شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۲۱ مطلب با موضوع «بانوان اهل بیت عصمت و طهارت» ثبت شده است

 راوی خبر گوید: با خطابه‌ی ام‌کلثوم(سلام‌الله‌علیها) مردم کوفه همگی صدا به گریه و ضجه و ناله بلند کردند... و هیچ موقع دیده نشد که مردم همچون آن روز گریه کنند.
 لهوف، سید بن طاووس، ص۲۴۴

صدایِ گریه‌ی او شهر را تکان می‌داد
و پای روضه‌ی او هر که بود جان می‌داد

میان قوم عرب یک نسب‌شناس کجاست
که لحن خطبه، علی را فقط نشان می‌داد

نگاه کرد به تسبیح خواهرش زینب
که این حماسه به او قدرت بیان می‌داد

کلامِ دخترِ نهج البلاغه نافذ بود
و درسِ مردی و غیرت به کوفیان می‌داد

خطاب کرد: «شما تا ابد دو رو بودید
اگر خدا به شما عمر جاودان می‌داد

به پاس این همه مدت که دم تکان دادید
خلیفه کاش همان قدر استخوان می‌داد

در این معامله کوفه سفیه بود سفیه
که دین خویش نفهمیده رایگان می‌داد

نشسته‌اید سر سفره‌ی حرام آن‌قدر
که نامه‌های شما نیز بوی نان می‌داد

و رودهای روان را بر آن کسی بستید
که اذن ریزش باران به آسمان می‌داد

به بی‌پناهی اهل خیام در صحرا
فقط حرارت خورشید سایبان می‌داد

شما به نام محمد چقدر می‌کشتید
خدا اگر به علی همچنان جوان می‌داد»

و کاش خطبه او تا همیشه جاری بود
و کاش گریه کمی بیشتر امان می‌داد

نوشته‌اند که شورش به راه می‌افتاد
اگر زمانه کمی بیشتر زمان می‌داد

#محمدمهدی_خانمحمدی

در علم و فضیلت و ادب، دریایی
در عصمت و صبر و حلم، بی‌همتایی
سجاده‌ی تو شمیم کوثر دارد
تو آینه‌ی حقیقی زهرایی

ای روح زلال! نور کوثر داری
تو عطر گل یاس پیمبر داری
در حجب و حیا آینه‌ی فاطمه‌ای
در وقت خطابه شور حیدر داری

ای پشت و پناه قافله، چون زینب
همراز نماز نافله، چون زینب
در شام نیفتاده‌ای از پا، بانو!
یک لحظه در این مقابله چون زینب

هر چند که بی‌صبر و قراری بانو!
هرچند غریب و داغداری بانو!
در کوفه‌ی بی‌کسی و شام غربت
چون کوه وقار، استواری بانو!

در روز دهم چو شمع افروخته‌ای
در آتش بی‌کسی و غم سوخته‌ای
تا سر حد جان، حمایت از مولا را
از مادر خود فاطمه آموخته‌ای

از دیده اگر چه خون دل افشاندی
آن روز تمام کوفه را لرزاندی
ای دخت علی! هیمنه‌ی کوفی‌ها
می‌ریخت به هر خطابه که می‌خواندی

آن روز رسیده بود جانت بر لب
می‌سوخت تمام پیکر تو در تب
پروانه صفت گرم طواف عشق و
ذکر لب خسته‌ی تو: زینب زینب

آن ماتم بی‌کرانه را معنا کن
آن غربت جاودانه را معنا کن
یک‌بار برای زائرانت بانو!
تو طعنه‌ی تازیانه را معنا کن

شش ماه شبیه روضه‌خوان می‌خواندی
از غربت و داغ بی‌کران می‌خواندی
از نیزه و قتلگاه و خون می‌گفتی
از طشت طلا و خیزران می‌خواندی

#یوسف_رحیمی

کمتر کسی است در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند

«دل‌های جمع را کند آشفته یاد من
راضی نمی‌شوم که کسی یاد من کند»

یاد آورم ز قاسم و عباس و اکبرم
چشمم نظر چو بر گل و سرو و سمن کند

غوغای کربلا، غم کوفه، حدیث شام
جان بر لبم رسانَد و خون، قلب من کند

ما را خرابه جای شد و هیچ‌کس نگفت
باید که لاله جای به صحن چمن کند

از بازگشتمان به مدینه، کنایتی‌ست
هر کاروان خسته که رو در وطن کند

بار مرا اگر چه اجل بسته است و باز
خوش روبه‌رو مرا به حسین و حسن کند،

شرمنده‌ی محبت زینب شوم که آه!
باید دوباره جامه‌ی ماتم به تن کند

وقتی کفن برای من آماده می‌شود
او باز گریه بر بدن بی‌کفن کند

#جواد_هاشمی

غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته

در فصل غم، فصل خسوف ماه خونین
خورشید هم مثل دلت گویا گرفته!

تا آسمان‌ها می‌رود دل‌مویه‌هایت
کار دل خونت عجب بالا گرفته!

این روزها با دیدن حال تو بانو!
بغضی گلوی اهل یثرب را گرفته

هر روز اشک و آه، حق داری بسوزی
یک کربلا غم در نگاهت جا گرفته!

می‌دانم این جا بارها با دست لرزان
اشک از دو چشمت حضرت زهرا گرفته

تاریخ را می‌گردم ـ‌آری‌ـ تا ببینم
مثل دل تنگت دلی آیا گرفته؟

این‌جا به همراه لب خشک تو مادر!
هر سنگ ریزه ختم «یا سقا» گرفته...

#سیدمحمد_بابامیری

دوباره گفتم: دیگر سفارشت نکنم
دوباره گفتم: جان تو و حسین، پسر!
دوباره گفتم و گفتی: "به روی چشم عزیز!"
فدای چشمت، چشم تو بی‌بلا مادر

مدام بر لب من "ان یکاد" و "چارقل" است
که چشم بد ز رخت دور، بهتر از جانم!
بدون خُود و زره نشنوم به صف زده‌ای
اگرچه من هم "جوشن کبیر" می‌خوانم...

شنیده‌ام که خودت یک تنه سپاه شدی
شنیده‌ام که علم بر زمین نمی‌افتاد
شنیده‌ام که به آب فرات، لب نزدی
فدای تشنگی‌ات... شیر من حلالت باد

بگو چه شد لب آن رود، رود تشنه من!
بگو چه شد لب آن رود، ماه کامل من!
بگو که در غم تو رود رود گریه کنم
کدام دست تو را چید میوه دل من؟!

بگو بگو که به چشمت چه چشم زخم رسید؟
که بود تیر بر آن ابروی کمانی زد؟
بگو بگو که بدانم چه آمده به سرت
بگو بگو که بدانم چه بر سرم آمد...

همین که نام مرا می‌برند می‌گریم
از این به بعد من و آه و چشم تر شده‌ای
چه نام مرثیه‌واری‌ست "مادر پسران"
برای مادر تنهای بی‌پسر شده‌ای

#محمد_مهدی_سیار

میان بارش بارانی از ستاره رسید
اگرچه مثنوی... اما چهارپاره رسید

چهار پاره‌ی تن، نه چهارپاره‌ی دل
چهار ماه شب بی‌کسی ولی کامل

چهار ابر به باران رسیده در ساحل
چهار رود به پایان رسیده، دریادل

چهار فصل طلایی ولی میان خزان
چهار بغض غم‌انگیز و مادری نگران

چهار مرتبه وقتی به غم دچار شوی
برای دشمن خود نیز گریه‌دار شوی

مدینه، حسرت دیرینه‌ی دو چشم ترش
چهار قبر غریب است باز در نظرش

چقدر خاطره مانده‌ست در مفاتیحش
و دانه‌دانه‌ی اشکی که بوده تسبیحش

نشسته بود شب جمعه‌ای کنار بقیع
کمیل زمزمه می‌کرد در جوار بقیع

غروب، لحظه‌ی تنهایی‌اش دوباره رسید
غروب‌ها دل او خون‌تر است از خورشید

به غصه‌های جگرسوز می‌زند پهلو
دوباره شعله کشیده است آب وقت وضو

شروع می‌کند او لیله المصاءب را
همین‌که دست به پهلو نماز مغرب را…

چهار رکعت دلواپسی پس از مغرب
چهار نافله در بی‌کسی پس از مغرب

در آسمان نگاهش که بی‌ستاره شده
چهار آینه مانده، هزار پاره شده

شکست آینه‌هایش میان گرد و غبار
شلمچه، ترکش و خمپاره، کربلای چهار

از آن زمان که پسرهای او شهید شدند
یکی یکی همه موهای او سفید شدند

و همسری که به دل غصه‌ای گذاشت، وَ رفت
نماز صبح سر از سجده برنداشت، وَ رفت

اگرچه بین غم و غصه‌های خود تنهاست
ولی چهارم هر ماه روضه‌اش برپاست

طراوتی که نرفته‌ست سال‌ها از دست
بهشت خانه‌ی او سفره‌ی اباالفضل است

صدای گریه بلند است بین مرثیه‌ها
چه دلنواز شده یا حسین مرثیه‌ها

نشسته گوشه‌ی ایوان کنار گلدان‌ها
برای بدرقه با اشک خود به مهمان‌ها -

- در التماس دعایش چه حرف‌ها گفته است
به لطف آن کمر خسته کفش‌ها جفت است...

یکی یکی
همه رفتند و
باز هم تنهاست...

#رضا_خورشیدی_فرد

گمان مکن پسرت ناتنی‌برادر بود
قسم به عشق، کنارم حسین دیگر بود

منال ام بنین و ببال از عباس
تو شیرمادر و شیر تو شیرپرور بود

سقوط قلعه‌ی خیبر اگر به نام علی‌ست
فرات، خیبر دیگر؛ یل تو حیدر بود

ز شام تا به سحر دور خیمه‌ها می‌گشت
که ماه هاشمیان بود و مهرپرور بود

به لرزه بود از او پشت هفت‌پشت ستم
یل تو یک‌تنه یک تن نبود، لشگر بود

به جای دست روی چشم خویش تیر گذاشت
ببین که تا به چه حدی مطیع رهبر بود

اگر فتاد روی خاک می‌شود پرپر
ولی گل تو روی شاخه بود و پرپر بود

قرائت شده توسط استاد #علی_انسانی

با نور استجابت و ایمان عجین شدی
وقتی که با ولی خدا همنشین شدی
 
عطر بهشت در نفست موج می‌زند
حالا دگر تو بانوی خلدبرین شدی
 
زهرا که رفت دلخوشی از خانه رفته بود
تو آمدی و این همه شورآفرین شدی
 
بی‌شک برای مادری زینب و حسین
شایسته‌ای که فاطمه‌ی دومین شدی...

با خود دوباره خاطره‌ها را مرور کن
از روزهای خوب مدینه عبور کن
 
این روزها که خاطره‌ها همدمت شدند
تنها انیس قلب پر از ماتمت شدند
 
چندی‌ست پاره‌های دلت رفته‌اند آه
تو مانده‌ای و نم‌نم این اشک گاه‌گاه
 
با قلب تو حکایت هجران چه‌ها نکرد
یک لحظه هم تو را غم و غربت رها نکرد
 
تنگ غروب بود و دلت ناگهان گرفت
مانند چشم ابری تو آسمان گرفت
 
پر شد ز عطر سیب غریبی هوای شهر
پیچید بوی پیرهنی در فضای شهر
 
مثل نسیم کوچه به کوچه خبر وزید:
مادر بیا که قافله‌ی کربلا رسید
 
یک شهر چشم منتظر و اشک بی‌امان
برگشته است از سفر عشق کاروان
 
برگشته با تلاطم اشک و خروش آه
دارد هزار خاطره از دشت و خیمه‌گاه
 
تو می‌رسی و روضه هم آغاز می‌شود
بغض از گلوی خاطره‌ها باز می‌شود
 
هرکس نشسته گوشه‌ای و روضه‌خوان شده
اما سکینه با دل تو همزبان شده
 
هم‌ناله با دو چشم ترت، حرف می‌زند
از جای خالی پسرت حرف می‌زند:
 
یادش بخیر لحظه‌ی شیرین گفتگو
یادش بخیر زمزمه‌های عمو عمو
 
یادش بخیر دیده‌ی بیدار کربلا
شب‌ها صدای پای علمدار کربلا
 
یادش بخیر مشک و علم در دو دست او
آرامش تمام حرم در دو دست او
 
در چشم‌هاش عشق و نجابت خلاصه بود
او ترجمان شور و شکوه و حماسه بود
 
سقای عشق و آب و ادب بود ماه تو
نام‌آور تمام عرب بود ماه تو
 
داغ تو تازه‌تر شده با حرف‌های او
وقتش شده تو روضه بخوانی برای او
 
رو می‌کنی به او که فدایت سکینه جان
جانم فدای حُجب و حیایت سکینه جان
 
شاید نگاه توست به قدّ خمیده‌ام
یا این‌که شرم می‌کنی از اشک دیده‌ام
 
دیگر شکسته قامت ام‌البنین، بخوان
از روضه‌های ماه من ای نازنین، بخوان
 
نام‌آوران به شوکت او بُرده‌اند رشک
در علقمه چه شد که به دندان گرفت مشک؟
 
از چشم خون گرفته برایم سخن بگو
از ماجرای تیر سه‌شعبه به من بگو
 
آخر چگونه بر سر ماهم عمود؟... آه
دستی مگر به پیکر سقا نبود؟... آه
 
شرمنده‌ام ز روی تو و مادرت رباب
شرمنده‌ام اگر نرسیده به خیمه آب
 
قلب مرا ولی تو رها از ملال کن
آرام جان من! پسرم را حلال کن


#یوسف_رحیمی

رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی
معمای ادب را با همین ابیات حل کردی

رباعی گفتی و مصراعی از آن را تو ای بانو
میان اهل عالم در وفا ضرب‌المثل کردی

فرستادی به قربانگاه اسماعیل‌هایت را
همان کاری که هاجر وعده کرد و تو عمل کردی

کشیدی با سرانگشتت به خاک مُرده، خطی چند
تمام شهر یثرب را به خاک طف بدل کردی

چه شیری داده‌ای شیران خود را که شهادت را
درون کامشان شیرین‌تر از شهد و عسل کردی...

#محسن_رضوانی

زن رشک حور بود و تمنای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت

اسمی عظیم بود که چون رازِ سر به مهر
در خانه‌ی علی سَرِ افشای خود نداشت

ام‌البنین کنایه‌ای از شرم عاشقی‌ست
کز حجب، تاب نام دل‌آرای خود نداشت

در پیش روی چار جگرگوشه‌ی بتول
آیینه بود و چشم تماشای خود نداشت

زن؟ نه! همای عرش‌نشینی که آشیان
جز کربلا به وسعت پرهای خود نداشت

در عشق پاره‌های جگر داده بود و لیک
بعد از حسین میل تسلای خود نداشت

عمری به شرم زیست که عباس وقت مرگ
دستی برای یاری مولای خود نداشت

#افشین_علا