شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۲۶۲ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

امام صادق (علیه‌السلام):
مَنْ صَلَّى وَ لَمْ یُصَلِّ عَلَى النَّبِیِّ (صلی‌الله‌علیه‌وآله) وَ تَرَکَ ذَلِکَ مُتَعَمِّداً فَلَا صَلَاةَ لَه
هر کس نماز بخواند و از روی عمد بر #پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) #صلوات نفرستد، نمازش پذیرفته نیست.
تهذیب الأحکام، ج‏۴، ص۱۰۹

بی مهر نبی و آل او دل، دل نیست
در سینه به غیر مشتی آب و گل نیست
رنگ صلوات اگر نگیرد، هرگز
معراج نماز عاشقان کامل نیست

#محمدجواد_غفورزاده

دلا بکوش که آیینه خدات کنند
به خود بیایی و از دیگران جدات کنند

بکش ز سینه‌ات آهی اگر حواله شود
بریز قطرهٔ اشکی اگر برات کنند

اگر خلاف رضای خدا قدم نزنی
به اشک چشم تو البته التفات کنند

تو روزها گره از کار غنچه وا کردی؟
که رهروان وفا نیمه‌شب دعات کنند

کمر به تزکیه نَفْس بسته‌ای که تو را
مقیم خیمه «آتیتُم الزّکاة» کنند

اگر چو «حُر» ز رهِ اشتباه برگردی
تو را در آینهٔ عشق، محو و مات کنند

به سوی کعبهٔ دل‌ها سفر توانی کرد
اگر به حال خود این همرهان رهات کنند

کبوتران مهاجر دم از عطش نزنند
اگر که مشقِ سفرنامهٔ فرات کنند

سفر به محضر محبوب شرط‌ها دارد
«حبیب» باش که دعوت به کربلات کنند

سفینه‌های سعادت اگرچه بسیارند
یکی از آن همه را کشتی نجات کنند

کسی که در ره جانان ز جان گذشت او را
مدار گردش منظومۀ حیات کنند
 
«شفق» اگر نکنی در خلوص کوتاهی
بلندمرتبه چون «قاسم رسا»ت* کنند

#محمدجواد_غفورزاده

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* شادروان دکتر قاسم رسا ملک الشعراء آستان قدس رضوی

به شهیدان روشنایی...

یک بار دیگر بازى دار و سر ما
تابیده خون بر آفتاب از پیکر ما

ما را بکش! شور خطر در سینه ماست
ما را ... شهادت عادت دیرینه ماست

نسل شهیدانیم، خو داریم با خون
در روز هیجا ما وضو داریم با خون

با داغ، با غم، با جنون ما را سرشتند
تاریخ را با خط خون ما نوشتند

این دهمزنگ، این مقتل اجدادى ماست
این محبس غم شاهد آزادى ماست

ما را نترسانید! در ما شعله جاری‌ست
در رگ رگ هر شخص ما خون مزارى‌ست

از خون ما امروز گلگون کوه و دشت است
راهى که با خون رنگ شد بى‌بازگشت است

#سیدضیاء_قاسمى

صفای اشک به دل‌های بی‌شرر ندهند
به شمع تا نکشد شعله، چشم تر ندهند

امیر قافلهٔ اشک چشم بیدار است
به دست هر صدفی رشتهٔ گهر ندهند

هوای چشم تو ای گل هنوز بارانی‌ست
چرا به مرغ گرفتار این خبر ندهند؟

مباد خون تو ای گل، نصیب خار مباد
به دست هر مژه‌ای پارهٔ جگر ندهند

ز شرم روی تو گل‌ها ز شاخه می‌ریزند
بگو که قافله را از چمن گذر ندهند

به دست سرو امان‌نامهٔ تهیدستی‌ست
که گفته است که آزادگان ثمر ندهند؟

مراد اهل نظر گنج بی‌نیازی‌هاست
به عالمی نظر کیمیا اثر ندهند

مرید اهل نظر شو که از بلندی طبع
بهای جام سفالین به جام زر ندهند

چه جای ناله که در بارگاه استغنا
مجال آه به دل‌های شعله‌ور ندهند

چو شمع رشتهٔ باریک عمر می‌سوزد
چرا مجال به «پروانه» تا سحر ندهند؟

#محمدعلی_مجاهدی

شروع قصه با برگشتن تو
کجا ما و کجا برگشتن تو
ولی نه... مانده از چشم‌انتظاری
فقط یک ندبه تا برگشتن تو


تو که دردآشنای اهل دردی
تو که دست کسی را رد نکردی
بگو حالا که دل‌هامان شکسته‌ست
دلت می‌آید آیا برنگردی؟


جهان در انحصار بیش و کم‌ها
شکستن‌ها، بریدن‌ها، ستم‌ها
تو حتماً خوب می‌دانی که بی‌تو
به روز ما چه آوردند غم‌ها


جهان ما و دردی سخت سنگین
ستم، نامردمی، غم، دشمنی، کین
بیا از مشرق آدینه‌ای سبز
بیا ای آفتاب آل یاسین


دل ما و غم سرخ حسینی
دوباره ماتم سرخ حسینی
سوار پر خروش دادگستر
بیا با پرچم سرخ حسینی

#سیدحبیب_نظاری


ای سرّ تو در سینه‌ی هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
هر کس که به درگاه تو آورد نیاز
محروم ز درگاه تو کی گردد باز؟

#ابوسعید_ابوالخیر

به مناسبت ۱۷ شوال سال‌روز جنگ خندق

«هل من مبارز»... نعره دنیا را تکان می‌داد
در خندقی خود کنده، شهر از ترس جان می‌داد

اینک سوار کفر، زیر رقص شمشیرش
لبخند شیطان را به پیغمبر نشان می‌داد

«یک مرد آیا نیست؟»... این را کفر می‌پرسید
آن روز ایمان مدینه امتحان می‌داد

هر کس قدم پس می‌کشید و با نگاه خود
بار امانت را به دوش دیگران می‌داد

با شانه خالی کردن مردان پوشالی
کم کم رجزها مزهٔ زخم زبان می‌داد

«رخصت به تیغم می دهی؟»... این را علی پرسید
مردی که خاک پاش بوی آسمان می‌داد

فرمود نه بنشین علی جان! تو جوان هستی
آری همیشه پاسخش را مهربان می داد


«هل من مبارز»... نعره گویا از جگر می‌زد
فریاد او بر قامت شهری تبر می‌زد

او می‌خروشید و رجز می‌خواند و بر می‌گشت
او مثل موجی بود که بر صخره سر می‌زد

کم کم هوا حتی نفس را بند می‌آورد
نبض مدینه پشت خندق تندتر می‌زد

زن‌ها میان خانه‌ها شیون به‌پا کردند
انگار تک‌تک خانه‌ها را نعره در می‌زد

فریاد بغض بچه‌های شهر را بلعید
ساکت که می‌زد، دیو فریادی دگر می‌زد

یک‌بار دیگر اذن میدان خواست از خورشید
لب‌های شیرین علی حرف از خطر می‌زد

فرمود: «نه» هر چند که قلب علی را دید
مثل عقابی در قفس که بال و پر می‌زد


«هل من مبارز»... باز زانوی علی تا شد
این بار دیگر اذن میدان یک تمنا شد

فرمود پیغمبر:«علی جان! یا علی! برخیز»
خندید، بند از دست‌های شیر حق وا شد

شمع شهادت شعله‌ور بود و خدا می‌دید
پروانه در آتش بدون هیچ پروا شد

برقی زد آهن، پاره شد بند دل دشمن
تا تیغه‌های ذولفقار از دور پیدا شد

تا انعکاس صورتش بر ذوالفقار افتاد
ابرو گره زد تیغ روی تیغ زیبا شد

مثل عقابی در نگاه عَمرو می‌چرخید
فرصت برای تیز پروازی مهیا شد

اعجاز یعنی ضربهٔ دست علی آن روز
دشمن اگر که رود، او مانند موسی شد

تا لا فتی الّا علی را آسمان می‌خواند
لا سیف الّا ذوالفقار این گونه معنا شد

در وصف این ضربت خدا حتی غزل دارد
آری علی با ضربتی عالی اعلا شد
 
#مهدی_مردانی


کسی که راه به باغ تو چون نسیم گرفته‌ست
صراط را ز همین راه مستقیم گرفته‌ست

تو از عشیرهٔ عشقی، تو از قبیلهٔ قبله
که عطر، مرقدت از جنّت‌النعیم گرفته‌ست

گدای کوی تو امروزه نیستم من و، دانی
سرم به خاک درت، اُنس از قدیم گرفته‌ست

همیشه سفرهٔ دل باز کرده‌ام به حضورت
که فیض باز شدن غنچه از نسیم گرفته‌ست

همیشه عید حقیر است در برابر معبود
به جز تو کی سِمَت عبد، با عظیم گرفته‌ست

بر این بهشت مجسّم قَسَم که زائر صحنت
به کف براتِ نجاتِ خود از جحیم گرفته‌ست

مَلَک غبار، ز قبر تو تا نَرُفته نرَفته
در این مقام، فلک خویش را مقیم گرفته‌ست

چگونه چشم کرم زین حرم نداشته باشم؟
که هر کبوتر تو ذکر «یا کریم» گرفته‌ست

کسی که زائر تو شد، حسین را شده زائر
که رنگ و بو حرم تو از آن حریم گرفته‌ست

#علی_انسانی

ای شیرخدا و اسد احمد مختار
در بدر و احد لشکر حق را سر و سردار

هم پیش‌تر از حزب خدا یار محمّد
هم بهر نبی بعد علی، حیدر کرار

از خشم تو بر جان عدو آتش دوزخ
وز تیغ تو در سینه، نفس‌ها شرر نار

در بدر مه روی تو چون بدر درخشید
در جنگ اُحُد جان به کف و عاشق ایثار

رویید ز لب‌های محمّد گل لبخند
در رزم چو کردی به عدو حمله علی‌وار

با دست غضب فرق ابوجهل شکستی
تا کس نرساند به محمّد دگر آزار

هرجا که تو شمشیر گرفتی به کف دست
دشمن به هراس آمد در عرصۀ پیکار

در خطبۀ شام از تو و نام تو سخن گفت
چارم وصی ختم رسل، حجّت دادار

هم شیرخدا خوانْدَت و هم شیر پیمبر
هم خواند تو را هم‌قدم جعفر طیّار

ای کاش که در عرصۀ صفّین تو بودی
تا یار علی بودی چون مالک و عمار

ای کاش پس از ختم رسل بودی و بودی
یار علی و فاطمه بین در و دیوار...

وقتی به تنت رفت فرو نیزۀ وحشی
در جنگ اُحُد رنگ پرید از رخ انصار

تو نقش زمین‌گشتی یا چرخ زمین خورد؟
تو خفته به خون یا فلک افتاد ز رفتار...

#غلامرضا_سازگار

آه ای بغض فروخورده کمی فریاد باش
حبس را بشکن، رها شو، پر بکش، آزاد باش

گاه گاهی با زبان تیغ حرفت را بزن
با توام آیینه، با سنگین دلان فولاد باش

داد مظلومان #کشمیر است این، کاری بکن
هم وطن! با شیعیان مرتضی همزاد باش

خون بعضی‌ها مگر از دیگران رنگین‌تر است؟
آه، با وجدان! ز قید رنگ‌ها آزاد باش!

با سکوتت هم صدای بی‌تفاوت‌ها نشو
داد کن با داد خود ویران‌گر بیداد باش

دست روی دست مگذار و تماشاچی نباش
یا که مشتی آهنین، یا دست استمداد باش


آری ای #کشمیر... خونت آیه پیروزی است
لابلای زخم‌ها و اشک‌هایت شاد باش

#محمد_رسولی