باران شدهام
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز
اشک نه، خون دل از چشم تو جاری شب و روز
به تو حق میدهم اینگونه بباری شب و روز
در نگاه پُر از احساسِ تو مهمان شدهام
گریه در گریه به همراه تو باران شدهام
گفتم از آتش و در، بین گلو بغض شکست
بند بند دلم از ماتم و اندوه گسست
زخم پهلوی تو داغی شد و بر سینه نشست
باید آرام شوم شکر خدا فاطمه هست
اشک مظلوم از این چشم روان است هنوز
یاس از اشک شقایق نگران است هنوز
بعد تو با دل من چاه فقط همسخن است
بعد تو زخم زبان همدم و همراه من است
همهی دردم از این مردم پیمانشکن است
بیتو کارِ در و دیوارِ دلم سوختن است
غم دوری تو کم نیست من آیا چه کنم
گریهام دست خودم نیست من آیا چه کنم
کاش با ما نفس شهر چنین سرد نبود
کوچه در کوچه پُر از مردم نامرد نبود
که اگر فصل بهارِ من و تو زرد نبود
غزل زندگیام قافیهاش درد نبود
چشمها را بگشا رو به علی باز بخند
آسمانی شدهای لحظهی پرواز بخند
در سکوت شب و دور از همه چشمان جهان
یک در سوخته شد باز و سپس گریهکنان
مادری رفت به آنجا که از آن هیچ نشان...
مرد با بغض چنین گفت که در طول زمان
پی این تربت گمگشته کسی میآید
مژده، ای دل که مسیحا نفسی میآید
- پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۵۶ ب.ظ