
پا گرفت و طرب به راه افتاد

خطبه‌ی عقد را نخوانده عجیب
اتفاقی به بزم شاه افتاد

تخت در هم شکست و غوغا شد
لرزه بر کاخ و بارگاه افتاد

دستِ افسوس زد به هم داماد
گویی از آسمان به چاه افتاد

بزم عیش از قضا، عزا گردید
اُسقُف از روی جایگاه افتاد...

یا قیامت به پای شد، یا نه
«پاپ اعظم» به اشتباه افتاد

پس از آن حادثات، بر سَرِ من
سایه‌ی رحمتِ اله افتاد

دل و جان در هوای حضرت دوست
سر و کارم به اشک و آه افتاد

تا شبی، در عوالم رؤیا
چشمِ مشتاقِ من، به ماه افتاد

دل من سر نهاد بر قدمش
اشک شوقم به خاک راه افتاد

شعله‌ی اشتیاق و آتش مهر
در نهادم به یک نگاه افتاد

در شگفتم! کنون که بر سرِ من
سایه‌ی آن جهان‌پناه افتاد

وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»


«نرگس» آن عشق مانده در جانش
در دل و دیده‌ی گل‌افشانش

گل سرخ محمّدی، «مهدی»
تا شکوفا شود به دامانش

آوَرَد گلبنی همیشه بهار
چشم بد دور از گلستانش

ماهِ شعبان، دو نیمه شد وانگاه
عظمت یافت رتبه و شأنش...

زادروزِ «بقیة‌الله» است
آفرین خدای بر جانش

دفتر مدح اوست «جاءَ الحق»
«زَهَقَ الباطل» است عنوانش

سوره‌ی «هَل اَتی عَلَی الاِنسان»
صورتی از کمال و احسانش...

میهمان شد به جلوه‌گاهِ شهود
دست غیبِ خدا نگهبانش

خواند او را «خلیفة الرّحمن»
کردگار رحیم و رحمانش

بشریّت نداشت تاب ظهور
پرده‌ی غیب کرد پنهانش

«سیصد و سیزده» خداجویند
جمع یاران و جان‌نثارانش

طالعِ سعد بین! که در همه حال
حافظِ جان اوست جانانش

به امیدی که صبح وصل رسد،
دست کوتاه ما به دامانش

جانم ارزانیِ نگاهش باد
پدر و مادرم به قربانش

طوطی طبع من اگر چه شده‌ست
در پس آینه غزل‌خوانش

وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»


مانده‌ام از تو دور، می‌دانم
دور ماندم ز نور، می‌دانم

لذّت وصل توست شیرین‌تر
از شراب طهور، می‌دانم

می‌درخشد از آفتاب رُخت
نورِ «اللهُ نور»، می‌دانم

نور «لا شرقیٌ و لا غربی»
از تو یابد ظهور، می‌دانم...
مُحرم کعبه‌ی وصالم، لیک
از حریم تو دور، می‌دانم

آرزوی محال من این است:
درک فیض حضور ـ می‌دانم

قصر آمال و آرزویم شد
پایمالِ قصور، می‌دانم

دل درهم شکسته‌ای‌ست مرا
مثل جام بلور، می‌دانم

اشک ما را به خاک پای شما
نیست برگ عبور، می‌دانم

آنچه کام مرا کند شیرین
چیست؟ این اشک شور، می‌دانم

می‌شود آب، از صبوری من
دل سنگِ صبور، می‌دانم

دیدت طلعت تو، می‌طلبد
یک جهان شوق و شور، می‌دانم

من که بالاترین فضیلت را
انتظارِ ظهور می‌دانم

وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»


ای ولیِّ خدایِ عَزَّ وَ جَلّ
شأن تو از هر آفریده اجلّ

چترِ فیض تو بر سرِ آفاق
سایه گسترده، تا ابد ز ازل...

در پناه تو، ای خلیل خدا!
نپذیرد بنای وحی، خلل

ای صلای تو، وحدت توحید
ای پیام تو اتّحاد ملل

خیز و از دامن حرم بزدای
نام «عُزّی» و ننگِ «لات و هُبل»

باز «اصحاب فیل» زنده شدند
دست در دست «وارثان جمل»

بنشین! بر سریر عدل و امان
بنشان! آتشِ جدال و جدل

پرده بردار «یا امین الله»!
از نفاق منافقان دغل

گر مقدّر شود، به آسانی
مشکل غیبت تو گردد حل

با تو تجدید عهد خواهم کرد
طوطی طبع من به قول و غزل

شب یلدای هجر می‌خوانم
از حدیثی مفصّل، این مجمل

دل به جان، جان به لب رسید بیا
«اِنَّ خیر الکلام قَلَّ و دَلّ»

من که همچون هلال، از غمِ هجر
زانوی غم گرفته‌ام به بغل

وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»


از تو گلزار وحی، خرّم شد
لبِ گل وا به خیر مقدم شد

هر پیام آوری ز خرمن تو
خوشه‌چین ـ جز «نبی اکرم» ـ شد

به امید نجات «نوح نبی»
دست بر دامن تو در یم شد

از تو آتش صفای گلشن یافت
به «خلیل خدا» مسلّم شد...

قطره‌ای از سحاب رحمت تو
در بیابان چکید و «زمزم» شد

نه همین از صفای «ابراهیم»
که ز سعی تو کعبه محکم شد

دست بر دامن تو زد «یعقوب»
که به «یوسف» رسید و بی‌غم شد

شد «کلیم» از تو «موسی عمران»
که به وادی قُدس، مَحرَم شد...

تا گرفت از تو درسِ صبر «ایّوب»
به صبوری عَلَم به عالم شد

فیض عام تو در دل دریا
مونِس «یونس نبی» هم شد

باز کردی تو نطق «عیسی» را
که به عصمت، گواهِ «مریم» شد

ای مرام تو التفات و کرم
بی‌تو دل‌ها، صراحی غم شد

سر و سامان عشق، بر هم خورد
چهره‌ی روزگار درهم شد

هر کجا سروِ راست قامت بود
زیرِ بارِ مفارقت خم شد

در مقامی، که خیل مشتاقان
در فراق تو صبرشان کم شد

وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»


ای ز صبر تو صبر، مات، بیا
ای تو سرچشمه‌ی حیات، بیا

«یابنَ وَ العادیات، یابن الطّور»
«یابن طاها و محکمات» بیا

«یابن آیات و بیّنات» اَلغَوث
«یابن یاسین و ذاریات»، بیا...

فصلِ «آتَیتُمُ الزّکوة» رسید
اصلِ «قد قامتِ الصّلوة» بیا

جز تو «یابن الدَّلائل المشهود»
کیست مجلای نور ذات، بیا

جز تو «صدرُ الخلائق ذوالبِرّ»
کیست؟ ای احمدی‌صفات، بیا

جز تو سِرِّ «اَقِم بِهِ الحَق» کیست؟
تو به حق می‌دهی ثبات، بیا

جز تو «یاین المَعالِمِ المأثور»
که به ما می‌دهد برات؟ بیا...

ای همه قدسیان به قربانت
ای سر و جان ما فدات، بیا

عطش کربلاست در دل من
تشنه‌ام، تشنه‌ی فرات، بیا

غرق بحر غمم «بِنَفسی اَنْت»
آخر ای کشتی نجات، بیا

وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»


آخرین حجت خدایی تو
که ز خلق خدا، جدایی تو

خلف صالحی و منتَظَری
پسر مکّه و منایی تو

گل دامان نرگسی آری
زاده‌ی سُرَّ مَن رءایی تو

نور چشم خدیجة الغَرّاء
قرة العین مصطفایی تو

ای حَسن خصلت، ای حسین صفات
وارث علم مرتضایی تو

گلبن سرخ زُهرة‌الزهرا
جلوه‌ی سبز مجتبایی تو

یادگار هُداة مهدیّین
ناشرُ رایةَ الهدایی تو

تو نه تنها مُذِلِّ اعدایی
که مُعِزً لِاولیایی تو...

ای که در قابِ قوسِ اَوْ اَدنی
زینت عرش کبریایی تو

همه جا غرق عطر توست ولی
محو گلزار کربلایی تو

عقده از کار عالمی وا کن
که نسیم گره‌گشایی تو

اینکه می‌گویم «اَینَ وجهُ الله»؟
چون جمال خدانمایی تو

اینکه فریاد می‌زند مُضطر
چون یُجاب اذا دعایی تو

آخر ای مُحیی مَعالِمِ دین
در حجاب این‌قَدَر چرایی تو؟

ای وجود تو رمز یُحیِ الارض
ای امید بشر! کجایی تو؟

بی‌رضای خدا، ز پرده‌ی غیب
گرچه دانم برون نیایی تو

وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»

#محمدجواد_غفورزاده


ای گردش چشمان تو سرچشمه‌ی هستی
ما محو تو هستیم، تو حیران که هستی

خورشید که سرچشمه‌ی زیبایی و نور است
از میکده‌ی چشم تو آموخته مستی

تا جرعه‌ای از عشق تو ریزند به جامش
هر لاله کند دعوی پیمانه به‌دستی

از چار طرف محو تماشای تو هستند
هفتاد و دو آیینه‌ی توحید پرستی

وا کرد درِ مسجدالاقصای یقین را
تکبیرة الاحرام نمازی که تو بستی

تا وا شدن پنجره هرگز نزدی پلک
تا خون شدن حنجره از پا ننشستی

ای کاش که گل‌های عطشناک نبینند
در دیده‌ی خود خار غمی را که شکستی

یک گوشه‌ی چشم تو مرا از دو جهان بس
ای گردش چشمان تو سرچشمه‌ی هستی

#محمدجواد_غفورزاده

پیامبر اعظم (صلوات‌الله‌علیه):
اَلْبَخِیلُ مَنْ ذُکِرْتُ عِنْدَهُ فَلَمْ یُصَلِّ عَلَیَّ
بخیل کسی است که مرا پیش او یاد کنند و بر من صلوات نفرستد.
 مکارم الأخلاق، ص۳۱۲

در مِهر پیامبر حیات است حیات
در نور هدایتش نجات است نجات
خواهی که تو را بخیل نشمارد کس
بفرست پس از نام «محمد»صلوات

#محمدجواد_غفورزاده

پیامبر اعظم (صلوات‌الله‌علیه):
إنَّما بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَکارِمَ الْأخْلاقِ
من مبعوث شدم تا فضائل اخلاق را به کمال برسانم.
 مکارم الأخلاق، ص۸

پیغمبر اعظم که به عصمت طاق است
در خُلق عظیم شهرۀ آفاق است
فرمود: ظهور نور من، بعثت من
رستاخیز مکارم اخلاق است

#محمدجواد_غفورزاده

امام هادی(علیه‌السلام):

اُلقَوُا النِّعَمَ بِحُسْنِ مُجَاوَرَتِهَا، وَ الْتَمِسُوا الزِّیَادَةَ مِنْهَا بِالشُّکْرِ عَلَیْهَا؛
برای نعمت‌ها، همسایه‌ی خوبی باشید و با شکرگزاری، خواستار افزایش آن باشید.
 مسند الامام الهادی(علیه‌السلام)، ص۳۰۵

از لطف نسیم، گل شود گلگون‌تر
زیباتر و دلرباتر و موزون‌تر
پاکیزه دلان همیشه نعمت‌ها را
با شکر و سپاس می‌کنند افزون‌تر

#محمدجواد_غفورزاده

امام هادی(علیه‌السلام):

اَلتَّوَاضُعُ أَنْ تُعْطِیَ النَّاسَ مَا تُحِبُّ أَنْ تُعْطَاه‏؛
فروتنی در آن است که با مردم چنان باشی که دوست داری با تو چنان باشند.
 المهجة البیضاء، ج۵، ص۲۲۵

جانا! به فروتنی، گر ایمان داری
یا میل به رفتار کریمان داری
با مردم روزگار خود همدل باش
آن‌گونه که انتظار از آنان داری

#محمدجواد_غفورزاده

از غنچه‌ی بوستان، شکوفاتر باش
سرسبز بمان و باغبان باور باش
خواهی که دچار ضعف و ذلت نشوی
راضی به رضای «پدر و مادر» باش

#محمدجواد_غفورزاده

 امام هادی(علیه‌السلام):
إِنَّ اللَّهَ جَعَلَ الدُّنْیَا دَارَ بَلْوَى وَ الْآخِرَةَ دَارَ عُقْبَى وَ جَعَلَ بَلْوَى الدُّنْیَا لِثَوَابِ الْآخِرَةِ سَبَباً وَ ثَوَابَ الْآخِرَةِ مِنْ بَلْوَى الدُّنْیَا عِوَضاً؛
خداوند دنیا را سرای امتحان و آزمایش ساخت و آخرت را سرای رسیدگی قرار داده است، و بلای دنیا را وسیله‌ی ثواب آخرت و ثواب آخرت را عوض بلای دنیا قرار داده است.
تحف العقول، ص ۵۱۲

بگذار، دعای مستجابت بدهند
از کوثر عرفان، میِ نابت بدهند
«امروز» اگر سهم تو شد رنج و بلا
ره توشه‌ی «فردا» و، ثوابت بدهند

#محمدجواد_غفورزاده

چون موج، خروشان و پریشان حالیم
دنیا طلبان بی‌پر و بی‌بالیم
امروز به «مال» اگرچه دل می‌بندیم
فردا ـ به خدا ـ در گرو «اعمالیم»

#محمدجواد_غفورزاده