شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۵۷۹ مطلب با موضوع «اهل‌بیت عصمت و طهارت» ثبت شده است

چون وجود مقدس ازلی
شاهد دلربای لم یزلی

وقت پیمان گرفتن از ذرات
با صدایی رسا و بانگ جلی

«اولست بربکم» فرمود
پاسخ آمد ز هر طرف که: «بلی»

تا بسنجد عیارشان، افروخت
آتشی در کمال مشتعلی

داد رمان روند در آتش
تا جدا گردد اصلی از بدلی

فرقه‌ای ز امر حق تمرد کرد
گشت مطرود حق ز پر حیلی

با شقاوت قرین و همدم شد
شد پریشان ز فرط منفعلی

فرقة دیگری در آتش رفت
ز امر یزدان قادر ازلی

نار شد بهرشان چو خلدبرین
که بود این سزای خوش‌عملی

با سعادت قرین و همدم شد
گشت مقبول حق ز بی‌خللی

بهر این فرقه حق عیان فرمود
جلوات نبی و نور ولی

که: منم نور احمد مختار
مهر من نیست غیر مهر علی

ناگهان شد عیان در آن وادی
نور مولا علی ز بی‌حللی

چون به خود آمدند، می‌گفتند
در حضور خدای لم‌یزلی

که، علی دست قادر ازلی‌ست
رشتهٔ ماسوی به دست علی‌ست


دوشم آمد فرشته‌ای از در
که رسید، ای رفیق وقت سفر

سفری عاشقانه باید کرد
همره کاروانیان سحر

شمع راه تو باد، شعلهٔ آه!
زاد راه تو باد، خون جگر

چشمم، از شوق گشت کوکب‌ریز
دامنم شد ز اشک، پر اختر

جانم از شوق دوست در تب و تاب
دلم از عشق دوست در آذر

پا نهادم به فرق هستی خویش
پر گشودم به عالمی دیگر

بود بزمی به پا در آن وادی
که در آن، زهره بود رامشگر

مجلسی باصفاتر از مینو
محفلی، از بهشت نیکوتر

بود سلمان به جمع همچون شمع
در کفی جام و در کفی ساغر...

برده از هوششان به نغمه، بلال
کرده سر مستشان ز می، قنبر

گفت سلمان که کیستی؟ گفتم:
شاعر اهل‌بیت پیغمبر

چون مرا رخصت بیان فرمود
جا گرفتم به عرشهٔ منبر

هست در خاطرم که می‌خواندم
این دو مصرع به مدحت حیدر

که، علی دست قادر ازلی‌ست
رشتهٔ ما سوی به دست علی‌ست


سوختم سوختم ز شعلهٔ آه
آه از دست آتش دل، آه

می‌کشم روز و شب ز پردهٔ دل
آه جانسوز و نالهٔ جانکاه

دل من مبتلای دلداری‌ست
که کسی در دلش ندارد راه

بر رخ افشانده زلف را گویی
روی مه را گرفته ابر سیاه

نسبت روی او به مه کردم
آه از این اشتباه و جرم و گناه

که: رخش را غلام درگاهند
روزها: آفتاب و شب‌ها: ماه

ملکوتی خصال و عرشی فر
ابدی حشمت و ازل خرگاه

ازلی میر و جاودانه امیر
ایزدی شوکت و خدایی جاه

او رفیع است و درک ما ناچیز
او بلند است و فکر ما کوتاه

گاه سیر حریم رفعت او
از سر چرخ اوفتاده کلاه

نه منم مبتلای او که جهان
کرده مفتون خود به نیم نگاه

قسمتم چون که نیست شرب مدام
می‌زنم می ز جام او گه‌گاه...

تن او بس لطیف‌تر از جان
باد ارواح العالمین لفداه!

که، علی دست قادر ازلی‌ست
رشتهٔ ما سوی به دست علی‌ست...


ما همه بنده‌ایم و مولا اوست
که علی با حق است و حق با اوست

ما همه ذره‌ایم و او خورشید
ما همه قطره‌ایم و دریا اوست

محفل‌آرای بزم وادی طور
مشعل‌افروز طور سینا اوست

آنکه لعل لبش به وقت سخن
کند احیا دو صد مسیحا اوست

آنکه بیرون کشد ز چنگ غروب
قرص خورشید را به ایما اوست

آنکه در بارگاه قرب خداست
محور رخسار حق سراپا اوست

آنکه در گوش خاکیان گوید
قصهٔ راز آسمان‌ها اوست

از شرف آنکه روی دوش نبی
جای دست خدا نهد پا اوست

با نبی آنکه گفت در خلوت
راز معراج آشکارا اوست

آنکه هر دم ز حال قاتل خویش
شود از روی لطف جویا اوست

آنکه در حق دشمنان کرده‌ست
رحمت و شفقت و مدارا اوست

دل پروانه می‌تپد از شوق
هر کجا شمع محفل‌آرا اوست

گفتم ای دل که کیست دلدارت؟!
آهی از دل کشید و گفتا: اوست

که، علی دست قادر ازلی‌ست
رشتهٔ ما سوی به دست علی‌ست

#محمدعلی_مجاهدی

ذره ذره همه دنیا به جنون آمده بود
روح از پیکرهٔ کعبه برون آمده بود

روشنا ریخت به افلاک حلولش آن روز
کعبه برخاست به اجلال نزولش آن روز

عشق او بر دل سنگی‌‌ِ حرم غالب شد
قبله مایل به علی بن ابی‌طالب شد

از دل خانه علی رفت و حرم با او رفت
کعبه در بدرقه‌اش چند قدم با او رفت

قفس کعبه شکسته‌ست دم پرواز است
برو از کعبه که آغوش محمد باز است

آینه هستی و با آینه باید باشی
خانه‌زادِ پسر آمنه باید باشی

همهٔ غائله‌ها گشت فراموشِ نبی
کودکی‌های علی پر شد از آغوش نبی

مستی اهل سماوات دوچندان شده است
عطر گیسوی علی خورده به تن‌پوش نبی

تا بچیند رطب تازه‌ای از باغ بهشت
رفته دردانهٔ کعبه به سر دوش نبی

که نبی بوده فقط این همه سرمست علی
که علی بوده فقط آن همه مدهوش نبی

چشم در چشم علی، آینه در آیینه
حرف‌ها می‌زند اینک لب خاموش نبی

دور از من مشو، ای محو تماشای تو من
نگران می‌شوم از دور شدن‌های تو من

من به شوق تو سکوتم، تو فقط حرف بزن
وحی می‌ریزد از آهنگ لبت، حرف بزن

می‌نشینم به تماشای تو تنها، آری
هر زمان خسته‌ام از مردم دنیا، آری

بر مکافات زمین با تو دلم غالب شد
همهٔ دهر اگر شعب ابی‌طالب شد

خوب شد آمدی ای معنی بی‌همتایی
بی‌تو هر آینه می‌مردم از این تنهایی

دین اسلام در آن روز که بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدار شدش حیدر بود
باعث گرمی بازار شدش حیدر بود

وحی می‌بارد و من دوخته‌ام دیده به تو
تو به اسلام؟ نه! اسلام گراییده به تو

در زمین دلخوش از اینم که تویی همسفرم
از رسولان دگر با تو اولوالعزم‌ترم

می‌رود قصهٔ ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می‌خورد آرام آرام...

#سیدحمیدرضا_برقعی

امام حسین (علیه‌السلام):
لَوْ وُلِدَ لِی مِائَةٌ لَأَحْبَبْتُ أَنْ لَا أُسَمِّیَ أَحَداً مِنْهُمْ إِلا عَلِیّاً
اگر صد فرزند هم می‌داشتم دلم می‌خواست همه را «علی» بنامم.
الکافی، ج‏۶، ص۱۹

فرمود حسین:‌ جلوۀ لم یزلی
سالار شهیدِ شاهدان ازلی
گر صد فرزند داشتم می‌خواندم
نام همه را به نامِ نامیِ «علی»

#محمدجواد_غفورزاده

«سه روز» بود، که در مکّه بی‌قراری بود
نگاه کعبه، پر از چشم انتظاری بود

«سه روز» صبح شد و سایبان «حِجر و حَجَر»
سحاب رحمت و ابرِ امیدواری بود

به احترام شکوفایی گل توحید
«سه روز» کار حرم عشق و رازداری بود

زِ هجر روی علی، کار «حِجر اسماعیل»
در این سه روز و سه شب، ندبه بود و زاری بود

پس از «سه روز» از آن روی ماه پرده گرفت
حرم که محرم اسرار کردگاری بود

صفای آینه از چشم «مَروه» می‌تابید
شمیم آینه از «مُستَجار» جاری بود

زمین به مقدم مولود کعبه، می‌نازید
هوا هوای بهشتی، زمین بهاری بود

فرشتگان خدا، در مقام ابراهیم
سرودشان، غزل عشق و بی‌قراری بود

سحر به زمزم توحید، آبرو بخشید
علی، که زمزمۀ چشمه در حصاری بود


قسم به وحی و نبوّت که در کنار نبی
علی تمام وجودش، وفا و یاری بود

نشست بر لبش آیات «مؤمنون» آری
علی که جلوۀ آیات جان نثاری بود

چگونه نخل عدالت نمی‌نشست به بار
که اشک چشم علی گرم آبیاری بود

امیر ظلم ستیز، افسر یتیم نواز!
یگانه آینۀ عدل و استواری بود

همین نه «مکّه» از او عطر ارغوانی یافت
«مدینه» از نَفَس او بنفشه‌کاری بود

علی، تجسّم اخلاص بود و صبر بود و امید
علی، تبلور ایمان و پایداری بود

علی، به واژۀ آزادگی تقدّس داد
علی، تجلّی ایثار و بردباری بود

جهان کوچک ما حیف درنیافت که او
پر از کرامت فضل و بزرگواری بود

قسم به کعبه که سجّادۀ گل‌افشانش
زِ خون جبهۀ او باغ رستگاری بود

خدا کند بنویسند روی دامن یاس
«شفق» به گلشن او خارِ افتخاری بود

#محمدجواد_غفورزاده

نور فلک از جبین تابندۀ اوست
سرداریِ کائنات زیبندۀ اوست
در وصف علی بس، که بوَد دست خدا
در وصف خدا بس، که علی بندۀ اوست

#شیخ_بهایی

جهان را می‌شناسد، لحظۀ غمگین و شادش را
از این رو سخت در آغوش می‌گیرد جوادش را

پسر مثل پدر می‌خندد این یعنی که از حالا
میان این دو قسمت می‌کند دشمن عنادش را

جهان از بعد عیسی اولین‌بار است با حیرت
درون قالب یک طفل می‌یابد مرادش را

چه طفلی؟ طفل معصومی که پیرِ دیر را حتی
هوایی می‌کند از نو بسازد اعتقادش را

چه ذکری بر زبان دارد؟ چه رازی در بیان دارد؟
که هر عالِم به این معیار می‌سنجد سوادش را

قدم آهسته برمی‌دارد و پیوسته تا منزل
که راه مستقیم از او بجوید امتدادش را

به جای کاظمین امسال هم راهی شدم مشهد
نشد تا سرمه چشمم کنم خاک بلادش را

بهشت است این حرم از هر دری وارد شود شاعر
ولی من دوست دارم بیشتر باب‌الجوادش را

#محمدحسین_ملکیان

با حضورت ستاره‌ها گفتند
نور در خانهٔ امام رضاست
کهکشان‌ها شبیه تسبیحی
دستِ دُردانهٔ امام رضاست

مثل باران همیشه دستانت
رزق و روزی برای مردم داشت
برکت در مدینه بود از بس
چهره‌ات رنگ و بوی گندم داشت

زیر پایت همیشه جاری بود
موج در موج دشتی از دریا
به خدا با خداتر از موسی
بی‌عصا می‌گذشتی از دریا

با خداوند هم‌کلام شدی
علت بُهت خاص و عام شدی
«کودکی‌هایتان بزرگی بود»
در همان کودکی امام شدی

رزق و روزی شعر دست شماست
تا نفس هست زیر دِیْن توایم
تا جهان هست و تا نفس باقی‌ست
ما فقط محو کاظمین توایم

من به لطف نگاهت ای باران
سوی مشهد زیاد می‌آیم
دست بر روی سینه هر بار از
سمت باب الجواد می‌آیم

#سیدحمیدرضا_برقعی

#قبله_مایل_به_تو

ای ریخته نسیم تو گل‌های یاد را
سرمست کرده نفحهٔ یاد تو باد را

افراشته ولای تو در هشت سالگی
بر بام آسمان، عَلَم دین و داد را

خورشید، فخر از آن بفروشد که هر سحر
بوسیده آستان امام جواد را

خورشیدِ بی‌غروب امامت که جود او
آراسته‌ست کوکبهٔ بامداد را

جود و سخا جواز تداوم از او ستاند
تقوا از او گرفت ره امتداد را

آن سر خط سخا که به جود و کرم زده
بر لوح آسمان رقم اعتماد را

بی‌رنگ کرده بددلی دشمنان او
افسانهٔ سیاه‌دلی‌های «عاد» را

تنگ است دل به یاد امام زمان، مگر
بوییم از امام نُهم عطر یاد را

وقتی که نیست گل ز که جوییم جز نسیم
عطر بهارِ وحدت و باغِ وِداد را؟

جز آستان جود و سخایت کجا برم
این نامهٔ سیاهِ گناه، این سواد را؟

بی یاری شفاعت تو چون کشم به دوش
بار ثواب اندک و جرم زیاد را؟

خط امان خویش به ما ده که بشکنیم
دیوارِ امتحانِ غلاظ و شداد را

ای آنکه هرگز از درِ جودت نرانده‌ای
دلدادگان خسته دلِ نامُراد را

بگذار تا به نزد تو سازم شفیع خود
جدت امام ساجد، زین العباد را

تا روز حشر یار غریبی شوی که بست
از توشهٔ ولای تو زادالمعاد را

#حسین_منزوی

عشق گاهی در جدایی گاه در پیوندهاست
عشق گاهی لذت اشکی پس از لبخندهاست
عشق گاهی یک اجابت نزد حاجتمندهاست
عشق گاهی بین باباها و تک فرزندهاست

عشق می‌آید که بعد از شب سحر پیدا شود
عشق گاهی می‌رسد تا یک نفر بابا شود...

ای زمین از عرش، بر فرش آسمانت را ببین
ای پرستوی مهاجر آشیانت را ببین
ای دل غمگین امام شادمانت را ببین
امشب ای سلطان ولیعهد جوانت را ببین

ای امام مهربان باب المرادت آمده
میوهٔ قلبت، دل آرامت، جوادت آمده

مزد چل سال انتظار و چل شب احیای سحر
می‌شود طفلی که از او نیست طفلی خوب‌تر
سیب سرخ احمد است و باز هم داده ثمر
کوثری دیگر عطا کرده به قرآن این پسر

کوثر و یاس است جاری در رگ و در خون تو
مردمان ری فدای روی گندمگون تو

سبط موسی هستی و کار مسیحا می‌کنی
مثل عیسایی که در گهواره لب وا می‌کنی
بی‌عصا هم معجزه مانند موسی می‌کنی
دیدهٔ کور «موفق» را تو بینا می‌کنی

بر حقیری بنی‌عباس دامن می‌زنی
پور اکثم را به تیغ علم گردن می‌زنی

آن خدایی که به تقدیرم گدایی را نوشت
در مرام نام تو مشکل‌گشایی را نوشت
ذیل اوصاف تو در بخشش خدایی را نوشت
مهربانی علی موسی الرضایی را نوشت

در میان تیرگی‌ها آفتاب من شدی
تو قسم‌های همیشه مستجاب من شدی

#محمدعلی_بیابانی

در این هوای بهاری شدم دوباره هوایی
بهار می‌رسد اما بهار من! تو کجایی؟

چه برکتی، چه نویدی، چه سبزه‌ای و چه عیدی؟
به سال نو چه امیدی؟ اگر دوباره نیایی

مقلّبانه به قلبم، هوای تازه بنوشان
محوّلانه به حالم اشاره کن به دعایی

مقدر است به فالم مدبّرانه بتابی
خوش است لیل و نهارم اگر نظر بنمایی

اگر قرار چنین شد، تو را بهار نبیند
چنین نکو ز چه رویی؟ چنین خجسته چرایی؟

اگر چه حُسن‌فروشان به جلوه آمده باشند
تو آبروی جهانی، تو روی ماه خدایی

دل از امیر سواران گرفته است بشارت
از آسمان خراسان شنیده است ندایی

خودت مگر که به زهرا توسلی کنی امشب
نمی‌رسد گل نرگس! دعای ما که به جایی

#قاسم_صرافان