شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۹۴ مطلب با موضوع «اهل‌بیت عصمت و طهارت :: امام عصر علیه‌السلام» ثبت شده است

ای انتظارِ جاری ده قرن تا هنوز
بی‌تو غروب می‌شود این روزها هنوز

اما هنوز چشمِ جهانی به راه توست
این جمعه آه می‌رسی از راه یا هنوز...؟

با اشتیاق رؤیت تو رو به آسمان
هر چشم، خیره است ولی ابرها هنوز...

باران پاک رحمتی و خاک می‌کشد
هر لحظه انتظار نزول تو را هنوز

تو وعده‌ی خدایی و جاری‌ست یاد تو
در خواهش مکرّر هر «ربنا» هنوز

در انتظار جمعه‌ی تو ندبه می‌کند
ناحیه‌ی مقدسه‌ی کربلا هنوز...

#سیدمحمدرضا_شرافت
#أیها_العزیز

شروع قصه با برگشتن تو
کجا ما و کجا برگشتن تو
ولی نه... مانده از چشم‌انتظاری
فقط یک ندبه تا برگشتن تو


تو که دردآشنای اهل دردی
تو که دست کسی را رد نکردی
بگو حالا که دل‌هامان شکسته‌ست
دلت می‌آید آیا برنگردی؟


جهان در انحصار بیش و کم‌ها
شکستن‌ها، بریدن‌ها، ستم‌ها
تو حتماً خوب می‌دانی که بی‌تو
به روز ما چه آوردند غم‌ها


جهان ما و دردی سخت سنگین
ستم، نامردمی، غم، دشمنی، کین
بیا از مشرق آدینه‌ای سبز
بیا ای آفتاب آل یاسین


دل ما و غم سرخ حسینی
دوباره ماتم سرخ حسینی
سوار پر خروش دادگستر
بیا با پرچم سرخ حسینی

#سیدحبیب_نظاری


دنیای با حضور تو دنیای دیگری‌ست
روز طلوع سبز تو فردای دیگری‌ست

بوی بهشت می‌وزد از کوچه‌باغ‌ها
خاک زمین بهاری گل‌های دیگری‌ست

گل‌های مریم از گل نرگس معطرند
عیسی اسیر نام مسیحای دیگری‌ست

 دیگر زمان از این همه تکرار خسته است
 تاریخ بی‌قرار قضایای دیگری‌ست

 فردای بی‌تو باز شبی از سیاهی است
 فردای با تو روز به معنای دیگری‌ست

 با هر غروب جمعه دلم زار می‌زند
 چشم انتظار جمعه‌ی زیبای دیگری‌ست

با یادت ای مسافر شب‌گریه‌ی بقیع
در جمکرانم و دل من جای دیگری‌ست

#سیدمحمدجواد_شرافت

زمین ز بتکده‌ها پُر شده‌ست، ابراهیم!
دوباره دور تفاخر شده‌ست ابراهیم

گرفته هرز تجمل حصار حوصله را
که نان سادگی آجر شده‌ست ابراهیم

دمیده بر ریه‌ی شهر، دود تلخ ریا
و روزگار تظاهر شده‌ست ابراهیم

مذاق اهل محبت در این زمانه‌ی بد
اسیر طعم تکاثر شده‌ست ابراهیم

چه زود گم شده در کوچه‌های عادت، عشق
زمین دچار تنفر شده‌ست ابراهیم

تبر به دوش چرا از سفر نمی‌آیی
زمین ز بتکده‌ها پُر شده‌ست ابراهیم

#پروانه_نجاتی


ای جذبهٔ ذی‌الحجه و شور رمضانم
در شادی شعبان تو غرق است جهانم

تقدیر مرا نور نگاه تو رقم زد
باید که شب چشم تو را قدر بدانم

روی تو و خورشید، نه، روشن‌تر از آنی
چشم من و آیینه، نه، حیران‌تر از آنم

در سایهٔ قرآن نگاه تو نشستم
باران زد و برخاست غبار از دل و جانم

برخاست جهان با من برخاسته از شوق
تا حادثهٔ نام تو آمد به زبانم

عید است و سعید است اگر ماه تو باشی
ای جذبهٔ ذی‌الحجه و شور رمضانم

#سیدمحمدجواد_شرافت
#خاک_باران_خورده

امام مهدی (علیه‌السلام):
أَنَا بَقِیَّةُ اللهِ فِی أَرضِهِ وَ الْمُنتَقِمُ مِن أَعدَائِه‏
من تنها بازماندۀ خدا در زمین و انتقام گیرنده از دشمنان او هستم.
کمال الدین و تمام النعمة، ج‏۲، ص۳۸۴


آن مرد که با قیام برخواهد خاست
در منظر خاص و عام، برخواهد خاست
با اذن خدا برای پیروزی حق
با نیّت انتقام، برخواهد خاست
 
#مرتضی_آخرتی

امام مهدی (علیه‌السلام):
أَنَا الْمَهْدِیُّ أَنَا قَائِمُ الزَّمَانِ أَنَا الَّذِی أَمْلَؤُهَا عَدْلًا کَمَا مُلِئَتْ ظُلْماً وَ جَوْرا
من مهدی هستم، منم قیام‌کننده زمان، منم آن که زمین را آکنده از عدل می‌سازد، آن‌چنان که از ستم پر شده است.
کمال الدین و تمام النعمة، ج‏۲، ص۴۴۵

می‌آیی و از شوق،‌ جهان پر شده است
از نبض حضور تو زمان پر شده است
پُر می‌کنی از عدل خدا دنیا را
آن‌گونه که از ستمگران پر شده است
 
#مرتضی_آخرتی

زمان چه بی‌هدف و ناگزیر در گذر است
زمان بدون شما یک دروغ معتبر است!

زمین دوباره اسیرِ خداییِ بت‌هاست
دوباره دست «هبل» روی شانه تبر است

عبور کن، و به دروازه‌های شهر بگو
از این به بعد در این شهر اسم شب، سحر است

بدون اذن تو که شرط پرکشیدن‌هاست
پرنده می‌پرد اما اسیر بال و پر است

تو نیستی، وَ جهان بی‌تو کودکی‌ست یتیم
زمین سری، که به فکر نوازش پدر است

#سیدصالح_سجادی

با شعله‌ی در سینه نوشتم که بخوانی
تا شعله‌ی پنهان دلم را بنشانی

افسوس، نسیم سحری، زود سفر کرد
گفتم که سلام منِ غمگین برسانی

کار دلم از کار گذشته‌‌ست... مبادا
بی‌پرده شود کارم و در پرده بمانی

خورشیدی و من، بوته‌ی در خاک، اسیرم
دردی‌ست: تَمَنّا کنی اما نتوانی

انصاف نباشد که به دنبال تو باشم
بی‌مبدأ و بی‌مقصد و بی‌برگ «نشانی»

یا گم شده یابن‌الحسنم در مِه اندوه
یا حبس شده پشت دعاهای زبانی

ای کاش بیایی و کنارم بنشینی
تا خاک گِلیم دل تنگم بتکانی

آمین که نباشد، کلمات‌اند دعاها!
آمین دعاهای همه در رمضانی

هرچند امامی و دلت خانه‌ی وحی است
قربان دلت! خون شده از تیر و کمانی

من تاب تماشای لبِ تشنه ندارم
آری... تو مگر پای دلم را بکشانی

قنداقه‌ی خونین و تنِ کوچکِ نوزاد
بغض پدری بر سر بالین جوانی

گفتند: غروب آمد و آشوب شد عالَم
شاید که سری از سر نِی گفته اذانی

گفتند: «تمام است» و دویدند به سویش
آن لحظه رسیدند که می‌زد ضربانی

قربان دلت! باز برای تو بگویم؟
بوسید لبی شوق شریف شریانی

چشمان تو سرشار تماشای مدام است
با خاطره‌ها روز و شبی می‌گذرانی
 
شرمنده‌ی تکرار مصیبت شدم اما
ای کاش که بنشینم و «تو»، روضه بخوانی

#سیدمحمد_سادات_اخوی

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی

مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی
مرا مگو که چه نامی به هر لقب که تو خوانی

چنان به نظره اول ز شخص می‌ببری دل
که باز می‌نتواند گرفت نظره ثانی

تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
ز پرده‌ها به درافتاد رازهای نهانی

بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت
ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی

سر از کمند تو «سعدی» به هیچ روی نتابد
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی

#سعدی