دادند به حکمت و به لطفی به شما
از این همه سوره، سورهٔ کوثر را
کوتاهترین سورهٔ قرآن، یعنی
کوتاهترین راه رسیدن به خدا
#بیژن_ارژن
- ۰ نظر
- ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۵۷
دادند به حکمت و به لطفی به شما
از این همه سوره، سورهٔ کوثر را
کوتاهترین سورهٔ قرآن، یعنی
کوتاهترین راه رسیدن به خدا
#بیژن_ارژن
هیچکس اینجا نمیفهمد زبان گریه را
بغض میگیرد ز چشمانم توان گریه را
تا به جا آرم دو رکعت ناله با هجران، بلال!
بانگ دِه بار دگر امشب اذان گریه را
میبرد شهر شما را موجی از ماتم به کام
گر رها سازم دمی سیل دَمان گریه را
میروم از شهرتان بیرون که ریزم روی خاک
قطره قطره از نگاهم اختران گریه را
میگذارم سر به صحرا میسپارم دل به دشت
تا پر از خورشید سازم آسمان گریه را
طعنۀ بیطاقتی بر من مزن بیاختیار
دادهام از کف پس از بابا عنان گریه را
گر چه تسکین دلم مرگ است امّا باز هم
دوست دارم لحظههای مهربان گریه را...
#سیدعبدالله_حسینی
بیتو یافاطمه با محنت دنیا چه کنم؟
وای، با اینهمه غم، بیکس و تنها چه کنم...
بی تو دنیاست مرا، همچو کویری سوزان
دور، از سایهات ای شاخۀ طوبی چه کنم؟
آتش فتنه ز خاموشی تو روشن شد
در چنین مهلکه، ای بضعۀ طاها چه کنم؟
من به دریای غمت کشتی طوفانزدهام
پای بندم به تو و، غرق به دریا؛ چه کنم؟
ای که در رحلت احمد بگرفتی دستم
حال کز داغ تو افتادهام از پا، چه کنم؟
در دل شب، ز یتیمان تو پنهان گریم
گر صدایم شنود زینب کبری، چه کنم؟
گر محمد نِگرَد سینۀ مجروح تو را
یا کند روی کبود تو تماشا، چه کنم؟
#حبیب_چایچیان
آه، ای ضریحی که چشمی، هرگز نشد آشنایت
یک صحن آیینه از دل، تقدیم گلدستههایت
ای آسمانیتر از عشق، تفسیر کوثر روان بود
در اشکهای فصیحت، در روشنای دعایت...
در مسجد سینۀ تو، یک آسمان معتکف بود
یک کهکشان مهر و تسبیح، گل کرد از خاک پایت
گلهای میخک از این پس، از نام خود شرمگینند
تا میخ و آتش رقم زد، یک گوشه از ماجرایت
ای کاش آن روز موعود، ما نیز مانند خورشید
با صبح همگام باشیم، در انتظار صفایت
#سیداکبر_میرجعفری
من که از سایۀ اندوه، حذر میکردم
رنگ غم داشت به هرجا که نظر مىکردم
شوق دیدار پدر بود، پس از هجرت او
آرزویى که من سوختهپر مىکردم
«چون صدف، قطرۀ اشکى که به من مىدادند
مىزدم بر لب خود مُهر و، گهر مىکردم»
شعلۀ آهی اگر از دل من سر میزد،
روز را شام غریبانِ دگر میکردم
خستهدل بودم و با صوت دلانگیز بلال
زنده در خاطر خود یاد پدر مىکردم
تا شنیدم ز پدر مژدۀ رفتن، خود را
از همان روز مهیاى سفر مىکردم
من و اندیشه ز طوفان حوادث؟ هیهات!
پیش امواج بلا سینه، سپر میکردم
من و این پهلوى آزرده، خدا میداند،
شب خود را به چه تقدیر، سحر مىکردم
محرم سرّ جهان بود على، اما من
فضه را باید از این راز خبر مىکردم
یادم از خاطرۀ غصب فدک مىآمد
گاهگاهى که از آن کوچه گذر مىکردم
#محمدجواد_غفورزاده
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
شبانه بغض گلوگیر من کنار بقیع
شکست و دیده ز دل اشک دانه دانه گرفت
ز پشت پنجرهها دیدگان پر اشکم
سراغ مدفن پنهان و بینشانه گرفت
نشان شعله و درد و نوای زهرا را
توان هنوز ز دیوار و بام خانه گرفت
مصیبتیست علی را که پیش چشمانش
عدو امید دلش را به تازیانه گرفت
چه گفت فاطمه؟ کانگونه با تأثر و غم
علی مراسم تدفین او شبانه گرفت
فراق فاطمه را بوتراب باور کرد
شبی که چوبۀ تابوت را به شانه گرفت
#سیدفضل_الله_قدسی
دیده شد دریای اشک و، عقده از دل وا نشد
ماه گم گردید و امشب هم اجل پیدا نشد...
تا سحر، شب را به سر بردن به حال احتضار
هیچکس حتی اجل حال مرا جویا نشد
روزِ روشن خانهام را از جفا آتش زدند
این چنین بیحرمتی با خانۀ اعدا نشد
بهر «ذیالقربی» موّدت خواست قرآنت، ولی
جز به قتل من ادا، حقّ ِ «ذویِالقربی» نشد
کشته گشتم بارها از خانه تا مسجد، ولی
شادمانم که سرِ مویی کم از مولا نشد
بر فراز منبرت گردید حقّم پایمال
هرچه نالیدم، لبی هم در جوابم وا نشد
بر رخ پوشیدهام آثار سیلی نقش بست
من که رویم باز پیش چشم نابینا نشد
ای قلم بنویس، ای تاریخ در خود ثبت کن!
یک نفر در موج دشمن، حامی زهرا نشد
همچو «میثم» دوستان در اشک حسرت گم شدند
قبر ناپیدای زهرا عاقبت پیدا نشد
#غلامرضا_سازگار
خواستم یاری کنم اما در آن غوغا نشد
خواستم من هم بگیرم دست بابا را نشد
مادرم او را گرفت و تازیانه پشت هم،
هی فرود آمد، ولی دستان مادر وا نشد
دست مادر آخرش واشد، نمیگویم چطور
اینقدر گویم که زهرا دیگر آن زهرا نشد
من فقط میدانم آن روز و در آن کوچه، چه شد
من فقط دیدم، چرا افتاد مادر، پا نشد
حال و روزش فکر میکردم که بهتر میشود
هر چه ماندم منتظر، فردا وفرداها... نشد
هر چه گشتم کوچه را، فردا و فرداها... نبود
هر چه گشتم گوشواره آخرش پیدا نشد...
آخرش خم شد به درگاه علی، ماه علی
آری، آن قامت به جز در پای یکتا، تا نشد...
چشم امید یتیمان! چشم را وا کن ببین
ناله هم سهم یتیمان تو از دنیا نشد
#قاسم_صرافان
اشک غمت ستارۀ هفت آسمان، بلال!
در آسمان غربت مولا بمان! بلال!
داغ نماز بر دل محراب مانده است
انگار سالهاست نگفتی اذان، بلال!
بغض سکوت در گلویم پنجه میزند
جز غم کسی نمانده مرا همزبان، بلال!...
برخیز و سوگنامۀ این فصلِ درد را
با حنجری به وسعت غمها بخوان، بلال!
ای زخمِ شانههای نجابت! صبور باش
در التهاب کینۀ نامردمان، بلال!
تا سنگ کینه حرمت آیینه بشکند
شد دست ظلم و فاجعه همداستان، بلال!...
زود است مثل مرغ مهاجر شکسته بال
یکباره پر بگیرم از این آشیان، بلال!
زود است تا در آینۀ غربت علی
جز نقش درد و داغ نبینی عیان، بلال!
زود است تا مدینه نبیند ز فاطمه
جز یک مزار گمشدۀ بینشان، بلال!...
میراث صبر و زخم و شهادت به روزگار
ماند برای آل علی جاودان، بلال!
#جعفر_رسول_زاده
گهواره نیست کودکی ات را فلک؟ که هست
فرمانبر تو نیست سما تا سمک؟ که هست
وقتی به خواب میروی ای کوثر کثیر
لالایی خدیجه نباشد، ملک که هست
آن روزه سه روزه نیازی به نان نداشت
ای زخمی محبت عالم! نمک که هست
وقتی حضور گریه تو را آب میکند
اشک علی نشسته برای کمک که هست
نقش کبود شانهات از ضربههای در
بر شانهٔ شبان سیه نیست حک؟ که هست
مُردیم از فراق تو، دل با چه خوش کنیم؟
قبری که نیست از تو به جا؟ یا فدک که هست...
#غلامرضا_شکوهی