چون کوه
ای صبر تو چون کوه در انبوهی از اندوه
طوفان بر آشفتهی آرام وزیده
ای روضه ترین شعرغم انگیز حماسه
ای بغضترین ابر به باران نرسیده
ای کوه شبیه دلت و چشم تو چون رود
هر روز زمانه به غمت غصهای افزود
غم درپی غم در پی غم در پی غم بود
ای آنکه کسی شکوه ای از تو نشنیده
من تاب ندارم که بگویم چه کشیدی
تا بشنوم آن روضه و آن داغ که دیدی
تو در دل گودال چه دیدی چه شنیدی؟
که آمدهای با دل خون قد خمیده
نه دست خودم نیست که شعرم شده مقتل
شد شعر به یک روضهی مکشوف مبدل
نه دست خودم نیست خدایا چه بگویم؟
این بیت رسیدهست به رگهای بریده
این کربوبلا نیست مدینهست در آتش
شد باز درون دل تو شعلهور آتش
در خیمه کسی هست ولی خیمه در آتش
ای آنکه شبیه تو کسی داغ ندیده
این قافلهی توست سوی کوفه روان است
بر نیزه برای تو کسی دلنگران است
شکر است که تا شام فقط ورد زبان است
«رفتید دعا گفته و دشنام شنیده»
سخت است که بنویسم دستان تو بستهست
مانند دلت، قد تو چندیست شکستهست
قد تو شکستهست نماز تو نشستهست
من ماندم و این شعر و گریبان دردیده
#سیدمحمدرضا_شرافت
- دوشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۵۵ ب.ظ