شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۲۶۲ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

خم شدم زیرِخط عشق سرم را بوسید
دمِ پرواز پدر بال و پرم را بوسید

مادرم باران شد، بغض که در چادر کرد
بوی اسفند خداحافظی‌ام را پُر کرد

مادر از پَر زدنم داشت دگر بو می‌برد
از قطاری که به اهواز پرستو می‌برد

دل نمی‌کندم و خندید گره را وا کرد
آب را پشت سرم ریخت مرا دریا کرد

سفر از ساحل امنی به دل طوفان بود
چه قطاری که پُرِ از موج و پُر از باران بود

همهٔ همسفران عازم میخانه شدند
کوپه‌ها پشت سر هم همه پیمانه شدند

پرکشیدیم و رسیدیم و ز خود سیر شدیم
و رسیدیم به جایی که زمین‌گیر شدیم

از گلوی همهٔ اسلحه‌ها مِی می‌ریخت
و مسلسل به تنم جام پیاپی می‌ریخت

و زمین بعد تنم جامهٔ سُرخم را خورد
قطره‌های وصیت‌نامه سُرخم را خورد

عمر دنیا چه سبک بود چه ناگاه گذشت
و زمان از کفنم مثل پَرِ کاه گذشت

باد حتی خبرم را به کسی باز نگفت
گریه‌های پدرم را به کسی باز نگفت

پدرم ماند که معنای خبر یعنی چه؟
مادرم گفت که مفقودالاثر یعنی چه؟

چه توان کرد دلت صبر ندارد مادر
آه مفقودالاثر قبر ندارد مادر

راستی سینهٔ مجنون مرا یادت هست؟
با توأم خاک! بگو خون مرا یادت هست؟

هر چه درد آمد، من یک تنه آغوش شدم
چه غریبانه، غریبانه فراموش شدم

گریه کردن نکند وصلهٔ ناجور شده
شهر من گریه نکرده‌ست ولی کور شده

آه ای باد بیا پیرهنم را بو کن
زنده‌ام زنده، بیا و کفنم را بو کن

نکند رفتن من گرمی نانی شده است؟
خون من رونق بازار کسانی شده است؟

فکر کردند که از زخم تنم می‌میرم؟
گفته بودم که برای وطنم می‌میرم

مدعی نیستم این مردم مدیون منند
یا بدهکار زمین ریختن خون منند

وصیت می‌کنم از حرمت خود کم نکنید
پیش دستی که مرا کشت، سری خم نکنید

سختتان است اگر بی‌تن و بی‌سر باشید
لااَقل با پدرم مثل برادر باشید

وطن ای ماهی در خون تنم یادم باش
ای حجاب پریانت کفنم یادم باش

کفن من که حجاب پری‌ات خواهد بود
خون من مثل گل روسری‌ات خواهد بود

ای وطن! سوختم از غیرت و خاموش شدم
چه غریبانه، غریبانه فراموش شدم

#مهدی_مردانی

روشن‌تر از تمام جهان، آسمان تو
باغ ستاره‌هاست مگر آستان تو؟

پرچم به دوش مردم آزاده داده‌ای
تا هر کرانه فتح شود با نشان تو

روشن به نور مهر تو بحرین تا یمن
مشعل به دست‌های تو و شیعیان تو

مانند کوه صبر، هنوز ایستاده‌اند
در روزهای رنج و بلا، دوستان تو

جغرافیای سرخ زمین دشت لاله‌هاست
گسترده در تمام جهان بوستان تو

زودا که صبح "صادق" موعود می‌رسد
خورشید فتح می‌دمد از آسمان تو

#عذرا_رشیدنژاد

گرچه شوال ولی داغ محرم با اوست
پس عجب نیست اگر این همه ماتم با اوست

مثل جدش شده در کنیه «اباعبدالله»
در بقیع است ولی کرببلا هم با اوست

شیعه را کرببلا گرچه علمداری کرد
جعفری مذهبمان کرده و پرچم با اوست

من اگر مورم اگر هیچ ولی می‌‌دانم
«او سلیمان زمان است که خاتم با اوست»

زندگی‌نامهٔ او سطر به سطرش روضه‌ست
که مصیبات همه عالم و آدم با اوست

در غمش اشک، اگر ریخت اگر جاری شد
بانی روضهٔ سقاست و زمزم با اوست

لفظی از کوچه در این مرثیه محزون‌تر نیست
وارث محنت زهراست اگر غم با اوست

#محسن_ناصحی 

نشسته بر لب ساحل، شکسته‎زورقِ عاشق:
که‎راست زهرۀ دریا؟ کجاست باد موافق؟

به موجِ اشک، کِی آخر توان به اوج رسیدن؟
کجا حریفِ تو باشد دلِ شکستۀ قایق؟


نه فهمِ رنج تو آسان، نه درکِ اوج تو ممکن
زبان ناطقه الکن؛ سکوت، یک‎سره ناطق

مگر که اذنِ جنونم دهی چو «جابر جعفی»
وگرنه عقل ندارد رهی به کوی حقایق

تویی که علم یقینی، به دین اول و آخر
تویی که معنی دینی، به علم سابق و لاحق

چو طفل مکتب تو «بوحنیفه» است چه گویم
ز حلقۀ تو بجویم اگر مشایخ واثق

به حکم توست اگر زد «هشام» تیغ تکلّم
ز کیمیای تو «جابر»، حکیم گشته و حاذق

چه داشت خرقۀ «سفیان» به جز ریا -و چه عریان-؟
تو خرقه‎پوشِ خدایی نهان ز چشم خلائق

زبان گشودی و آنک شکست حقّۀ کافر
نگاه کردی و آنگه پرید رنگ منافق

عیار عقل تو بودی به گفتگوی مکاتب
مراد علم تو بودی ز جستجوی دقائق

تویی تو چشمۀ جوشان، تویی تو بحر خروشان
شکسته‎زورقِ ساحل، منم، به سوی تو شائق


ز خویش می‎روم امشب به سوی غربت دریا
سیاه‎پوش عزای امام جعفر صادق


#حسن_صنوبری

امام صادق (علیه‌السلام):
اَلْعِلْمُ جُنَّةٌ
دانش، سپر است.
الکافی، ج۱، ص۲۵


چون صبح، کلید آسمان می‌دهدت
عطر خوشِ عمر جاودان می‌دهدت
از پا منشین در ره دانش ای دوست
علم است که در بلا، امان می‌دهدت

#علی_اصغر_دلیلی_صالح

بگو برای من ای شعر از زمانهٔ او
کدام بیت مرا می‌برد به خانهٔ او

شبی دلم به هوای زیارت آمده است
مگر قرار بگیرد در آستانهٔ او ...

از او بپرس به عقلم نمی‌رسد اصلاً
که چیست فلسفهٔ عشق بی‌کرانهٔ او

خوشا به حال عبایی که در کشاکش باد
گذاشته‌ست سرش را فقط به شانهٔ او

گذشته‌ها نگذشته‌ست باقی است هنوز
زبانه می‌کشد آتش از آشیانهٔ او

بگو چگونه از این شهر صبح صادق رفت
بگو برای من از رفتن شبانهٔ او


نه از غم است که من گریه می‌کنم امشب
فقط به خاطر لبخند صادقانهٔ او...

#اعظم_سعادتمند

از مهر، آسمان مدینه اثر نداشت
من سفره‌ام کباب، به غیر از جگر نداشت

«ما  آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم»
جز داغ دل نصیب، جگر بیشتر نداشت

بردند اگر به بزم عدو نیمه‌شب مرا
آن جا یزید و چوب تر و تشت زر نداشت

از کودکانِ لرزه به پیکر فتاده‌ام
یک تن امید دیدن روی پدر نداشت

گویی مدینه رسم شده خانه سوختن
سهمی دگر ز مادر خود این پسر نداشت

غم نیست خانه‌ام اگر آتش گرفت، شکر
گر خانه سوخت، فاطمه‌ای پشت در نداشت

#علی_انسانی

امام صادق (علیه‌السلام):
شَفَاعَتُنَا لَا تَنَالُ مُسْتَخِفّاً بِصَلَاتِهِ‏
شفاعت ما به کسی که نماز را سبک شمارد، نمی‌رسد.
فلاح السائل، ص۱۲۷

با شمعِ گمان، به صبح ایمان نرسد
بی‌جوششِ جان، به کوی جانان نرسد
آن کس که نماز را سبک بشمارد
هرگز به شفاعت امامان نرسد

#علی_اصغر_دلیلی_صالح

کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور می‌رفتم
کاش مانند یار صادقتان
بی‌امان در تنور می‌رفتم

علم عالم در اختیار شماست
جبر در این مسیر حیران است
چشم‌هایت طبیب و... بیمارش
یک جهان جابر بن حیان است

روز و شب را رقم بزن آخر
ماه و خورشید در مُرکّب توست
ملک لاهوت را مراد تویی
آسمان‌ها مرید مذهب توست

قصه تکرار می‌شود یعنی
باز هم در مدینه عاشق نیست
کوچه در کوچه شهر را گشتم
هیچ‌کس با امام، صادق نیست


خواب دیدم که پشت پنجره‌ها
روبروی بقیع گریانم
پابه‌پای کبوتران حرم
در پی آن مزار پنهانم

گریه در گریه با خودم گفتم
جان افلاک پشت پنجره‌هاست
آی مردم! تمام هستی ما
در همین خاک پشت پنجره‌هاست

#سیدحمیدرضا_برقعی


چه شد که در افق چشم خود شقایق داشت
مدینه‌ای که شب پیش صبح صادق داشت

میان حوزهٔ علمیه اختلاف نبود
که بهر رحلتش استاد، میل سابق داشت

و تا همیشه دگر بی‌مراد می‌مانند
چهار هزار مریدی که مرد عاشق داشت

به سمت مغرب اگر رفت عمر خورشیدش
هزار قلّهٔ پر نور در مشارق داشت

چه با شُکوه غم خود به دل نهان می‌کرد
چه شِکوه‌ها که از آن فرقهٔ منافق داشت

به غیر داغ محرم گلی ز باغ نچید
چقدر روضهٔ گودال در دقایق داشت

خلیل بود ولی آتشش سلام نشد
همان که در نفسش عطری از حدائق داشت

هزار طائفه آمد هزار مکتب رفت
و ماند شیعه که «قال الامامُ صادق» داشت

سخن به محضرش این است ای حقیقت علم
ندیده چشم زمانه طلوع این همه حلم


کدام بغض گلوگیر در پگاهت بود
که رو به پنجرهٔ آسمان نگاهت بود

هنوز در تب شمشیر علم و حکمت توست
حریم مدرسه‌هایی که رزمگاهت بود

گواه گفته‌ام این نخل‌ها که همچو علی
شب مدینه پر از بغضِ سربه‌چاهت بود

نمانده جز گل لاله به باغ ابراهیم
که بین خانه فقط شعله‌ها پناهت بود

چنان به نیمه‌شبی می‌شکست حرمت تو
که قلب دشمن تو نیز عذرخواهت بود

چه خوب می‌شد اگر دست کم سه شمع و ضریح
به قبر سادهٔ ارواحُنا فداهت بود

برای غصهٔ تو کاش جای صبری بود
و دست کم به مزار تو سنگ قبری بود

#جواد_محمدزمانی