شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۹۹ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

نعره‌زنان ایستاد بر سر میدان شهر
رِند خیابان عشق، شیخ شهیدان شهر

حیله و ترفند را، مکر و زد و بند را
کیست که رسوا کند در بِده بِستان شهر!

شیخ شبی با چراغ آمد و پیدا نکرد
گفت کجا گم شدی ایّها الانسان شهر

زاهد خلوت‌نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت بر سر پیمان شهر

این‌همه نیرنگ چیست؟ قصّۀ امروز نیست
دوش به ما گفته بود پیر جماران شهر...

غیرت اگر گل کند، زین برِ دُلدُل  کند،
بر سرِ نی کی رود قاری قرآن شهر

«سلسلۀ موی دوست حلقۀ دام بلاست
هر که در این حلقه نیست» نیست مسلمان شهر

شیردلان بعد از این از تو حکایت کنند
از تو روایت کنند تعزیه‌خوانان شهر

#مهدی_جهاندار


النّمِر باقر النّمِر برخیز
باز هم خطبۀ جهاد بخوان
از غدیر، از غم علی بنویس
منکِران را به اعتقاد بخوان

بغضِ خشکیده در گلوی حجاز!
روی دوشت عبا بیفکن و باز
سورۀ مؤمنون تلاوت کن
شیعیان را به اتحاد بخوان

جمع کن مردم «عوامیه» را
سخره کن دولت معاویه را
یک نفس غیرت ابوذر شو
ظالمان را به عدل و داد بخوان

ای تبِ روح تو غروب «قطیف»!
ای همه خون مسلخ تو شریف!
ناله‏ات را به چاه‏ها بسپار
روضه‏ات را به گوش باد بخوان

در هیاهوی قاریان دلار
بار دیگر بلند شو ای یار!
جهل آل سقوط را بشکن
مفتیان را به اجتهاد بخوان...

این یهودی‏دلان بی‏پروا
سرخوشانند خونِ یحیی را
زکریّا شو و به لحن سکوت
«کاف»، «ها»، «یا» و «عین»، «صاد» بخوان

بازکن «جامع المدارک» را
تازه کن داغ ِخون «مالک» را
بین مقتل به چشم‏کوری‏شان
با تبسم «و إن یکاد» بخوان...

از بقیع از غم زمانه بگو
یک دهن حرف عارفانه بگو
باز از غربت رسول بپرس
نوحۀ «احسن‏البلاد» بخوان

النّمِر باقر النّمِر برخیز
بار دیگر به اقتدای علی
زیر گرمای آفتاب قطیف
فصلی از خطبهٔ جهاد بخوان...

#محمد_مرادی

هی چشم به فردای زمین می‌دوزی
افتاد سرت به پای این پیروزی
هر چند که امروز شهیدت کردند
ای شیخ نمر، زنده‌تر از دیروزی

#فائزه_زرافشان

پیامبراعظم (صلوات‌الله‌علیه‌و‌آله):
مَنْ زَهِدَ فِیهَا فَقَصَّرَ فِیهَا أَمَلَهُ أَعْطَاهُ اللهُ عِلْماً بِغَیْرِ تَعَلُّمٍ وَ هُدًى بِغَیْرِ هِدَایَةٍ فَأَذْهَبَ عَنْهُ الْعَمَى وَ جَعَلَهُ بَصِیرا
کسی که به دنیا میل و رغبت نکند و آرزویش را کوتاه نماید، خداوند بدون زحمتِ آموختن، به او علم عطا می‌فرماید و بدون این‌که راهنمایی داشته باشد، او را هدایت می‌نماید و کوردلی او را از بین برده و به او بصیرت می‌دهد.
تحف العقول، ص۶۰

هر کس که ز دنیا طلبی دور شود
بیگانه ز تزویر و زر و زور شود
حق، نور بصیرت به دلش می‌بخشد
تا سینۀ او صحیفۀ نور شود

#محمدجواد_غفورزاده

با توام ای دشت بی‌پایان سوار ما چه شد
یکه تاز جاده‌های انتظار ما چه شد

آشنای «لا فتی الا علی» اینجا کجاست؟
صاحب «لا سیف الا ذوالفقار» ما چه شد؟

چارده قرن است، چل منزل عطش پیموده‌ایم
التیام زخم‌های بی‌شمار ما چه شد؟

چشم یوسف انتظاران را کسی بینا نکرد
روشنای دیده‌ی امّیدوار ما چه شد؟

ذوالجناحا! عصر ما چون عصر عاشورا مباد
دشت را گشتی بزن، بنگر سوار ما چه شد؟

باز ای موعود! بی‌تو جمعه‌ای دیگر گذشت
کُشت مارا بی‌قراری! پس قرار ما چه شد؟

می‌نشینم تا ظهور سرخ مردی سبزپوش
آن زمان دیگر نمی‌پرسم بهار ما چه شد؟

#مهدی_جهاندار

تقدیم به شهدای اربعینی حله
که خوزستان یک اربعین است داغدار آن‌هاست

بالا گرفت شعله‌ی طغیان و
آتش گرفت باغچه‌ای، باغی
سر باز کرد کینه‌ی شیطان و
از نو نشست بر دل ما داغی

یک کاروان به شوق زیارت رفت
اهل شهود بود و شهید آمد
از کربلای حله به خوزستان
یک کاروان شهید جدید آمد

در سوگ پر کشیدنشان این خاک
هرچند داغدارتر از قبل است
اما به یمن خون شهیدانش
حالا پر افتخارتر از قبل است

اینان شکوه غیرت تاریخند
اینان بزرگ قافله‌ی دهرند
اینان که آسمان شده مأواشان
آری ستارگان همین شهرند...

همپای کشتگان منا هستند
این دو گروه کشته‌ی یک راه‌اند
انبوه زائران حسین آری
بی‌شک مهاجران«الی الله»اند

ما سرسپردگان حسینیم و
مرد دفاع از حرم دینیم
ما وارثان خون شهیدانیم
حاشا که از مبارزه بنشینیم

تا کفر و شرک هست جهادی هست
درس حسین و ارث امام این است
آغاز کار شام و عراق است و
پایان کار فتح فلسطین است

#سیدمحمدمهدی_شفیعی

دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم

 کنارت چای می‌نوشم به قدر یک غزل خواندن
به قدری که نفس تازه کنم، خیلی نمی‌مانم

کتاب کهنه‌ای هستم پر از اندوه یا شاید
درختی خسته در اعماق جنگل‌های گیلانم

رها، بی‌شیله پیله، روستایی، ساده‌ی ساده
دوبیتی‌های باباطاهرم عریان عریانم

شبی می‌خواستم شعری بگویم ناگهان در باد
صدای حمله‌ی چنگیزخان آمد؛ نمی‌دانم -

چه شد اما زمین خوردم میان خاک و خون؛ دیدم
در آتش خانه‌ام می‌سوخت، گفتم آه...دیوانم...

چنان با خاک یکسان کرد از تبریز تا بم را
زمان لرزید از بالای میز افتاد لیوانم...

فراوان داغ دیدن‌ها؛ به مسلخ سر بریدن‌ها
حجاب از سر کشیدن‌ها؛ از این غم‌ها فراوانم

شمال و درد کوچک خان؛ جنوب و زخم دلواری
به سینه داغدار کشته‌ی حمام کاشانم

 سکوت من پر از فریاد یعنی جامع اضداد
منم من اخم سعدآباد و لبخند جمارانم

من آن خاکم که همواره در اوج آسمان هستم
پر از عباس بابایی پر از عباس دورانم

 گرفته شعله با خون جوانانم حنابندان
که تهران‌تر شود تهران؛ من آبادان ویرانم

 صلات ظهر تابستان، من و بوشهر و خوزستان
تو را لب تشنه‌ایم از جان، کمی باران بنوشانم

سراغت را من از عیسی گرفتم باز کن در را
منم من روزبه، اما پس از این با تو سلمانم

شکوه تخت جمشید اشک شد از چشم من افتاد
از آن وقتی که خاک پای سلطان خراسانم

اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست می‌گویم
که من یک شاعر درباری‌ام مداح سلطانم

 #سیدحمیدرضا_برقعی

عمری‌ست بی‌قرار، به سر می‌بریم ما
بر این قرار تا نفس آخریم ما

همراز روضه‌ها و نواخوان نوحه‌ها
دمساز سوز سینه و چشم تریم ما

ما را به سر هوای شهیدان بی سر است
از سر گذشته‌ایم چو بر این سریم ما

نام حسین محشر عظمای جان ماست
جان دادگان زنده‌ی این محشریم ما

محشر به پا کنیم به فریاد یا حسین
امروز لشکر شه بی‌لشکریم ما

ما را به دست، پرچم صبر و بصیرت است
با عشق و شور همدم و همسنگریم ما

ما امّت نه دی و اهل حماسه‌ایم
مرد جهاد و همقدم حیدریم ما

حرف ولیّ ماست که «من انقلابی‌ام»
در راه انقلاب ز جان بگذریم ما

با طلحه و زبیر بگویید تا ابد
عمّار وار همنفس رهبریم ما

«اَلفتنةُ أشدُّ مِن القتل» خوانده‌ایم
هرگز ز جرم فتنه‌گران نگذریم ما

با فاتحان بدر ز سازش سخن مگو
امروز رهسپار دژ خیبریم ما

چشم انتظار منتقم آل مصطفی
چشم انتظار معرکه‌ی آخریم ما

#محمدمهدی_سیار

بال پرواز گشایید که پرها باقی‌ست
بعد از این، باز سفر، باز سفرها باقی‌ست

پشت بت‌ها نشود راست پس از ابراهیم
بت‌شکن رفت ولی باز تبرها باقی‌ست

گفت فرزانه‌ای، امروزِ شما عاشوراست
جبهه باقی‌ست، شمشیر و سپرها باقی‌ست

جنگ پایان پدرهای سفر کرده نبود
شور آن واقعه در جان پسرها باقی‌ست

گرچه پیروزی از آن من و تو خواهد بود
شرط‌ها باقی‌ست، اما و اگرها باقی‌ست

«شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
در ره منزل لیلی که خطرها» باقی‌ست

نیست خالی دل ارباب یقین از غصه
فتنه‌ها می‌رود و خونِ جگرها باقی‌ست


سخن از فتنه شد و چُرت غزل شد پاره
واژه‌ها دربه در و قافیه‌ها آواره

قصه تلخ است چه تلخ است! بگویم یا نه؟
صبرتان می‌رود از دست! بگویم یا نه؟

شاید از قصه ما خُلق شما تنگ شود!
یا که این گفته خود آغازگر جنگ شود

قصه آن بود که دشمن دهنش آب افتاد
کشتی وحدت ما سخت به گرداب افتاد

آتش فتنه چنان شد که خدا می‌داند
آنقدر دل نگران شد که خدا می‌داند

قصه آن بود که یک طایفه که فتنه از اوست
دوست را دشمن خود خواند، وَ دشمن را دوست

آری آن طایفه خود را ز خدا منفک کرد
روی بر سامری آورد به موسی شک کرد

سامری گفت بیایید به شهرت برسیم
با پرستیدن گوساله به قدرت برسیم

سامری گفت که در شور حکومت شعف است
باید این‌بار به قدرت برسیم این هدف است

آری آن صدرنشینان بنی‌صدر شده
خویش را قدر ندانسته و بی‌قدر شده

گرچه یاران علی بودند سازش کردند
با معاویه نشستند و خوش و بش کردند

نکته‌ها بر لبمان رفت و خریدار نبود
گوش آن طایفه انگار بدهکار نبود

آری آن طایفه می‌گفت: نصیحت کافی‌ست
خسته‌ایم از سخن مفت! نصیحت کافی‌ست

نیست در حافظۀ دهر، زهیر و طلحه
کم بسازید در این شهر، زهیر و طلحه

کم بگویید ز صفین و جمل، این آن نیست
«این همان قصه اسلام ابوسفیان» نیست

داشت آن طایفه هر چند صدایی دیگر
آب می‌خورد ولی فتنه ز جایی دیگر

قصه آن بود که یک طایفه درویش شدند
جانماز آب‌کشان، عافیت اندیش شدند

گاه از این سوی سخن، گاه از آن سو گفتند
هر چه گفتند در  آن‌روز دو پهلو گفتند

خواستند امر نماید به حمیّت مولا
تن دهد باز به امر حکمیّت مولا

همچو امروز پر از فتنه شود فرداها
اُفتد این کار به تدبیر ابوموسی‌ها...

سر این طایفه انگار که در آخور بود
گوششان ظاهراً از حرف و نصیحت پُر بود


الغرض روی سگ فاجعه بالا آمد
خصمِ پنهان شده این مرتبه پیدا آمد

شادمان بود و بسی معرکه‌ داری می‌کرد
دشمن این حادثه را روز شماری می‌کرد

چشم ما در پی این حادثه چون کارون بود
بد به دل راه ندادیم ولی دل خون بود

آه از آن فرقه با اجنبی خودنشناس
گونه‌گون ظاهراً اما سر و ته یک کرباس

مُهر بر لب زده بودند و تماشا کردند
از پس حادثه‌ها چهره هویدا کردند

این جماعت چه شباهت به خمینی دارند؟!
چقدر در دل خود شور حسینی دارند؟!

کوفه کوفه است ولی ترک سفر جایز نیست
که سکوت من و تو وقت خطر جایز نیست

همه گفتند بمان مرتبه پیمایی کن
در همین مکه اقامت کن و آقایی کن

دست کم سمت حوالی وطن هجرت کن
ای عقیق از همه بگذر به یمن هجرت کن

همه گفتند بمان او سخنی دیگر داشت
آن سفر کرده هوای وطنی دیگر داشت

کوچ کرد از وطنش بال و پری پیدا شد
رفت در جاده شتابان، سفری پیدا شد

شب تاریخ پر از قهقهه‌ی غفلت بود
ناگهان عطر دعای سحری پیدا شد

بانگ زد عقل که «اقبالِ» شقایق با اوست
«نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد»

گفت هنگام قیام است سر و جان بازید
سر مَدُزدید اگر فتنه گری پیدا شد

وای اگر اهل بصیرت اُحُد از یاد بَرَند
چون غنیمت زدگان ترک خود از یاد بَرَند

وای اگر مزرعه‌ها سوخته با رعد شود
مُلک ری آفت عُمْرِ عُمَر سعد شود

گفت ای پاکدلان ختم به خیر است این راه
راه بیداریِ صد حر و زهیر است این راه

گفت ای پاکدلان سنت مألوف چه شد
ای جوانان عرب! امر به معروف چه شد

این چنین بود اگر یک شبه رسوا شد خصم
با دو صد دبدبه و کبکبه رسوا شد خصم

این چنین است که ما بیرق و پرچم داریم
هر چه داریم من و تو ز محرم داریم

هر چه داریم از آن مرد شهادت پیشه‌ست
که نماد شرف و عاطفه و اندیشه‌ست

آنکه آموخت به موسی جگران نیل شدن
بر سر ابرهه‌ها جیش ابابیل شدن

بین محراب دعا چون زکریا بودن
در دل طشت زر حادثه یحیی بودن

این چنین بود که ایران همه عاشورا شد
با سر انگشت دعا مُشتِ خیانت وا شد

و حسین بن علی باز به امداد آمد
و چنین بود خدای تو به مرصاد آمد

عبرت آموز ز تاریخ که خائن کم نیست
این هم از عبرت ایوان مدائن کم نیست

و خدا هست و هر آن چیز که از وی باقی‌ست
فتنه خاموش شد اما نهم دی باقی‌ست

#جواد_محمدزمانی

باز باران است، باران حسین‌بن‌علی
عاشقان، جان شما، جان حسین‌بن‌علی

خواه بر بالای زین و خواه در میدان مین
جان اگر جان است قربان حسین‌بن‌علی

شمرها آغوش وا کردند، اما باک نیست
وعده‌ی ما دور میدان حسین‌بن‌علی

در همین عصر بلا پیچیده عطر کربلا
عطر باران عطر قرآن حسین‌بن‌علی

هر کجای خاک من بوی شهادت می‌دهد
عشقم ایران است، ایران حسین‌بن‌علی...

#ناصر_حامدی