شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۳۳۸ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

تو را در کجا، در کجا دیده بودم؟
تو را شاید آن دورها دیده بودم...

تو را در حرا، در حرم، در مدینه
تو را در صفا، در منا دیده بودم

تو را بین محراب خونین کوفه
تو را در مقام رضا دیده بودم

تو را در همان‌جا که خورشید گل کرد
کنار همان نیزه‌‌ها دیده بودم...


من از روز اوّل که محو تو گشتم
تو را نیمی از کربلا دیده بودم

تو را کوهی از صبر، انبوهی از عشق
تو را سوره‌ای از خدا دیده بودم

تو را شیرمردی که در اوج سختی
نشد از خدایش جدا، دیده بودم

تو را باصفا چون بهارِ پرستش
تو را روحِ سبزِ دعا دیده بودم...

#محمد_فخار‌زاده
#صحیفه_محرم

آرزوی کوه‌ها یک سجده‌ی طولانی‌اش
آرزوی آسمان یک بوسه بر پیشانی‌اش

دست‌هایش شاخهٔ طوباست مشغول دعاست
ماه و خورشید و فلک در سایهٔ نورانی‌اش...

می‌وزد از منبرش فریادهای «یاحسین»
شام‌ها ویرانهٔ هر خطبهٔ توفانی‌اش

در کلامش ضربت شمشیر حقّ حیدر است
عبدوَدها کشته، از شور حماسی‌خوانی‌اش

اوست فرزند منا و مکه، فرزند صفا
چشمه‌ها می‌جوشد از هر واژهٔ قرآنی‌اش

#اعظم_سعادتمند

#باران_پس_از_برف

بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
پیغام تو ورد سبز بیداران است
بیدار نبود آن‌که بیمارت خواند

#سلمان_هراتی

این سواران کیستند انگار سر می‌آورند
از بیابانِ بلا گویا خبر می‌آورند

این گلوی کوچک انگاری که راه شیری است
این سواران کهکشان با خود مگر می‌آورند

تخته خواهد کرد بازار شما را، شامیان!
این که بی‌پیراهن و بی‌بال و پر می‌آورند

هم عمو می‌آورند و هم برادر، حیرتا!
هم پدر می‌آورند و هم پسر می‌آورند

آشنا می‌آید آری این گل بالای نی
هر چقدر این نیزه را نزدیک‌تر می‌آورند

تا بگردد دور این خورشیدهای نیمه‌شب
ماه را نامحرمان از پشت سر می‌آورند...

زنبق هفتاد و یک برگم! به استقبال تو
خیزران می‌آورند و طشت زر می‌آورند

#سعید_بیابانکی
#نامه‌های_کوفی

زلفش رها برشانهٔ لرزان باد است
بر نیزهٔ تنهایی خود تکیه داده‌ست

هرچند پیچیده‌ست در عالم شکوهش
معراج او بر روی خاک آن‌قدر ساده‌ست

آن‌قدر آزاد است از بند تعلق
حتی به کهنه پیرهن هم تن نداده‌ست

یک روز روی شانهٔ پیغمبر، اکنون
بر روی نیزه باز در اوج ایستاده‌ست

دارد همین که از سر نی سایه‌اش را
باور کن این هم از سر عالم زیاد است

#رضا_یزدانی
#مرثیه_با_شکوه

ای آن‌که نیست غیر خدا خون‌بهای تو!
خونِ سرشکستهٔ من رونمای تو

«زینب سرش شکسته ولی سرشکسته نیست»
سر خَم نکرده پیش کسی جز خدای تو

قرآن بخوان اگرچه تو را سنگ می‌زنند
دین خدا نفس بکشد با صدای تو

زینب نفس نمی‌کشد‌ ای نفس مطمئن
یک لحظه در هوای کسی جز هوای تو

تو سربلند بر سرِ نیزه بخوان، بدان
زینب هم ایستاده بمیرد برای تو...

#محسن_عرب_خالقی

قال رسول‌الله صلی‌الله‌علیه‌و‌آله:
حُسَیْنٌ مِنِّی وَ اَنَا مِنْ حُسَیْن

گفت جبریل به من شرحِ بیابانت را
آیه آورد پریشانی طفلانت را

پرده از چشم من انداخت و دیدم آن‌گاه
بر سر نیزه چراغ سر یارانت را

پیش‌تر از همه سرها سر خونین تو بود
باد می‌برد سرِ زلف پریشانت را

ای تو فرقان مجسم تو و این بزم شراب؟
از کجا می‌شنوم نغمهٔ قرآنت را

این منم یا تو که در طشت طلا می‌خوانی؟
این منم یا تو؟ بنازم لب و دندانت را!

این منم یا تو؟ که در دشت بلا جان داده؟
این منم یا تو؟ که بردند عزیزانت را

این منم یا تو که خندان شده از زخم تنت؟
پس از آن اسب دویده تن عریانت را

نور در آینه‌ای! آینه در آینه‌ای!
بی‌تن خویش تصور نکنم جانت را

#حسین_جنتی
#نیمه‌ای_از_سیب

هر شب یتیم توست دل جمکرانی‌ام
جانم به لب رسیده، بیا یار جانی‌ام!

از بادها نشانی‌تان را گرفته‌ام
عمری‌ست عاجزانه پی آن نشانی‌ام

طی شد جوانی من و رؤیت نشد رُخت
«شرمنده جوانی از این زندگانی‌ام»

در این دهه اگر چه صدایت گرفته است
یک شب بخوان به صوت خوش آسمانی‌ام

در روضه احتمال حضورت قوی‌تر است
شاید به عشق نام عمویت بخوانی‌ام

هم پیر قدخمیدگی زینب توأم
هم داغ‌دار آن دو لب خیزرانی‌ام

این روزها که حال مرا درک می‌کنی
بگذار دست بر دل آتشفشانی‌ام

دربه‌دری برای غلام تو خوب نیست!
تأیید کن که نوکر صاحب زمانی‌ام

#عباس_احمدی


این روزها پر از تبِ مولا کجایی‌ام
اما هنوز کوفه‌ای از بی‌وفایی‌ام

هم زخم می‌زنم به تو هم دوست دارمت
در گیرودار تیرگی و روشنایی‌ام

گم کرده‌ام مسیر تو را در غبار شهر
اما اسیر توست دل روستایی‌ام

گفتند کربلای زمینی... نیامدم
حالا که راه بسته شده من هوایی‌ام

این بار چندم است که تا مرز آمدم
آه از شکسته‌بالی و بی‌دست و پایی‌ام...

پلکم که گرم می‌شود از خواب می‌پرم
با سُرفه‌های همسفر شیمیایی‌ام

آورده ام بضاعت مزجاة قوم را
انگشتر «عزیز»م و تسبیح «دایی»‌ام

آورده‌ام پناه به شش‌گوشهٔ غمت
برگشته‌ام به اصلیَتِ نینوایی‌ام

دستت همیشه روی سر ما پیاده‌هاست
این اربعین به لطف خدا کربلایی‌ام...

#حسن_بیاتانی
#فلیرحل_معنا

جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم

ایستاده‌ست به تفسیر قیامت زینب
آن سوی واقعه پیداست بیا تا برویم

خاک در خونِ خدا می‌شکفد، می‌بالد
آسمان غرق تماشاست بیا تا برویم

تیغ در معرکه می‌افتد و برمی‌خیزد
رقص شمشیر چه زیباست بیا تا برویم

از سراشیبی تردید اگر برگردیم
عرش زیر قدم ماست بیا تا برویم

دست عباس به خون خواهی آب آمده‌ است
آتش معرکه پیداست بیا تا برویم

زره از موج بپوشیم و ردا از طوفان
راه ما از دل دریاست بیا تا برویم

کاش ای کاش که دنیای عطش می‌فهمید
آب، مهریهٔ زهراست بیا تا برویم

چیزی از راه نمانده‌ست چرا برگردیم
آخر راه همین‌جاست بیا تا برویم

فرصتی باشد اگر باز در این آمد و رفت
تا همین امشب و فرداست بیا تا برویم

#ابوالقاسم_حسینجانی
#شهادت‌نامه