چون وجود مقدس ازلی
شاهد دلربای لم یزلی
وقت پیمان گرفتن از ذرات
با صدایی رسا و بانگ جلی
«اولست بربکم» فرمود
پاسخ آمد ز هر طرف که: «بلی»
تا بسنجد عیارشان، افروخت
آتشی در کمال مشتعلی
داد رمان روند در آتش
تا جدا گردد اصلی از بدلی
فرقهای ز امر حق تمرد کرد
گشت مطرود حق ز پر حیلی
با شقاوت قرین و همدم شد
شد پریشان ز فرط منفعلی
فرقة دیگری در آتش رفت
ز امر یزدان قادر ازلی
نار شد بهرشان چو خلدبرین
که بود این سزای خوشعملی
با سعادت قرین و همدم شد
گشت مقبول حق ز بیخللی
بهر این فرقه حق عیان فرمود
جلوات نبی و نور ولی
که: منم نور احمد مختار
مهر من نیست غیر مهر علی
ناگهان شد عیان در آن وادی
نور مولا علی ز بیحللی
چون به خود آمدند، میگفتند
در حضور خدای لمیزلی
که، علی دست قادر ازلیست
رشتهٔ ماسوی به دست علیست
دوشم آمد فرشتهای از در
که رسید، ای رفیق وقت سفر
سفری عاشقانه باید کرد
همره کاروانیان سحر
شمع راه تو باد، شعلهٔ آه!
زاد راه تو باد، خون جگر
چشمم، از شوق گشت کوکبریز
دامنم شد ز اشک، پر اختر
جانم از شوق دوست در تب و تاب
دلم از عشق دوست در آذر
پا نهادم به فرق هستی خویش
پر گشودم به عالمی دیگر
بود بزمی به پا در آن وادی
که در آن، زهره بود رامشگر
مجلسی باصفاتر از مینو
محفلی، از بهشت نیکوتر
بود سلمان به جمع همچون شمع
در کفی جام و در کفی ساغر...
برده از هوششان به نغمه، بلال
کرده سر مستشان ز می، قنبر
گفت سلمان که کیستی؟ گفتم:
شاعر اهلبیت پیغمبر
چون مرا رخصت بیان فرمود
جا گرفتم به عرشهٔ منبر
هست در خاطرم که میخواندم
این دو مصرع به مدحت حیدر
که، علی دست قادر ازلیست
رشتهٔ ما سوی به دست علیست
سوختم سوختم ز شعلهٔ آه
آه از دست آتش دل، آه
میکشم روز و شب ز پردهٔ دل
آه جانسوز و نالهٔ جانکاه
دل من مبتلای دلداریست
که کسی در دلش ندارد راه
بر رخ افشانده زلف را گویی
روی مه را گرفته ابر سیاه
نسبت روی او به مه کردم
آه از این اشتباه و جرم و گناه
که: رخش را غلام درگاهند
روزها: آفتاب و شبها: ماه
ملکوتی خصال و عرشی فر
ابدی حشمت و ازل خرگاه
ازلی میر و جاودانه امیر
ایزدی شوکت و خدایی جاه
او رفیع است و درک ما ناچیز
او بلند است و فکر ما کوتاه
گاه سیر حریم رفعت او
از سر چرخ اوفتاده کلاه
نه منم مبتلای او که جهان
کرده مفتون خود به نیم نگاه
قسمتم چون که نیست شرب مدام
میزنم می ز جام او گهگاه...
تن او بس لطیفتر از جان
باد ارواح العالمین لفداه!
که، علی دست قادر ازلیست
رشتهٔ ما سوی به دست علیست...
ما همه بندهایم و مولا اوست
که علی با حق است و حق با اوست
ما همه ذرهایم و او خورشید
ما همه قطرهایم و دریا اوست
محفلآرای بزم وادی طور
مشعلافروز طور سینا اوست
آنکه لعل لبش به وقت سخن
کند احیا دو صد مسیحا اوست
آنکه بیرون کشد ز چنگ غروب
قرص خورشید را به ایما اوست
آنکه در بارگاه قرب خداست
محور رخسار حق سراپا اوست
آنکه در گوش خاکیان گوید
قصهٔ راز آسمانها اوست
از شرف آنکه روی دوش نبی
جای دست خدا نهد پا اوست
با نبی آنکه گفت در خلوت
راز معراج آشکارا اوست
آنکه هر دم ز حال قاتل خویش
شود از روی لطف جویا اوست
آنکه در حق دشمنان کردهست
رحمت و شفقت و مدارا اوست
دل پروانه میتپد از شوق
هر کجا شمع محفلآرا اوست
گفتم ای دل که کیست دلدارت؟!
آهی از دل کشید و گفتا: اوست
که، علی دست قادر ازلیست
رشتهٔ ما سوی به دست علیست
#محمدعلی_مجاهدی
- ۰ نظر
- ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۳۹