شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۲۶ مطلب با موضوع «اهل‌بیت عصمت و طهارت :: حضرت فاطمه علیهاالسلام» ثبت شده است

بیمارت ای علی‌جان، جز نیمه‌جان ندارد
میلی به زنده ماندن، در این جهان ندارد

غم چون نسیم پاییز برگ و بر مرا ریخت
این لالۀ بهاران غیر از خزان ندارد

بگذارد تا بمیرد، زین باغ پر بگیرد
مرغی که حقّ ماندن در آشیان ندارد

خواهم که اشک غربت از چهره‌ات بگیرم
شرمنده‌ام که دیگر دستم توان ندارد

بگذار کس نداند در پشت در چه بگذشت
من لب نمی‌گشایم، محسن زبان ندارد

هر کس سراغم آمد با او بگو که زهرا
قدرش عیان نگردید، قبرش نشان ندارد

شهری که در امانند حتی یهود در آن
در بین خانۀ خود، زهرا امان ندارد!

ای ناله‌ها برآیید! ای لاله‌ها بریزید!
گلزار وحی دیگر، سروِ روان ندارد

روز جزا مسلّم گیریم دست «میثم»
زیرا پناه غیر از ما خاندان ندارد

#غلامرضا_سازگار

نداریم از سر خجلت، زبان عذرخواهی را
کدامین توبه خواهد برد از ما روسیاهی را

ندیدم غیر تلخی در زبان با شکوه وا کردن
شکرها در دهان دیدم شکوه شکرخواهی را

نمی‌خواهند خوبان جز فقیری نعمتی از او
گدایان خوب می‌دانند قدر پادشاهی را

کجا جز سادگی نقشی پذیرد چهرهٔ زردم
قلم یار مرکب نیست کاغذهای کاهی را

بهار آمد، جهان دست و ترنج از هم نمی‌داند
گواهی می‌دهد هر حُسنِ یوسف بی‌گناهی را

بهار آموزگار وعده «یُدرِککُمُ المَوت» است
دلا آماده شو آن لحظهٔ خواهی، نخواهی را

چه فهمد تیره‌روز از «یُخرِجُ الحَیَّ مِنَ المَیِّت»؟
چه داند شب‌پرست، ‌آهنگ باد صبحگاهی را؟

کجا در پیش خصم اظهار عجز از آبرومندی‌ست؟
دلا از لوح سینه پاک کن اوهام واهی را

من از دریای شورانگیز معنی عذر می‌خواهم
که در تُنگِ غزل محبوس کردم شوق ماهی را
 
قلم از خرمن اشراق امشب خوشه‌چین آمد
که وقت مدح آن بانوی معنی آفرین آمد
 

چه بانویی که هر شب سفرهٔ اشک است مهمانش
همه کروبیان در عرش مبهوت چراغانش

هزاران باغ عطرآگین به فطرت در وجود آمد
ز گل‌های فضیلت‌پرور طرف گلستانش

چه پلکی زد که مبهوتش زمین صد رنگ را گل کرد
صد آیینه تمام آسمان‌ها گشت حیرانش...

شکفته باغ بینش در جوار چشمۀ نورش
نشسته آفرینش در کنار سفرۀ نانش

خدا فرموده تا هجده سحر مهمان ما باشد
فرشته‌خلقتی که خلق می‌پندارد انسانش

اگر شعب ابی‌طالب، اگر غصب فدک باشد
محال است آری آری، بگذرد از عهد و پیمانش

نمی‌سازند با سازش هوادارن راه او
گواه من وصیتنامهٔ سرخ شهیدانش

مدینه، گرچه قبرش را نشان کس نخواهد داد
زیارتنامه می‌خواند کنار قبر پنهانش
 
همان قبری که از تشییع پنهانی خبر دارد
از اندوه علی، از دل‌پریشانی خبر دارد
 

چه اندوهی که شب خالی ز عطر یاس و شب‌بو شد
زمان یک‌سر بدآهنگ و زمین یک‌باره بدخو شد

من از «لاتَرفَعوا اصواتکم» در شهر می‌گفتم
نمی‌دانم چرا در پشت این خانه هیاهو شد

نمی‌دانم چه در شهر مدینه اتفاق افتاد
که هر شب نالهٔ «عَجّل وفاتی» سهم بانو شد

چه خوابی؟ تا سحر پهلو به پهلو می‌شود اما
مگر با درد پهلو می‌توان پهلو به پهلو شد؟

دلش می‌خواست دست و بازویش وقف علی باشد
غلاف تیغ اما میهمان دست و بازو شد

همه دیدند دست او دگر بالا نمی‌آمد
به هر زحمت ولی در روز آخر خانه جارو شد

همان دستی که بعد از غسل بیرون از کفن آمد
یتیمان را در آغوشش گرفت و خوب دلجو شد
 
چه خوش آن شب، مُصَفّا کرد باغ مهربانی را
چه زیبا ریخت در پای علی نقد جوانی را

#جواد_محمدزمانی

زیر باران دوشنبه بعدازظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
وسط کوچه ناگهان دیدم
زن همسایه بر زمین افتاد

سیب‌ها روی خاک غلطیدند
چادرش در میان گرد وغبار
قبلاً این صحنه را...نمی‌دانم
در من انگار می‌شود تکرار

آه سردی کشید، حس کردم
کوچه آتش گرفت از این آه
و سراسیمه گریه در گریه
پسر کوچکش رسید از راه

گفت: آرام باش! چیزی نیست
به گمانم فقط کمی کمرم...
دست من را بگیر، گریه نکن
مرد گریه نمی‌کند پسرم

چادرش را تکاند، با سختی
یا علی گفت و از زمین پا شد
پیش چشمان بی‌تفاوت ما
ناله‌هایش فقط تماشا شد

صبح فردا به مادرم گفتم
گوش کن! این صدای روضۀ کیست
طرف کوچه رفتم و دیدم
در ودیوار خانه‌ای مشکی‌ست


با خودم فکر می‌کنم حالا
کوچۀ ما چقدر تاریک است
گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه
راستی! فاطمیه نزدیک است...

#سیدحمیدرضا_برقعی

تو آمدی و زن به جمال خدا رسید
انسان دردمند به درک دعا رسید

تو آمدی و مهر و وفا آفریده شد
تو آمدی و نوبت عشق و حیا رسید

هاجر هر آن چه هروله کرد از پی تو کرد
آخر به حاجت تو به سعی صفا رسید

احمد اگر به عرش فرا رفت با تو رفت
مولا اگر رسید به حق با شما رسید

داغ پدر، سکوت علی، غربت حسن
شعری شد و به حنجرۀ کربلا رسید

در تل زینبیه غروبت طلوع کرد
با داغ تو قیامت زینب فرا رسید

با محتشم به ساحل عمان رسید اشک
داغ تو بود بار امانت به ما رسید

تسبیح توست رشتۀ تعقیب واجبات
قد قامت الصلاتی و حى على الصلات...


شب گریه‌های غربت مادر تمام شد
زینب به گریه گفت که دیگر تمام شد

امشب اذان گریه بگوید بگو، بلال
سلمان به آه گفت: ابوذر تمام شد

طفلان تشنه هروله در اشک می‌کنند
ایام تشنه کامی مادر تمام شد

آن شب حسن شکست که آرام‌تر حسین!
چشم حسین گفت: برادر! تمام شد

تا صبح با تو اُستُن حنّانه ضجه زد
محراب خون گریست که منبر تمام شد

زاینده است چشمۀ زهرایی رسول
باور مکن که سورۀ کوثر تمام شد

باور مکن که فاطمه از دست رفته است
باور مکن حماسۀ حیدر تمام شد

زهرا اگر نبود حدیث کسا نبود
زینب نبود و واقعۀ کربلا نبود...

#علیرضا_قزوه

🎙قرائت شده در #دیدار_شاعران با #رهبر_انقلاب

چکیدۀ گل رخسار مصطفی زهراست
عصارۀ نفحات خوش خدا زهراست

سلالۀ خلف ختم مرسلین یعنی
خلاصۀ همه آیات انبیا زهراست...

زلال نور رسالت در او نمایان است
چرا که آینۀ مصطفی‌نما زهراست

کسی که ذکر دعایش میان هر دو نماز
شده‌ست ورد زبان فرشته‌ها زهراست

گلی که باغ شهادت از او به بار نشست
چراغ‌دار شهیدان کربلا زهراست

دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن
امیدوار که باشی، گره‌گشا زهراست

اگر که کوه غم افتاده روی شانۀ تو
علاج کار تو یک یا علی! و یا زهراست!

اگر چه کشتی پهلو گرفته می‌ماند
تو را چه باک ز توفان که ناخدا زهراست

مگو که راه رسیدن به عشق طولانی‌ست
چرا که فاصله‌اش از حسین تا زهراست

مراقبت کن از آن مضجع شریف، ای عشق
به هوش باش که دار و ندار ما زهراست

چنین غریب اگر در بقیع پنهان است
مسلّم است که گنجی گران‌بها زهراست

مدینه! گوهر ما آرمیده در دل تو
گواه باش که گنجینۀ حیا زهراست

اگر در آتش کین سوخته‌ست خانۀ او
تو دردمند بیا خانۀ شفا زهراست...

دلا سراغ مگیر از مزار پنهانش
نگاه کن ز کجا تا به ناکجا زهراست

#سعید_بیابانکی

وقتی در خانۀ علی می‌لرزد
دنیا به بهانۀ علی می‌لرزد
هرچند که کوه بوده یک عمر ولی
بی فاطمه شانۀ علی می‌لرزد

#مهدی_مردانی

بریز آب روان اسما، ولی آهسته آهسته
به جسم اطهر زهرا، ولی آهسته آهسته...

همه خواب و علی بیدار، سرش بنهاده بر دیوار
بگرید از فراق یار، ولی آهسته آهسته

حسن ای نورچشمانم! حسین ای راحت جانم!
بنالید ای عزیزانم، ولی آهسته آهسته

بیا ای دخترم زینب به پیش مادرت امشب
بخوان او را به تاب و تب، ولی آهسته آهسته

روم شب‌ها سراغ او، به قبر بی‌چراغ او
کنم زاری ز داغ او، ولی آهسته آهسته

#غلامرضا_سازگار

بیرون ببر ای آسمان از محفل من ماه را
کز آتش دل کرده‌ام روشن، چراغ آه را

از بس‌که دود آه من، گردید سدّ راه من
در کوچه‌های شهر خود گم کردم امشب راه را

گفتم به شب، زاری کنم خونِ جگر جاری کنم،
صبح آمد و دادم ز کف این رشتۀ کوتاه را

باید که اسرار درون از سینه‌ام ناید برون
ورنه به آتش می‌کشم با ناله، مهر و ماه را...

رزم آوری آزاده‌ام اما ز پا افتاده‌ام
زیرا که از کف داده‌ام دخت رسول‌الله را

هر گه که با سوز درون، از خانه می‌آیم برون
چشمم شود دریای خون، بینم چو آن درگاه را

«میثم» اگر روشن دلی، هشدار کز راه علی
دشمن به آگاهی برد یاران ناآگاه را

#غلامرضا_سازگار

از آسمان می‌رسی تا، در خاک پهلو بگیری
خورشید من باید امّا، با سایه‌ها خو بگیری

در باور آسمان‌ها، صدها فدک می‌شکوفد
تا در قنوت بلندت، دستی به آن سو بگیری

باور کن این دل - دل ما - غمگین‌تر از خانهٔ توست
اما امیری ندارد، تا باز از آن رو بگیری

ای دل تو هم می‌توانی، گرد ضریحش بیابی
گر شوق پرواز را از، بال پرستو بگیری

ای دیده در می‌نوردی، این دشت‌ها را و آخر
شب می‌رسی بر مزارش، تا بوی شب بو بگیری

#سیداکبر_میرجعفری

هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
این آخرین تبسم سرخ بهار توست

آغوش خاک‌های زمین منزل تو نیست
دست خدا برآمده در انتظار توست

ماه کبود، روی نپوشانی از علی
دریای تو همیشه دلش بی‌قرار توست

باور نمی‌کنم که تو دور از دل منی
هرجا دلی شکست همان جا مزار توست

بانوی آب‌های جهان، آبروی ما
از اشک تو، عبادت تو، اعتبار توست

شکرخدا که سایۀ تو بر سر من است
چادر حجاب نیست فقط، یادگار توست

#فاطمه_نوری