شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۵۷۹ مطلب با موضوع «اهل‌بیت عصمت و طهارت» ثبت شده است

...که پرسش همه‌ی خلق را مجاب کنی
سؤال‌های عبث مانده را جواب کنی

خدا تو را به همین خاک بی‌خبر آورد
که رو به جهل زمین و زمان، عتاب کنی

که زخم زخم دلت را مدام بشماری
شمار غفلت این خلق را حساب کنی

که در جوانی خود لحظه لحظه پیر شوی
گناه مردم را محو در ثواب کنی

شبیه سیل شدی کوچه کوچه در تن خاک
که خانه خانه‌ی تضلیل را خراب کنی

چقدر خسته شدی، ماه مهربان نهم!
که آسمان را دلگرم آفتاب کنی

ولی بس است همین یک دو روز کافی بود
که خون دل بخوری، سینه را کباب کنی

صدای همهمه از عرش می‌­رسد امشب
فرشتگان دعا را که مستجاب کنی

به پیشواز تو با رخت سبز می‌­آیند
که از ملال زمین دیگر اجتناب کنی

خدا برای تو ای مرد! سخت دلتنگ است
خدا کند که برای خدا شتاب کنی

شراب ناب شهادت به جام منتظر است
اگر هرآینه لب تشنه، قصد آب کنی...

بلند شو! چه نشستی؟ شب شهادت توست
شتاب کن که به خون جگر خضاب کنی

#سودابه_مهیجی

پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!

رو از من شکسته مگردان! که سال‌هاست
رو کرده‌ام به سمت شما، ایّها العزیز!

جان را گرفته‌ام به سرِ دست و آمدم
از کوره‌راه‌های بلا، ایّها العزیز!

وادی به وادی آمده‌ام، از درت مران
وا کن دری به روی گدا، ایّها العزیز!

چیزی که از بزرگی تو کم نمی شود
این کاسه را...فَاَوفِ لنا، ایّها العزیز!

ما، جان و مال‌باختگان را رها مکن
بگذار بگذرد شب ما، ایّها العزیز!

خالی‌تر از دو دست من این چشمِ خالی است
محتاج یک نگاه شما، ایّها العزیز!

#مریم_سقلاطونی

همه گویند مجنونم همه گویند «دیوانَه‌م»
دلیل عاقلانه بودنش را من نمی‌دانم

همیشه رود می‌فهمد که جریان چیست در پایان
شبیه برکه‌ها در حسرت دریا نمی‌مانم

صراط المستقیم من! رئوف من! رحیم من!
تو را این گونه می‌بینم تو را این گونه می‌دانم

تو با چشمان خود پشت سر من آب می‌ریزی
تو با دستان خود رد می‌کنی از زیر قرآنم

تمام راه، زحمت‌های من بر روی دوش توست
مرا شرمنده‌تر از این نکن حالا که مهمانم

اگر شمس الشموسی این تو و این چهره‌ی زردم
بسوزانم بسوزانم بسوزانم بسوزانم

«ضمانت‌گاه» شاید باعث آرامشم باشد
که هم‌چون آهوی سرگشته‌ای از خود گریزانم

حدیث نور را من سلسله در سلسله خواندم
رسیدم تا به نیشابور فهمیدم مسلمانم

چرا هدهد نمی‌بینم میان این کبوترها؟
میان صحن تو انگار در ملک سلیمانم

اگرچه چند باری آمدم مشهد به پابوست
خدا می‌داند از هر چه نرفتن‌ها پشیمانم

به من لطفی کن ای چشمه به حق آن لب تشنه
به من لطفی کن ای باران که عطشانم ببارانم

شب جمعه‌ست فردا لحظه‌ی موعود می‌آید
میان جمکران در محضر تو ندبه می‌خوانم

همیشه با حضور تو حکایت همچنان باقی‌ست...

#رضا_خورشیدی_فرد

قلم به دست گرفتم، خدا خدا بنویسم
به خاطر دل خود، نامه‌ای جدا بنویسم

اگر چه اشک ندامت امان نمی‌دهد اما
خدا کند بتوانم که نامه را بنویسم

به نامۀ عمل خود نگاه کردم و گفتم
که از کجا بنگارم؟ که از کجا بنویسم؟

به کارنامۀ خود، رنگی از ثواب ندیدم
مگر که چند خط از جرم و از خطا بنویسم

دلم گرفته و ابری‌ست، ای خدا کمکم کن
که شرح غربت خود را به آشنا بنویسم

اگر چه خانه‌خراب گناه غفلت خویشم
اثر به جوهر اشکم ببخش، تا بنویسم

کنار جادۀ حیرت، دوباره زمزمه کردم
که نامه را، ننویسم به یار، یا بنویسم؟

ولی به خاطرم آمد که عرض حاجت خود را
به آستان ولی نعمتم، رضا بنویسم

طبیب جان و دل عاشقان! اجازه بفرما
که چند جمله‌ای از درد بی‌دوا بنویسم

شکسته بسته دعا می‌کنم، مگر بتوانم
حدیث آینه را با تو، بی‌ریا بنویسم

وضو به اشک بگیرم، نماز توبه بخوانم
مگر به یاری عشق تو، رَبَّنا بنویسم

همین که قفل دلم را کنار پنجره بستم
هم از طبیب بگویم هم از شفا بنویسم

به شوق هم‌نفس قدسیان شدن، به حضورت
«کلام قدسی روحی لک الفدا بنویسم»

حضور قلب ندارم، ولی عریضۀ خود را
به محضر چه کسی بهتر از شما بنویسم؟

فدای مهر و وفای تو ای غریب خراسان!
وفا نکرده‌ام آخر که از وفا بنویسم

به من که از عرفات فضایل تو، به دورم
اجازه می‌دهی از سعی و از صفا بنویسم؟

در آستان تو، پروا نکرده‌ام ز معاصی
چگونه شمع صفت، اشکِ بی‌صدا بنویسم

ز کم‌سعادتی خود، یک از هزار نگفتم
اگر که نامه به سوی تو، بارها بنویسم

هزار مرتبه جانم فدات! از چه بگویم؟
هزار بار فدایت شوم، چه‌ها بنویسم؟

همیشه در دل توفان، نجات بخش غریقی
چقدر از کرم و لطف ناخدا بنویسم

سه چار روزۀ عمرم گذشت و وقت نکردم
که از شفاعت و لطف تو در «سه جا» بنویسم

به شوق گوشۀ چشمی، به عشق نیم‌نگاهی
به روی بال کبوتر، مگر دعا بنویسم...

#محمدجواد_غفورزاده
#سلام_بر_خورشید

حُسنت، به هزار جلوه آراسته است
زیبایی‌ات از رونق مه کاسته است
من آنچه دل تو خواست، هرگز نشدم
اما تو، همانی که دلم خواسته است

#محمدجواد_غفورزاده

هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است

حتی فرشته‌ای که به پابوس آمده
انگار بین رفتن و ماندن مردد است

اینجا مدینه نیست نه اینجا مدینه نیست
پس بوی عطر کیست که مثل محمد است؟!

حتی اگر به آخر خط هم رسیده‌ای
اینجا برای عشق، شروعی مجدد است

جایی که آسمان به زمین وصل می‌شود
جایی که بین عالم و آدم زبانزد است

هرجا دلی شکست به اینجا بیاورید
اینجا بهشت ـ شهر خدا ـ شهر مشهد است

#رضا_عابدین_زاده
#کوچه‌های_اجابت

بوی ظهور می‌رسد از کوچه‌های ما
نزدیک‌تر شده به اجابت دعای ما

دیگر دو بال آرزوی ما شکسته است
از انتظار پر شده حال و هوای ما

این هفته هم سه‌شنبه شب جمکران گذشت
پاسخ نداشت این همه آقا بیای ما...

دیگر به آخر خط دوری رسیده‌ایم
ای انتهای غیبت تو ابتدای ما

این پنج روزه نوبت ما، کاش با تو بود
بر روی ردّ پای تو می‌بود پای ما

یک جمعه گریه‌های تو را درک می‌کنیم
عجّل، امام منتقم کربلای ما

#علی_ناظمی

شور به‌پا می‌کند، خون تو در هر مقام
می‌شکنم بی‌صدا در خود، هر صبح و شام

باده به دست تو کیست؟ طفل جوان جنون
پیر غلام تو کیست؟ عشق علیه‌السّلام

در رگ عطشانتان، شهد شهادت به جوش
می‌شکند تیغ را، خنده‌ی خون در نیام

ساقی، بی‌دست شد، خاک ز مِی مست شد
میکده آتش گرفت، سوخت مِی و سوخت جام

بر سر نی می‌برند، ماهِ مرا از عراق
کوفه شود شامتان، کوفه مرامان شام!

از خود بیرون زدم در طلب خون تو
بنده‌ی حرِّ توأم، اذن بده یا امام!

عشق به پایان رسید، خون تو پایان نداشت
آنک پایان من، در غزلی ناتمام

#علیرضا_قزوه
#عشق_علیه‌السلام

بر شانه‌های ضریحت تا می‌گذارم سرم را
انگار می‌گیری از من غوغای دور و برم را

حرفی ندارم به جز اشک، نه حاجتی نه دعایی
دست شما می‌سپارم این چشم‌های ترم را

من از جوار کریمه از شهرِ بانو می‌آیم
آقا! بگو می‌شناسم همسایهٔ خواهرم را

عطر هوای رواقت، آهنگ هر چلچراغت
نگذاشت باقی بماند بغضی که می‌آورم را

حتی اگر دانه‌ای هم گندم برایم نریزی
جایی ندارم بریزم جز صحن‌هایت پرم را

هربار مشهد می‌آیم انگار بار نخست است
هی ذوق دارم ببینم گلدسته‌های حرم را

#زهرا_بشری_موحد

چشمه‌های خروشان تو را می‌شناسند
موج‌های پریشان تو را می‌شناسند

پرسش تشنگی را تو آبی، جوابی
ریگ‌های بیابان تو را می‌شناسند

نام تو رخصت رویش است و طراوت
زین سبب برگ و باران تو را می‌شناسند

هم تو گل‌های این باغ را می‌شناسی
هم تمام شهیدان تو را می‌شناسند

از نشابور بر موجی از «لا» گذشتی
ای که امواج طوفان تو را می‌شناسند

بوی توحید مشروط بر بودن توست
ای که آیات قرآن تو را می‌شناسند
 
گر چه روی از همه خلق پوشیده داری
آی پیدای پنهان تو را می‌شناسند

اینک ای خوب! فصل غریبی سر آمد
چون تمام غریبان تو را می‌شناسند
 
کاش من هم عبور تو را دیده بودم
کوچه‌های خراسان تو را می‌شناسند

#قیصر_امین_پور
#سپیده_هشتم