شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۲۶۲ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

ای که بر روشنای چهره‌ی خود نور پیغمبر سحر داری
نوری از آفتاب روشن‌تر رویی از ماه خوب‌تر داری

تو کدامین گلی که دیدن تو صلواتی محمدی دارد
چقدر بر بهشت چهره‌ی خود رنگ و بوی پیامبر داری

هجرتت از مدینه شد آغاز کربلا شاهد سلوک تو بود
کوفه چون شام ماند مبهوتت تا کجاها سر سفر داری

باوری سرخ بود و جاری شد «اَوَلَسْنا عَلَی الحَق» از لب تو
چه غرور آفرین و بشکوه است مقصدی که تو در نظر داری

با لب تشنه بودی و می‌سوخت در تف کربلا پر جبریل
وقت معراج شد چه معراجی، ای که از زخم بال و پر داری

از میان تمام اهل جهان عرش پایین پا نصیب تو شد
عشق می‌داند و جنون که چقدر شوق پابوسی پدر داری

شوق پابوسی تو را داریم حسرت آن ضریح شش‌گوشه
گوشه‌چشمی، عنایتی، لطفی، تو که از حال ما خبر داری

در مدیح تو از مدایح تو یا علی هر چه بیشتر گفتیم
با نگاهی پر از عطش دیدیم حُسن ناگفته بیشتر داری

#سیدمحمدجواد_شرافت

بسته است همه پنجره‌ها رو به نگاهم
چندی‌ست که گم گشته‌ی در نیمه‌ی راهم

حس می‌کنم آیینه‌ی من تیره و تار است
بر روی مفاتیح دلم گرد و غبار است

از بس که مناجات سحر را نسرودم
سجاده‌ی بارانی خود را نگشودم

پای سخن عشق دلم را ننشاندم
یعنی چه سحرها که ابوحمزه نخواندم

ای کاش کمی کم کنم این فاصله‌ها را
با خمسه عشر طی کنم این مرحله‌ها را

بر آن شده‌ام تا که صدایت کنم امشب
تا با غزلی عرض ارادت کنم امشب

ای زینت تسبیح و دعا زمزمه‌هایت
در حیرتم آخر بنویسم چه برایت

اعجاز کلام تو مزامیر صحیفه است
جوشیده زبور از دل قرآن به دعایت

در پرده‌ی عشاق تو یک گوشه نشسته است
صد حنجره داوود در آغوش صدایت

از بس که ملک دور و برت پر زده گشته است
"پیراهن افلاک پر از عطر عبایت"

تنها نه فقط آینه در وصف تو حیران
باشد حجرالاسود، الکن به ثنایت

من کمتر از آنم که به پای تو بیفتم
عالم شده سجاده و افتاده به پایت

#سیدحمیدرضا_برقعی

شراره می‌کشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟

قلم که عود نبود آخر این چه خاصیتی است
که با نوشتن نامت شود معطر دست؟

حدیث حسن تو را نور می‌برد بر دوش
شکوه نام تو را حور می‌برد بر دست

چنین به آب زدن، امتحان غیرت بود
وگرنه بود شما را به آب کوثر دست

چو دست برد به تیغ، آسمانیان گفتند
به ذوالفقار مگر برده است حیدر دست؟

برای آن که بیفتد به کار یار، گره
طناب شد فلک و دشت شد سراسر دست

چو فتنه موج زد از هر کران و راهش بست
شد اسب، کشتی و آن دشت، بحر و لنگر دست

بریده باد دو دستی که با امید امان
به روز واقعه بردارد از برادر دست

فرشته گفت: بینداز دست و دوست بگیر
چنین معامله‌ای داده است کم‌تر دست

صنوبری تو و سروی، به دست حاجت نیست
نزیبد آخر بر قامت صنوبر دست...

گرفت تا که به دندان، ابوالفضایل مشک
به اتفاق به دندان گرفت لشکر دست

هوای ماندن و بردن به خیمه، آب زلال
اگر نداشت، چه اندیشه داشت در سر، دست؟

مگر نیامدن دست از خجالت بود
که تر نشد لب اطفال خیل و شد تر، دست

به خون چو جعفر طیار بال و پر می‌زد
شنیده بود شود بال، روز محشر، دست

حکایت تو به ام‌البنین که خواهد گفت
و زین حدیث، چه حالی دهد به مادر دست؟

به همدلی، همه کس دست می‌دهد اول
فدای همت مردی که داد آخر دست

در آن سموم خزان آن‌قدر عجیب نبود
که از وجود گلی چون تو گشت پرپر دست

به پای‌بوس تو آیم به سر، به گوشه‌ی چشم
جواز طوف و زیارت دهد مرا گر دست

نه احتمال صبوری دهد پیاپی پای
نه افتخار زیارت دهد مکرر دست...

#ابوالفضل_زرویی_نصرآباد

آن شب که باغ حال و هوای دعا گرفت
هر شاخه‌ای قنوت برای خدا گرفت

شعر علیل و واژه‌ی بی‌اشتهای آن
با اشک‌های شوق تشرف شفا گرفت

در گرگ و میش صبح، در انبوه خیر و شر
دل بیدلانه حالت خوف و رجا گرفت

امّا پس از طلوع فراگیر آفتاب
بی‌اختیار دامن مهر تو را گرفت!

مهر تو شرح روشن اشراق ناب بود
خورشید با تبسّم تو روشنا گرفت

عالم قرار بود پس از تو شود خراب
مهرت قدم نهاد که عالم بقا گرفت

با فطرت اویس دل آمد به سوی تو
از عطر مصطفای وجودت صفا گرفت

باغ از شکوفه هر سحر احرام شوق بست
اذن طواف در حرم کربلا گرفت

بی شک سراغ رایحه‌ی گیسوی تو را
حافظ هزار بار ز باد صبا گرفت!

با شوق تو مشارق الهام جلوه کرد
با عطر تو عوالم ایجاد پا گرفت

دیدم چگونه شاهد بزم شهود شد
آن عاشقی که رخصت «یا لیتنا» گرفت!


از داغ تو که در دل افلاک جا گرفت
آدم به ناله آمد و خاتم عزا گرفت

فیض عظیم با «وَ فَدَیناهُ» موج زد
این جام را خلیل به لطف شما گرفت

حتی پیامبر به پیامت امید داشت
آن روز که تو را به سر شانه‌ها گرفت

عمّان درست گفت: خدا در دم نخست
وقتی که امتحان ز همه اولیا گرفت

قلب تو بیشتر ز همه درد و داغ خواست
جانِ تو بهتر از همه جام بلا گرفت

ای دم به دم حماسه! ببخشا که شعر من
از حد گذشت و حال و هوای رثا گرفت

در حیرتم «کمیت» چگونه میان شعر
از دشمنان خون خدا خونبها گرفت؟!

«آنان که در مقام رضا آرمیده‌اند»
دیدند دعبل از چه امامی قبا گرفت

من در خور عطای شما نیستم ولی
باید دهان شاعرتان را طلا گرفت

وقتی خروش کرد که «باز این چه شورش است»
آری، چه شورشی که جهان را فرا گرفت...

#جواد_محمدزمانی

ای گردش چشمان تو سرچشمه‌ی هستی
ما محو تو هستیم، تو حیران که هستی

خورشید که سرچشمه‌ی زیبایی و نور است
از میکده‌ی چشم تو آموخته مستی

تا جرعه‌ای از عشق تو ریزند به جامش
هر لاله کند دعوی پیمانه به‌دستی

از چار طرف محو تماشای تو هستند
هفتاد و دو آیینه‌ی توحید پرستی

وا کرد درِ مسجدالاقصای یقین را
تکبیرة الاحرام نمازی که تو بستی

تا وا شدن پنجره هرگز نزدی پلک
تا خون شدن حنجره از پا ننشستی

ای کاش که گل‌های عطشناک نبینند
در دیده‌ی خود خار غمی را که شکستی

یک گوشه‌ی چشم تو مرا از دو جهان بس
ای گردش چشمان تو سرچشمه‌ی هستی

#محمدجواد_غفورزاده

ماه عشق است ماه عشّاق است
ماه دل‌های مست و مشتاق است

در میخانه‌ی کرم شد باز
الدخیل این حریمِ رزاق است

ریزه‌خوارش فقط نه اهل زمین
جرعه‌نوشش تمام آفاق است

بی‌حساب است فضل این ساقی
شب جود و سخا و انفاق است

بین دل‌های بیدلان امشب
با سر زلفِ یار میثاق است

«قبره فی قلوب من والاه»
حرمش قبله‌گاه عشّاق است

ماه شعبان رسید! ماه سه ماه
کربلا می‌رویم! بسم الله


السلام ای پناه مُلک و مکان
در یَدِ قدرتت عنان جهان

رفته قنداقه‌ات به عرش خدا
تشنه‌ی پای‌بوسی‌ات همگان

در طوافت قیامتی شده است
می‌رسد هر فرشته با هیجان

پَر قنداقه‌ی تو می‌بخشد
پر و بالی به فطرس نگران

از سر انگشت پاک مصطفوی
جرعه جرعه بنوش شیره‌ی جان

خواند جدّت «حسینُ منّی» را
«وَ أنا مِن حسین» را تو بخوان

با تو جود و شجاعت نبوی‌ست
ای شکوه حماسه‌های عیان

در نمازت شبیه فاطمه‌ای
بین میدان علی‌ست جلوه‌کنان

چشم‌های تو مرز خوف و رجاست
قَهر و مِهر تو آتش است و امان

رحمت محض! یا ابا الأیتام!
پدری کن برای عالمیان

ای که آقائی تو بی‌حد است
باز ما را به کربلا برسان

شب جمعه شمیم سیب حرم
منتشر می‌شود کران به کران

روضه‌هایت بهشت اهل ولاست
چشم ما چشمه‌های کوثر آن

«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»
اشک‌ها از غمت همیشه روان

السلام ای شهید روز دهم
السلام ای امام تشنه‌لبان

تا ابد در فراز، پرچم توست
خون سرخت همیشه در جَرَیان

کربلای تو از ازل بوده‌‌ست
مبدأ حرکت زمین و زمان

شب سوم رسیده‌ای، ای ماه
السلام علیکَ ثارالله


السلام ای نگین عرش برین
سروِ بالا بلند اُم بنین

جذبه‌های نگاه هاشمی‌ات
ماه را می‌کشد به سوی زمین

عبد صالح! مُواسِیاً لله!
پدر فضل! روح حق و یقین!

به حضورت گشوده دست، فلک
به قدوم تو سوده عرش، جبین

وقت هوهوی ذوالفقار علی‌ست
به رویِ مرکب حماسه نشین

می‌شود با اشاره‌ی‌ تو دو نیم
هر کسی آید از یسار و یمین

زینبت «إن یکاد» می‌خواند
آسمان محو هیبت تو! ببین

کاشف الکرب اهل بیت نبی!
بازوان توأند حصن حصین

ماه من! بازوی رشید تو را
که برافراشته است بیرق دین ـ

زده بوسه علی به گریه چنان
چیده از آن حسین بوسه چنین

سائلان تو بی‌شمارند و ...
گوشه چشمی به ما! بس است همین

شب جود و کرامت و بذل است
شب چارم شب اباالفضل است


السلام ای حقیقت جاری
روح تقوا و زهد و بیداری

سید السّاجدینِ شهر رسول
عبد مسکینِ حضرت باری

روزهایت مجاهدت، ایثار
نیمه شب‌هات بخشش و یاری

در مناجاتت ای صحیفه‌ی نور
آیه آیه زبور می‌باری

همه مجذوب ربنای توأند
محوِ این سِیْر و این سبکباری

گوش کن این صدای داوود است
که به شوق تو می‌شود قاری

پا برهنه به حجّ که می‌آیی
کعبه را هم به وجد می‌آری

خطبه‌های تو تیغِ برّانند
ثانی حیدری و کرّاری

در مصاف تو سهم دشمن تو
چیست غیر از مذلّت و خواری

وارث عزت و سخای حسین
ای که بعد از عمو، علمداری

به محبان خود نظر فرما
بیشتر موقع گرفتاری

رو سیاهی من گذشت از حدّ
تو برایم مگر کنی کاری

در نماز شبت دعایم کن
تو عزیزی تو آبروداری

دلم از بند هر غم آزاد است
شافع من امام سجاد است

#یوسف_رحیمی

پیامبر اعظم (صلوات‌الله‌علیه):
اَلْبَخِیلُ مَنْ ذُکِرْتُ عِنْدَهُ فَلَمْ یُصَلِّ عَلَیَّ
بخیل کسی است که مرا پیش او یاد کنند و بر من صلوات نفرستد.
 مکارم الأخلاق، ص۳۱۲

در مِهر پیامبر حیات است حیات
در نور هدایتش نجات است نجات
خواهی که تو را بخیل نشمارد کس
بفرست پس از نام «محمد»صلوات

#محمدجواد_غفورزاده

پیامبر اعظم (صلوات‌الله‌علیه):
إنَّما بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَکارِمَ الْأخْلاقِ
من مبعوث شدم تا فضائل اخلاق را به کمال برسانم.
 مکارم الأخلاق، ص۸

پیغمبر اعظم که به عصمت طاق است
در خُلق عظیم شهرۀ آفاق است
فرمود: ظهور نور من، بعثت من
رستاخیز مکارم اخلاق است

#محمدجواد_غفورزاده

شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود
هر یوسفی که پیرهنی از کمال داشت
با طعن گرگِ حادثه در چاه رفته بود
حتی زمین که دیر زمانی خروش داشت
در خلسه‌ی شکفتن یک آه رفته بود
دختر طلای زنده به گوری به گوش داشت
شیطان به بزم مردم گمراه رفته بود
تنها به مکه بود که در جاده‌ی حرا
مردی به شوق سیر الی الله رفته بود
آن مرد هم تو بودی و تکبیر زن شدی
ذریّه‌ی حقیقی آن بت شکن شدی...

پلکت میان معرکه شمشیر می‌کشد
چشم تو طرح حمله‌ی یک شیر می‌کشد
حتی علی که جوشن او پشت هم نداشت
می‌گفت در پناه تو شمشیر می‌کشد
خورشید رزم‌های تو در خیبر و اُحُد
خطی به قصه‌های اساطیر می‌کشد
دندان تو شکست ولی باز هم کسی
از سینه‌ی تو نعره‌ی تکبیر می‌کشد
کمتر به کار شستن این زخم‌ها نشین
انگار قلب دختر تو تیر می‌کشد!
تسبیح می‌شوی و دلت شوق و شور را
چون دانه‌های نور به زنجیر می‌کشد
تو مظهر تمام صفات خدا شدی
شایان سجده و صلوات و دعا شدی
 
یک عمر شاهدی به دل باده نوش خود
با اینکه خود پیاله‌ای و می‌فروش خود
خلقت که سخت‌تر ز بنای مساجد است
از چه دوباره سنگ گرفتی به دوش خود؟
این قدردانی و "فتبارک" ز کار توست
یعنی که مرحبا بگو آخر به هوش خود!
گفتی کمی ز مرتبه‌ی رازقیّتت
اما شدی دوباره خودت پرده‌پوش خود
گفتند وحی، جلوه‌ی علم حضوری است
آیا تو گوش می‌کنی آن‌جا به گوش خود؟
این‌ها که گفته‌ایم به معنای کفر نیست
ماییم و باز مرکب لفظ چموش خود
ما را ببخش، جز تب حیرت نداشتیم
ما واژه غیر وحدت و کثرت نداشتیم
 
ارزانی کمال تو، قلب سلیم بود
مستی هر پیامبر از این شمیم بود
آنجا که شرح خلقت آدم نوشته شد
وصف تو در کتاب به خلق عظیم بود
مردی به نام احمد، ازین راه می‌رسد
این حادثه، نوشته‌ی عهد قدیم بود
کوری چشم ظلمت شب راهه، مثل نور
تنها نگاه آینه‌ات مستقیم بود
فرعون نفس ساحر ما را چه خوش گرفت
محو عصای معجزه‌ی تو کلیم بود
پر زد خدیجه همچو ابوطالب از حرم
آن فصل، فصل هجرت دو یاکریم بود
این زخم‌ها به سینه‌ی تو غالب آمده است
دشوارتر ز شعب ابی‌طالب آمده است
 
خورشیدی است جلوه‌ی هفت آسمان تو
توحیدی است سیره‌ی پیشینیان تو
آن عرشیان که سجده به آدم نموده‌اند
بوسیده‌اند با صلوات آستان تو
با آنکه صبر نوح به نفرین گشود لب
غیر از دعا نخواست بر امّت، زبان تو
جدّت اگر چه لایق وصف خلیل شد
شد واژه‌ی حبیب سزاوار جان تو
بر اسب باد بود سلیمان، ولی نداشت
تیری که داشت لیلة الاسرا کمان تو
موسی اگر برای تکلّم به طور رفت
شد آسمان هفتم حق میزبان تو
با گردباد خاک، اگر آسمان رود
کی می‌رسد به پله‌ای از نردبان تو؟
نورت چو آفتاب در آفاق جلوه کرد
از سینه‌ات مکارم اخلاق جلوه کرد
 
کردیم در حریم تو دست دعا بلند
ای آنکه هست مرتبه‌ات تا خدا بلند
بر دامن شفاعت تو چنگ می‌زند
دستی که کرده‌ایم به یا ربنّا بلند
خورشیدی آن قدر که به جسمت نمانده است
حتی نسیم سایه‌ی کوتاه یا بلند
همراه دسته‌های گل یاس، می‌شود
نام تو از صلابت گلدسته‌ها بلند
کفر ازهراس موج تو نابود می‌شود
هرچند چون حباب شود از هوا بلند
این جمع را بگو که به تحقیر کم کنند
از پشت حجره‌های جهالت صدا بلند
حتی خیال دوری اگر بال گسترد
حنانه‌ایم و ناله‌ی ما در قفا بلند
ما را به حال خویش مبادا رها کنی!
این کار را –همیشه‌ی رحمت- کجا کنی؟...
 
تحسین آیه‌های خدا را خطاب‌ها
مست شراب لم یلد تو خراب‌ها
منت نهاده‌ است خدا بعثت تو را
یعنی برای عکس تو تنگ است قاب‌ها
از بس شکفته باغ دعا زیر پلک تو
دارند اشک‌های تو عطر گلاب‌ها
پیشی مگیر این همه در گفتن سلام
شرمنده می‌شوند ز رویت جواب‌ها
از غصه‌ها محاسن پاکت سپید شد؟
یا پیر می‌شوند برایت خضاب‌ها؟
بس نیست این‌که پات ورم کرده از نماز؟
مگذار حسرت این همه بر چشم خواب‌ها!
ما را به روز واقعه تشنه رها مکن
تا هست مهر دختر پاک تو آب‌ها
امواج شوق، ساحل امن تو دیده‌اند
«آرامش است عاقبت اضطراب‌ها»
فاسق شگفت نیست به عاشق بدل کنی
وقتی که بالّتی هی اَحْسَنْ جَدَل کنی!
 
با آن‌که خلقت است طفیل امیری‌ات
دم می‌زنی به نزد خدا از فقیری‌ات
حتّی به کودکی ز خدا جلوه داشتی
خورشید، خانه داشت به دندان شیری‌ات
با آن‌که تاج و تخت سلیمان هم از خداست
معراج می‌رویم ز فرش حصیری‌ات
کمتر به شرح سوره‌ی هود آستین گشا
می‌ترسم آیه‌ها ببرد سمت پیری‌ات
آفاق را چو آیه‌ی انفاق زنده کرد
از پابرهنگان خدا دستگیری‌ات
با آن‌که ناز می‌دمد از سر بلندی‌ات
شوق نماز می‌چکد از سر به زیری‌ات
کوری چشم سامری از جنس نور هست
هارون‌ترین وصّی خدا در وزیری‌ات
وقتی سخن ز لطف بهار ولی شکفت
بر غنچه‌ی لبان تو نام علی شکفت
 
دنیا شنید نام علی را بهار شد
چابک‌ترین غزال فضیلت شکار شد
با آن‌که آفتاب تو سایه نداشته است
خورشید آن امام تو را سایه‌وار شد
از چشمه‌ی حماسه‌ی تو آب خورده بود
برقی که میهمان تب ذوالفقار شد

آری برای مرحب و عمرو بن عبدود
حتی شکست خوردن از او افتخار شد
هر چند برکه بود در آغاز خود غدیر
جوشید و رودخانه‌ شد و آبشار شد
آن صبح بر محاسن او خون نشسته بود؟
یا باغ یاس چهره‌ی او لاله‌زار شد؟
شمشیر را به فرق عدالت نشانده‌اند
چیزی مگر ز مزد رسالت نخوانده‌اند؟
 
آن‌جا که جلوه‌های شب قدر پر گشود
اوصاف کوثر تو در آفاق رخ نمود
در شرق آسمانی پهلوی دخترت
خورشید بوسه‌های تو گرم طلوع بود
وقتی که عطر فاطمه آهنگ باغ داشت
شوق قناری لب تو داشت این سرود:
بر روشنای خانه‌ی هارون من سلام
بر دامن طلوع حسین و حسن درود
حتما پس از تو دختر تو داشت احترام!
حتما مدینه فاطمه را بعد تو ستود
یک مژده‌ی تو فاطمه را شاد کرده بود:
تو زود می‌رسی به من ای بی‌قرار، زود
این چند روزِ دختر تو چند سال بود
دلتنگ نام تو ز اذان بلال بود
 
باغ تو با دو یاسمن آغاز می‌شود
با غنچه‌های نسترن آغاز می‌شود
آری، بقای دین تو با همت حسین
در شور نهضت حسن آغاز می‌شود
آیات از عقیق لبش شهره می‌شود
راه حجاز از یمن آغاز می‌شود!
در صبح صلح او که پر از عطر کربلاست
هفتاد و دو گل از چمن آغاز می‌شود
صلحش اگر چه ختم نمی‌شد به ساختن
از هرم طعنه سوختن آغاز می‌شود
این غصه بعد مرگ به پایان نمی‌رسد
این داغ، تازه از کفن آغاز می‌شود
آن‌قدر تیر بوسه به تابوت می‌زند
تا خون ز صفحه‌ی بدن آغاز می‌شود
آری تنی که از اثر زهر شد کبود
ای کاش در کنار مزار تو دفن بود
 
ما مانده‌ایم و معنی مکتوم این کتاب
ما مانده‌ایم و مستی معصوم این شراب
تا هفت پرده راز حسینت عیان شود
گفتیم هفت مرتبه تکبیر با شتاب
پایین ز منبر آمدی، آغوش واکنان
یعنی دلت نداشت به هنگام گریه، تاب
این نور از تو بود که بر شانه‌ات نشست
جز آفتاب جای ندارد بر آفتاب!
حتما ز فرط بوسه‌ی بی‌وقفه‌ی تو بود
که بر لب حسین نمانده است هیچ آب!
حتی به وقت مرگ اجازه نداده‌ای
از سینه‌ات جدا شود آن عطر و بوی ناب
حالا نگاه کن که ز صحرای کربلا
این‌گونه، دختر تو، تو را می‌کند خطاب:
«این کشته‌ی فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست»
 
نامت هزار مرتبه از قلب و جان گذشت
آری مگر ز یاد خدا می‌توان گذشت؟
هر تازه لقمه‌ای که به دست فقیر رفت
از سفره‌ی کرامت این خاندان گذشت
حتی مناره‌ها همه در وجد آمدند
وقتی که نامت از سر باغ اذان گذشت
دیگر چگونه بین زمین تاب آوری؟
وقتی بُراقت از سر هفت آسمان گذشت
در اشتیاق روی تو از جان گذشته‌ایم
«دنیا غم تو نیست که نتوان از آن گذشت»
دیدیم بستر تو و گفتیم که چه زود
باید ز پیش آن پدر مهربان گذشت
گیرم که باغ زنده بماند در این خزان
آخر چگونه می‌شود از باغبان گذشت؟
چون حمزه تا همیشه کنار اُحُد بمان
آه ای پدر کنار یتیمان خود بمان

#جواد_محمدزمانی


مگر یتیم نبودی خدا پناهت داد
خدا که در حرم امن خویش راهت داد

هجوم جهل و خرافه ، هجوم تاریکی
خدا پناه در آن دوره‌ سیاهت داد

خدا، خدا و خدا ، آن خدای بی ‌مانند
همان که عصمت پرهیز از گناهت داد

همان که جان نجیب تو را مراقب بود
همان که سینه خالی از اشتباهت داد

توان و توشه به پایان رسیده بود ، ولی
خدا رسید به فریاد و زاد راهت داد

بگو که نعمت پروردگار پنهان نیست
خدا که دست تو را خواند و دستگاهت داد

خدا که چشم تو را با نماز روشن کرد
خدا که فرصت تشخیص راه و چاهت داد

چقدر واقعه‌ آسمانی و شفاف
خدا به یمن دعاهای صبحگاهت داد

خدا که عاقبتی خیر و خوش عطایت کرد
خدا که آینه را نور با نگاهت داد

قسم به روز ، که خورشید شمع خانه توست
قسم به شب که خدا برتری به ماهت داد

خدا که اشک تو را جلوه گهر بخشید
خدا که شعله روشن به جای آهت داد

خدا که جان تو را از الهه ‌ها پیراست
خدا که غلغله قوم لا اله ‌ات داد

یتیم آمده ‌ام ، مانده ‌ام ، پناهم ده
مگر یتیم نبودی خدا پناهت داد...

#مرتضی_امیری_اسفندقه