ای فاطمه را شمیم! کی میآیی؟
جانبخشتر از نسیم! کی میآیی؟
«یَابنَ الشُّهُبِ الثاقِبَه» کی میتابی؟
«یَابنَ النَّبَإِ العظیم» کی میآیی؟
#محمدجواد_غفورزاده
- ۰ نظر
- ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۹:۰۹
ای فاطمه را شمیم! کی میآیی؟
جانبخشتر از نسیم! کی میآیی؟
«یَابنَ الشُّهُبِ الثاقِبَه» کی میتابی؟
«یَابنَ النَّبَإِ العظیم» کی میآیی؟
#محمدجواد_غفورزاده
دلمرده ایم و یاد تو جان میدهد به ما
قلبیم و بودنت ضربان میدهد به ما
ماه خدا دومرتبه بیماه روی تو
دارد بشارت رمضان میدهد به ما
برگرد! ای که لحظهی افطار، عاقبت
یک روز دستهای تو نان میدهد به ما
روزی سه بار غرق غریبی و بیکسیست
حسی که بیتو وقت اذان میدهد به ما
این ماه، فرصتیست که باز عاشقت شویم
ماه خدا دوباره زمان میدهد به ما
ما میهمان جد تو هستیم «جانْ حسین»
نامی که اشکهای روان میدهد به ما
حالا که سفره، سفرهی عشق است پس خدا
هرچه بخواهد این دلمان میدهد به ما
بیشک حوالهی همه امسال کربلاست
رزقی که آخر رمضان میدهد به ما
#محمد_بیابانی
گمان مدار که نام تو بردن عادت ماست
نسیم یاد تو در هر سحر عبادت ماست
زمین به زیر قدمهای تو سر افراز است
سلامت تو، به جان همه، سلامت ماست
اگر که، عمر جهان هم تمام گردد باز
ندارد آنچه تمامی همین ارادت ماست
کنار خانهی چون تو کریم بیمنت
دری دگر بزنم... باعث خجالت ماست
چو طفل اشک دگر راستگو نمیبینم
بیا بپرس که این شاهد صداقت ماست
قسم به ضامن آهو که زائران توایم
ظهور طلعت تو بهترین زیارت ماست
قسم به ساقی لب تشنهای که دستانش
به دست مادر تو ضامن شفاعت ماست
در اولین شب جمعه مرا به همراهت
ببر به کربُبلایی که عین جنت ماست
ببر به کربُبلا و بخوان که یا جداه
هنوز داغ لب تشنهات مصیبت ماست
#میثم_مؤمنی_نژاد
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
داد و بیداد که در محفل ما رندی نیست
که برش شکوه برم، داد ز بیداد کشم
شادیم داد، غمم داد و جفا داد و وفا
با صفا منت آن را که به من داد کشم
عاشقم، عاشق روی تو، نه چیز دگری
بار هجران و وصالت به دل شاد کشم
در غمت ای گل وحشی من ای خسرو من
جور مجنون ببرم تیشه فرهاد کشم
مردم از زندگی بی تو که با من هستی
طرفه سرّیست که باید بَرِ استاد کشم
سالها میگذرد، حادثهها میآید
انتظار فرج از نیمه خرداد کشم
#امام_خمینی
#دیوان_امام_خمینی
آه ای سحر طلوع کن از شام تار من
بگذار پا به دیدهی شبزندهدار من
شرمنده از گناهم و شرمندهتر که بود
وقت گناه دیدهی تو اشکبار من
از ما هزار حاجت غیر از ظهور هست
ای آرزوی گمشده در روزگار من
گفتم بیا...تو آمدی و... من نیامدم
گفتم کجایی... آه... تو بودی کنار من
تو ناظری به حالم و من تا ببینمت
دستی بکش به آینهی پر غبار من
#میثم_مؤمنی_نژاد
نَمی از چشمهای توست چشمه، رود، دریا هم
کمی از ردّ پای توست جنگل، کوه، صحرا هم
تو از تورات و انجیل و زبور، از نور لبریزی
تو قرآنی، زمین مات شکوهت، آسمانها هم
جهان نیلیست طوفانی، جهان، دلمرده ظلمانی
تویی تو نوح، موسی هم، تویی تو خضر، عیسی هم
نوایت نغمهی داوود، حُسنت سورهی یوسف
مرا ذوق شنیدن میکشد، شوق تماشا هم
«تو آن ماهی که در پایت تلاطم میکند دریا»
من آن دریای سرگردان دور افتاده از ماهم
اسیر روی ماه تو، هواخواه نگاه تو
نشسته بین راه تو نه تنها من که دنیا هم
«تمام روزها بیتو شده روز مبادا» نه
که میگرید به حال و روز ما روز مبادا هم!
همه امروزها مثل غروب جمعه دلگیرند
که بیتو تیره و تلخ است چون دیروز، فردا هم
جهانی را که پژواک صدایت را نمیخواهد
نمیخواهم نمیخواهم نمیخواهم نمیخواهم
#سیدمحمدجواد_شرافت
همین است ابتدای سبز اوقاتی که میگویند
و سرشار گل است آن ارتفاعاتی که میگویند
اشارات زلالی از طلوع تازهی نرگس
پیاپی میوزد از سمت میقاتی که میگویند
زمین در جستجو، هر چند بیتابانه میچرخد
ولی پیداست دیگر آن علاماتی که میگویند
جهان این بار دیگر ایستاده با تمام خویش
کنار خیمهی سبز ملاقاتی که میگویند
کنار جمعهی موعود، گلهای ظهور او
یکایک میدمد طبق روایاتی که میگویند
کنون از انتهای دشتهای شرق میآید
صدای آخرین بند مناجاتی که میگویند
و خاک، این خاک تیره، آسمانی میشود کمکم
در استقبال آن عاشقترین ذاتی که میگویند
و فردا بیگمان این سمت عالم روی خواهد داد
سرانجام عجیب اتفاقاتی که میگویند
#زکریا_اخلاقی
گفت: آمد دلم به جان، گفتم
از چه؟ گفت: از غمِ زمان، گفتم
غم، کم و بیش هست با همه، گفت
نه به قدرِ هلاکِ جان، گفتم
غم صفا میدهد به دلها، گفت
دلِ من خون شد الامان، گفتم
عقدهی دل به گریه وا کن، گفت
بنگر این چشم خونفشان، گفتم...
«اَلبَلا لِلوَلا» شنیدی؟ گفت
در بلا دادم امتحان، گفتم
صبرکن، تا ظفر درآید، گفت
که عیان را مکن بیان، گفتم
اجرِ صبرِ تو وصل باشد، گفت
برده هجر از کَفَم عنان، گفتم
در تبِ عشق، تاب باید، گفت
کو مرا طاقت و توان، گفتم...
سَرِ سودای یار داری؟ گفت
سر چه باشد؟ بخواه جان، گفتم
کیست مولای و مقتدایت؟ گفت
«سیّدی صاحبالزّمان»، گفتم
چیست از حضرتش امیدت؟ گفت
خواهم از او خطِ امان، گفتم
شبِ میلاد اوست امشب، گفت
در مدیحش غزل بخوان، گفتم
وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»
بشنو از راویان روایت نور
که به وجد آیی از ترنّم و شور
روزی از روزها امام نقی
گفت با خادم سرا «مسرور»:
که برو «بُشرِ بِن سلیمان» را
به سراپردهام بخوان به حضور
این بشارت به بُشر بَردهفروش
چون که ابلاغ شد، به شوق و به شور
به سر آمد، به پایبوسِ امام
هادی دین و معنی و الطّور
چشم در چشم و لب پر از لبیک
تا چه فرماید آن سلالهی نور
گفت مولی: بدان به خاطر من
کردهای اندیشهای خطیر خطور
بنشین در برم که ره یابی
به امید خدا بدان منظور
پس از آن، آن یگانه آیتِ نصر
که به کف داشت رایتِ منصور
نامهای با خط فرنگ نوشت
ساخت آن را به مُهر خود ممهور
گفت: ای پیک! این تو این پیغام
گفت: ای دوست! این تو، این دستور
«بَدرهای زر» به او سپرد امام
گفت این زر، ضمیمهی منشور
راهِ بغداد پیش گیر و برو
با توکّل به ذات حیّ غفور
منتظر باش، بر لبِ ساحل
تا رسد کشتی مراد از دور
کشتی حامل اسیران است
از ایالات دور و خطّهی تور
همه را عرضه میکنند و تو هم
در همه حال باش سنگ صبور
تا کنیزی بدین صفات و کمال
کند از آن میان چو ماه ظهور
در حجابِ عفاف و عصمت و قدس
باشد آن گلبن ادب مستور
چون از این نامه مُهر برگیرد
دیدهاش روشنی بیابد و نور
به خریداریاش قدم بگذار
بگذرم ـ «اِنَّ سَعْیُکُم مَشکور»
او عروس من است، فرزندم
«عسکری» میپذیردش به حضور
آرزویم طلوع خورشیدیست
روشنیبخشتر ز جلوهی طور
نه همین دارم انتظارش من
که جهان دارد انتظارِ ظهور...
وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»
پرده تا از رخ پگاه افتاد
در فضا برق یک نگاه افتاد
بود این برقِ شادی، از دل «بُشر»
که نگاهش به دخت شاه افتاد
سجدهی شکر حق به جای آورد
از غم آسود و در رفاه افتاد
سوی «سامرّه» همسفر با او
دخت قیصر «ملیکه» راه افتاد
گفت ای بُشر! در ولایت روم
به هوای گلی، گیاه افتاد
بزم عقد من و پسر عمّم
پا گرفت و طرب به راه افتاد
خطبهی عقد را نخوانده عجیب
اتفاقی به بزم شاه افتاد
تخت در هم شکست و غوغا شد
لرزه بر کاخ و بارگاه افتاد
دستِ افسوس زد به هم داماد
گویی از آسمان به چاه افتاد
بزم عیش از قضا، عزا گردید
اُسقُف از روی جایگاه افتاد...
یا قیامت به پای شد، یا نه
«پاپ اعظم» به اشتباه افتاد
پس از آن حادثات، بر سَرِ من
سایهی رحمتِ اله افتاد
دل و جان در هوای حضرت دوست
سر و کارم به اشک و آه افتاد
تا شبی، در عوالم رؤیا
چشمِ مشتاقِ من، به ماه افتاد
دل من سر نهاد بر قدمش
اشک شوقم به خاک راه افتاد
شعلهی اشتیاق و آتش مهر
در نهادم به یک نگاه افتاد
در شگفتم! کنون که بر سرِ من
سایهی آن جهانپناه افتاد
وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»
«نرگس» آن عشق مانده در جانش
در دل و دیدهی گلافشانش
گل سرخ محمّدی، «مهدی»
تا شکوفا شود به دامانش
آوَرَد گلبنی همیشه بهار
چشم بد دور از گلستانش
ماهِ شعبان، دو نیمه شد وانگاه
عظمت یافت رتبه و شأنش...
زادروزِ «بقیةالله» است
آفرین خدای بر جانش
دفتر مدح اوست «جاءَ الحق»
«زَهَقَ الباطل» است عنوانش
سورهی «هَل اَتی عَلَی الاِنسان»
صورتی از کمال و احسانش...
میهمان شد به جلوهگاهِ شهود
دست غیبِ خدا نگهبانش
خواند او را «خلیفة الرّحمن»
کردگار رحیم و رحمانش
بشریّت نداشت تاب ظهور
پردهی غیب کرد پنهانش
«سیصد و سیزده» خداجویند
جمع یاران و جاننثارانش
طالعِ سعد بین! که در همه حال
حافظِ جان اوست جانانش
به امیدی که صبح وصل رسد،
دست کوتاه ما به دامانش
جانم ارزانیِ نگاهش باد
پدر و مادرم به قربانش
طوطی طبع من اگر چه شدهست
در پس آینه غزلخوانش
وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»
ماندهام از تو دور، میدانم
دور ماندم ز نور، میدانم
لذّت وصل توست شیرینتر
از شراب طهور، میدانم
میدرخشد از آفتاب رُخت
نورِ «اللهُ نور»، میدانم
نور «لا شرقیٌ و لا غربی»
از تو یابد ظهور، میدانم...
مُحرم کعبهی وصالم، لیک
از حریم تو دور، میدانم
آرزوی محال من این است:
درک فیض حضور ـ میدانم
قصر آمال و آرزویم شد
پایمالِ قصور، میدانم
دل درهم شکستهایست مرا
مثل جام بلور، میدانم
اشک ما را به خاک پای شما
نیست برگ عبور، میدانم
آنچه کام مرا کند شیرین
چیست؟ این اشک شور، میدانم
میشود آب، از صبوری من
دل سنگِ صبور، میدانم
دیدت طلعت تو، میطلبد
یک جهان شوق و شور، میدانم
من که بالاترین فضیلت را
انتظارِ ظهور میدانم
وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»
ای ولیِّ خدایِ عَزَّ وَ جَلّ
شأن تو از هر آفریده اجلّ
چترِ فیض تو بر سرِ آفاق
سایه گسترده، تا ابد ز ازل...
در پناه تو، ای خلیل خدا!
نپذیرد بنای وحی، خلل
ای صلای تو، وحدت توحید
ای پیام تو اتّحاد ملل
خیز و از دامن حرم بزدای
نام «عُزّی» و ننگِ «لات و هُبل»
باز «اصحاب فیل» زنده شدند
دست در دست «وارثان جمل»
بنشین! بر سریر عدل و امان
بنشان! آتشِ جدال و جدل
پرده بردار «یا امین الله»!
از نفاق منافقان دغل
گر مقدّر شود، به آسانی
مشکل غیبت تو گردد حل
با تو تجدید عهد خواهم کرد
طوطی طبع من به قول و غزل
شب یلدای هجر میخوانم
از حدیثی مفصّل، این مجمل
دل به جان، جان به لب رسید بیا
«اِنَّ خیر الکلام قَلَّ و دَلّ»
من که همچون هلال، از غمِ هجر
زانوی غم گرفتهام به بغل
وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»
از تو گلزار وحی، خرّم شد
لبِ گل وا به خیر مقدم شد
هر پیام آوری ز خرمن تو
خوشهچین ـ جز «نبی اکرم» ـ شد
به امید نجات «نوح نبی»
دست بر دامن تو در یم شد
از تو آتش صفای گلشن یافت
به «خلیل خدا» مسلّم شد...
قطرهای از سحاب رحمت تو
در بیابان چکید و «زمزم» شد
نه همین از صفای «ابراهیم»
که ز سعی تو کعبه محکم شد
دست بر دامن تو زد «یعقوب»
که به «یوسف» رسید و بیغم شد
شد «کلیم» از تو «موسی عمران»
که به وادی قُدس، مَحرَم شد...
تا گرفت از تو درسِ صبر «ایّوب»
به صبوری عَلَم به عالم شد
فیض عام تو در دل دریا
مونِس «یونس نبی» هم شد
باز کردی تو نطق «عیسی» را
که به عصمت، گواهِ «مریم» شد
ای مرام تو التفات و کرم
بیتو دلها، صراحی غم شد
سر و سامان عشق، بر هم خورد
چهرهی روزگار درهم شد
هر کجا سروِ راست قامت بود
زیرِ بارِ مفارقت خم شد
در مقامی، که خیل مشتاقان
در فراق تو صبرشان کم شد
وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»
ای ز صبر تو صبر، مات، بیا
ای تو سرچشمهی حیات، بیا
«یابنَ وَ العادیات، یابن الطّور»
«یابن طاها و محکمات» بیا
«یابن آیات و بیّنات» اَلغَوث
«یابن یاسین و ذاریات»، بیا...
فصلِ «آتَیتُمُ الزّکوة» رسید
اصلِ «قد قامتِ الصّلوة» بیا
جز تو «یابن الدَّلائل المشهود»
کیست مجلای نور ذات، بیا
جز تو «صدرُ الخلائق ذوالبِرّ»
کیست؟ ای احمدیصفات، بیا
جز تو سِرِّ «اَقِم بِهِ الحَق» کیست؟
تو به حق میدهی ثبات، بیا
جز تو «یاین المَعالِمِ المأثور»
که به ما میدهد برات؟ بیا...
ای همه قدسیان به قربانت
ای سر و جان ما فدات، بیا
عطش کربلاست در دل من
تشنهام، تشنهی فرات، بیا
غرق بحر غمم «بِنَفسی اَنْت»
آخر ای کشتی نجات، بیا
وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»
آخرین حجت خدایی تو
که ز خلق خدا، جدایی تو
خلف صالحی و منتَظَری
پسر مکّه و منایی تو
گل دامان نرگسی آری
زادهی سُرَّ مَن رءایی تو
نور چشم خدیجة الغَرّاء
قرة العین مصطفایی تو
ای حَسن خصلت، ای حسین صفات
وارث علم مرتضایی تو
گلبن سرخ زُهرةالزهرا
جلوهی سبز مجتبایی تو
یادگار هُداة مهدیّین
ناشرُ رایةَ الهدایی تو
تو نه تنها مُذِلِّ اعدایی
که مُعِزً لِاولیایی تو...
ای که در قابِ قوسِ اَوْ اَدنی
زینت عرش کبریایی تو
همه جا غرق عطر توست ولی
محو گلزار کربلایی تو
عقده از کار عالمی وا کن
که نسیم گرهگشایی تو
اینکه میگویم «اَینَ وجهُ الله»؟
چون جمال خدانمایی تو
اینکه فریاد میزند مُضطر
چون یُجاب اذا دعایی تو
آخر ای مُحیی مَعالِمِ دین
در حجاب اینقَدَر چرایی تو؟
ای وجود تو رمز یُحیِ الارض
ای امید بشر! کجایی تو؟
بیرضای خدا، ز پردهی غیب
گرچه دانم برون نیایی تو
وصف «ماءِ مَعین» کنم تا کی؟
«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»
#محمدجواد_غفورزاده
...هر کوچه و هر خانهای از عطر، چو باغیست
در سینهی هر اهل دل و دلشده داغیست
آویخته بر سر درِ هر خانه چراغیست
بر هر لبی از موعد و موعود، سراغیست
از شوق، همه رو به سوی میکده دارند
یاری ز سفر، سوی وطن آمده دارند
کی یار سفر کردهی ما از سفر آید
بعد از شبِ دیجورِ محبان، سحر آید
از باب صفا، قبلهی ما کی به در آید
بیبال و پران را پر و بالی دگر آید
کی پرده گشاید ز رخ آن روی گشاده
کز رخ کند از اسب دو صد شاه، پیاده
ای عطر بهشت از رخ تو ای گل نرگس
ای روشنی محفل و ای رونق مجلس
ای راز غمت درس مدرّس به مدارس
تو منعم کل هستی و ما فرقهی مفلِس
جز تو، به زمان نیست کسی مصلح و صاحب
یا مهدیِ بِن عسکری ای حاضر غائب!
تو در پی خود، قافله در قافله داری
در سلسلهی زلف، دو صد سلسله داری
با آنکه خود از منتظرانت گله داری
سوگند به آن اشک که در نافله داری
با یک نگه خود مس ما را تو طلا کن
آن چشم که روی تو ببیند تو عطا کن
ای گمشدهی مردم عالم به کجایی؟
کی از مه رخسارهی خود پرده گشایی؟
ما ریزهخوریم و تو ولینعمت مایی
هر جمعه همه چشم به راهیم بیایی
یک پرتو از آن چاردهم لمعه نیامد
بیش از ده و یک قرن شد، آن جمعه نیامد...
بشکسته ببین سنگ گنه بال و پر از ما
کس نیست در این قافله، واماندهتر از ما
ما بیخبریم از تو و تو باخبر از ما
ما منتظِر و خونْ دلت ای منتظَر از ما
ما شبزدهایم و تو همان صبح سپیدی
تنها تو پناهی، تو نویدی، تو امیدی
عشق ابدی و ازلی با تو بیاید
شادی ز جهان رفته، ولی با تو بیاید
آرامش بینالمللی با تو بیاید
ای عِدلِ علی! عَدلِ علی با تو بیاید
عمریست که در بوتهی عشقت بهگدازیم
هر کس به کسی نازد و ما هم به تو نازیم
هرچند که ما بهرهور از فیض حضوریم
داریم حضور تو و مشتاق ظهوریم
نزدیکْ تو بر مایی و ماییم که دوریم
با دیدهی آلوده چه بینیم؟ که کوریم
در کوه و بیابان ز چه رو دربدری تو؟
هم منتظِر مایی و هم منتظَری تو
جز ذات تو کی واسطهی غیب و شهود است؟
مقصود حق از منجی و موعود که بوده است؟
در مجمرهی سینه دل شیعه چو عود است
بازآی که رخسار گل یاس کبود است
تو معنی طاعاتی و تو روح عبادات
تو منتظَر و منتظِرت مادر سادات...
الغوث، که از غفلت خود واهمه داریم
ادرکنی، امید کرم از تو همه داریم
السّاعه، ای منتقم فاطمه داریم
صد العجل ای دوست به هر زمزمه داریم
هر شیعه ز غم، جانِ به لب آمده دارد
آتش به جگر، از در آتش زده دارد
#علی_انسانی
لب ما و قصهی زلف تو، چه توهّمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه سخاوتی!
به نماز صبح و شبت سلام! و به نور در نَسَبت سلام!
و به خال کنج لبت سلام! که نشسته با چه ملاحتی!
وسط «الست بربکم» شدهایم در نظر تو گم
دل ما پیاله، لب تو خم، زدهایم جام ولایتی
به جمال، وارث کوثری؛ به خدا حسین مکرری
به روایتی خود حیدری، چه شباهتی! چه اصالتی!
«بلغ العُلی به کمالِ» تو «کشف الدُجی به جمال» تو
به تو و قشنگی خال تو، صلوات هر دم و ساعتی
شده پر دو چشم تو در ازل، یکی از شراب و یکی عسل
نظرت چه کرده در این غزل، که چنین گرفته حلاوتی!
تو که آینه، تو که آیتی، تو که آبروی عبادتی
تو که با دل همه راحتی ، تو قیام کن که قیامتی
زد اگر کسی در خانهات، دل ماست کرده بهانهات
که به جستجوی نشانهات، ز سحر شنیده بشارتی
غزلم اگر تو بسازیام، و نیام اگر بنوازیام
به نسیم یاد تو راضیام نه گلایهای نه شکایتی
نه، مرا مبین، رصدم مکن، و نظر به خوب و بدم مکن
ز درت بیا و ردم مکن تو که از تبار کرامتی
#قاسم_صرافان