شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۵۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

«عشق، سوزان است بسم الله الرحمن الرحیم
هر که خواهان است بسم الله الرحمن الرحیم»

کشتی‌ام بی‌ ناخدا دارد به دریا می‌رود
وقت طوفان است بسم الله الرحمن الرحیم

دست من بسته‌ست، جای من رجزخوان می‌شوی
کوچه، میدان است بسم الله الرحمن الرحیم

ختم قرآنِ تو جای «ناس» گویا با «حدید»
رو به پایان است بسم الله الرحمن الرحیم...

«قدر» می‌خوانم و می‌دانم که از نامحرمان
«قدر» پنهان است بسم الله الرحمن الرحیم

آب را از سلسبیل آورده‌ام «اسما»! بریز
غسل باران است بسم الله الرحمن الرحیم

#قاسم_صرافان

دیگر امشب به مدینه، خبر از فاطمه نیست
جز حریق حرَمی، ‌در نظر از فاطمه نیست

شهرِ در خواب فرو رفته، ز خود می‌پرسد:
مگر این گریۀ بیدارگر از فاطمه نیست؟

آخر ای مرغ شباهنگ، در این خلوت راز
مگر این نالۀ شب تا سحر، از فاطمه نیست؟

این همه عطر دل‌انگیز مناجات و دعا
از کدامین گل سرخ است؟ اگر از فاطمه نیست

به همان سینه که شد دشت شقایق، سوگند
«زیر این چرخ، علی‌دوست‌تر از فاطمه نیست»...

مزنید آتش بیداد به گل‌خانۀ وحی
مگر این زمزمۀ پشت در، از فاطمه نیست؟

#محمدجواد_غفورزاده

گل‌های عالم را معطر کرده بویت
ای آن که می‌گردد زمین در جستجویت

یادش به‌خیر آن روزها ریحان به ریحان
می‌چید پیغمبر بهشت از رنگ و بویت

سیاره‌ها را در نخی می‌چیدی آرام
می‌ساختی تسبیحی از خاک عمویت

برداشتند از سفره‌ات نان، مردم شهر
جرعه به جرعه آب خوردند از سبویت

درهای رحمت باز می‌شد با دعایت
دردا که می‌بستند درها را به رویت

تاریخ می‌داند فدک تنها بهانه‌ست
وقتی بهشت آذین شده در آرزویت

وقتی منزه گشته خاک از سجده‌هایت
وقتی مطهر می‌شود آب از وضویت

چادر حمایل می‌کنی از حق بگویی
حتی اگر یک شهر باشد روبرویت

برخاستی با آن صفت‌های جلالی
این بار آتش می‌چکید از خلق و خویت

حتی زمان می‌ایستد از این تجسم
تو سوی مسجد می‌روی، مسجد به سویت

از های و هو افتاد دنیا با سکوتت
دنیا به آرامش رسید از های و هویت

از بانگ بسم الله الرحمن الرحیمت
از شکوه‌هایِ الذین آمنویت

تو خطبه می‌خواندی و می‌لرزید مسجد
ذرات عالم یک‌صدا لبیک‌گویت

خطبه به اوج خود رسید آن‌جا که می‌ریخت
مدح علی، حیدر به حیدر از گلویت

گفتم علی... او قطره قطره آب می‌شد
آن شب که روشن شد سپیدی‌های مویت

آن شب که زخم تو دهان وا کرد، آرام
زخم تو آری زخم... آن رازِ مگویت


هنگام دفن تو علی با خویش می‌گفت
رفتی ولی پایان نمی‌یابد شروعت...

#سیدحمیدرضا_برقعی

چون بر او خصم قسم خورده دین راه گرفت
بانگ برداشت، مؤذّن که: خدا! ماه گرفت

کائنات است از این واقعه در جوش و خروش
که کشیدن نتوان بار چنین درد، به دوش

ماسوا رفته فرو یک‌سره در بهت و سکوت
تا چه آید به سر عالم مُلک و ملکوت؟

رزق را کرده دریغ از همه کس میکائیل
عن‌قریب است که در صور دمد اسرافیل

چشم هستی نگران است که این واقعه چیست؟
وآن که دامن زده بر آتش این فاجعه، کیست؟

موپریش آسیه از خاک، برون آمده است
به گمانش که دَم «کُن فَیَکون» آمده است

مریم از خاک، سرآسیمه سرآورده برون
شسته با اشک ز رخساره خود، گَرد قُرون

کآتش فتنه و آشوب، دریغا تیز است
مگر این لحظه، همان لحظه رستاخیز است؟

این خدیجه‌ست که فریادزنان می‌آید
موکَنان، مویه‌کُنان، دل‌نگران می‌آید

کز چه رو رشته ایجاد ز هم بگسسته‌ست
نکند قائمه عرش خدا بشکسته‌ست؟

کیست در پشت در ای فضه، که جبریل امین
دوخته دیدۀ حیرت زدۀ خود به زمین

خانۀ کیست که در آتش کین می‌سوزد؟
نکند کعبۀ ارباب یقین می‌سوزد؟

روز هم‌چون شب مُظلم به نظر می‌آید
عمر هستی مگر امروز به سر می‌آید؟

پاسخ این همه پرسش ز در سوخته پُرس
از درِ سوختۀ لب ز سخن دوخته، پرس

گرچه چون سوختگان مُهر سکوتش به لب است
لیکن از فرط برافروختگی ملتهب است

می‌توان یافت از آن شعله که بر خرمن اوست
که چه‌ها آمده از دست ستم بر سرِ دوست...

#محمدعلی_مجاهدی

خم کرد پشت زمین را، ناگاه داغ گرانت!
هفت آسمان گریه کردند، بر تربت بی‌نشانت!

غمگین و خاموش و خسته، با بال‌هاى شکسته
تا باغ خورشید پر زد، از این قفس مرغ جانت!

وقتى که رفتى همان روز، از دور آیا ندیدی؟
بغض غریب على را، در شیون کودکانت!

رفتى ولى آه بانو! عمرى‌ست از چشم‌هامان
گل‌هاى خون مى‌شکوفد، با یاد هجده خزانت!

جز عشق و خوبى چه کردى؟ جز رنج و حسرت چه دیدى؟
نامهربانان چه کردند با آن دل مهربانت!

فردا که برخیزى از خاک! امضاى مظلومى توست!
مُهر کبودى که مانده‌ست، بر شانه و بازوانت!

#فاطمه_سالاروند

ای که شجاعت آورَد چهره به خاک پای تو
بسته به خانه تا به کی؟ دست گره‌گشای تو

هم‌چو جنین گرفته‌ای زانوی غصه در بغل
خیز و ببین چه می‌کشد همسر باوفای تو

«من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو»

لحظه به لحظه می‌برم، بار غمت به دوش دل
کوچه به کوچه می‌کُنم، جان سپر بلای تو

گر چه قدم دوتا شده، تیغ نبرد ما شده
گریۀ های‌های من نالۀ بی‌صدای تو

تا نشود به موج غم یک سر موی، از تو کم
گام به گام و دم به دم، محسن و من، فدای تو

دستم اگر شکسته شد، در ره یاری‌ات چه غم
باش که دارم آرزو، سرشکنم به پای تو...

#غلامرضا_سازگار

کیست این حنجرۀ زخمیِ تنها مانده؟
آن که با چاه در این برهه هم آوا مانده

از پی کیست؟ که چشمان یتیمش این‌سان
کم فروغ آمده در غربت خود وامانده...

بعد از آن واقعه ما را نه به دیوار و نه در
طاقت و حسرت یک پلک تماشا مانده

آسمان چهره به خون شست در آن شب تا دید
مادرم رفته ولی مویۀ مولا مانده

پلک خونین افق، چشم من و ما تا حشر
خیره بر مرقد گم گشتۀ زهرا مانده

#سیدحسین_موحد_بلخی

آمیخته چون روح در آب و گل ماست
همواره مقیم دل ناقابل ماست
ای زائر عطر گل کجا می‌گردی؟
آرامگه حضرت زهرا دل ماست

#سیدحسین_موحد_بلخی

بوی خوش می‌آید اینجا؛ عود و عنبر سوخته؟
یا که بیت‌الله را کاشانه و در سوخته؟

از چه خون مى‌گرید این دیوار و در؟ یارب مگر-
گلشن آل خلیل اینجا در آذر سوخته؟

خانۀ زهراست اینجا، قتلگاه محسن است
آشیان قهرمان بدر و خیبر، سوخته

خانۀ وحی از ملک یک‌باره شد در ازدحام
اندر این غوغا مگر جبریل را پر سوخته؟...

بر حریم عقل کل، دیوانه‌ای زد آتشی
کز غمش هر عاقلی را جان و پیکر، سوخته

خیمه‌گاه کربلا را آتش از اینجا زدند
شد ز داغ محسن آخر کام اصغر، سوخته

گر نمى‌کرد اشک چشمانت «حسان» امدادِ من
مى‌شد از آه من این اوراق دفتر، سوخته

#حبیب_الله_چایچیان

نور با آینه وقتی متقابل باشد
ذره کوچک‌تر از آن است که حائل باشد

نور، زهراست و آیینه علی، ذره کجاست
که در این بین فقط عاطل و باطل باشد

برترین خلقت دنیاست،‌ عجب نیست اگر
که علی نیز به زهرا متوسل باشد

رو به قبله‌ست همه عمر، خدایا! غلط است
قبله بایست به سمتش متمایل باشد
 
اگر این طرز نماز است که او می‌خواند
ترس دارم که نماز همه باطل باشد

دل محال است ولی عقل دلش می‌خواهد
بین زهرا و خدا فاصله قائل باشد...

یک نفر آمده در را به لگد می‌کوبد
پشت در باز هم ای کاش که سائل باشد

نیم‌رخ می‌شود، انگار علی آمده است
ماه، دیگر به دلش نیست که کامل باشد

عصمت فاطمه یک سورۀ بی تأویل است
پردۀ خانۀ او بال و پر جبریل است...

خاک بالفرض که ارث پدرش نیست، که هست
تاجدار است ولی مهریه‌اش یک زره است

می‌برد جامۀ نو را به گدا بسپارد
از همین پیرهن کهنه رضایت دارد

در حجاب است، ولی دست کریمش پیداست
سادگی پهن شده روی گلیمش، پیداست

بین زن‌های عرب ساده‌تر از زهرا کیست؟
بین زن‌های عرب ساده‌تر از زهرا نیست

سایه‌ای خم شده و دست به پهلو زده است
سایه این خانۀ کوچک را جارو زده است

کیست او؟ نیست کسی در دو جهان مانندش
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در بندش

ریسمانی که به پای همه بسته‌ست زمین
پیش او سست‌تر است از نخ گردنبندش

عطر یاس است که از چادر او می‌آید
زده انگار خداوند به گل پیوندش

آدمی بندگی آموخت اگر از پدرش
عالم آزادگی آموخته از فرزندش

کار مولا شده بر چهرۀ او زل بزند
که مگر باز شود باز گل لبخندش...

#محمدحسین_ملکیان