شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۲۱ مطلب با موضوع «بانوان اهل بیت عصمت و طهارت» ثبت شده است

... و صبح و ظهر و عشا می‌وزد به خاطر تو
خوشا به حال نسیم این همیشه زائر تو

کنار چشمه، تیمم کمال بی‌عقلی‌ست
مگر بهشت طلب می‌کند مجاور تو؟...

به رنگ نور خیابان کشیده‌ای تا عشق
که راه را نکند گم، نگاه عابر تو

به «لَا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ» سوگند
که جز امام نباشد کسی مفسر تو...

شبیه کوزه‌ای از رودخانه پر برگشت
دو دست خالی‌ام از سمت لطف وافر تو

دوباره گونهٔ قم خیس شد که در شأنت
سروده‌اند غزل ابرهای شاعر تو

جهان حاضر و غایب دو روی یک سکه‌ست
که عطر فاطمه دارد شکوه ظاهر تو

به وصف گنبد و گلدسته، ای قلم خوش باش
که نیست در خور حضرت زبان قاصر تو

#سعید_مبشر

ای رسول خدای را همدم!
در حریم رسالتش مَحرم

اولین زن تویی که قامت بست
در نماز پیمبر خاتم

شوهرت کیست؟ بهتر از عیسی
دخترت کیست؟ برتر از مریم

دامنت جای زهرة الزّهرا
که بود نور نیّر اعظم...

بد ز تیغ علی و ثروت تو
که شد این گونه کاخ دین، محکم

یار احمد شدی که تا نشود
یک سر موی، از سر او کم

زخم پاهای سنگ خوردۀ او
یافت از دست لطف تو، مرحم

عاشق بردباری‌ات همه جا
شاهد جان‌فشانی‌ات همه دم

سر بلند از شهامت تو صفا
اشک ریز از مصائبت زمزم

به علی و محمّد و زهرا
اشفعی یا خدیجةالکبری


خیمۀ عشق را عمود تویی
صفت مهر را نُمود تویی

در کنار تمامی رحمت
مظهری بر تمام جود تویی...

اولین زن که از زبان رسول
سخن وحی را شنود تویی

اولین زن که با رسول خدا
به رکوع آمد و سجود تویی

با سلام پیمبری به رُخش
اولین کس که در گشود تویی

آن‌که با جبرئیل در هر وحی
آمدش از خدا درود تویی...

آن‌که در خانه بود و یک دم هم
غافل از رهبرش نبود تویی

باغبانی که شد گل یاسش
بین دیوار و در کبود تویی

به علی و محمّد و زهرا
اشفعی یا خدیجةالکبری


ای خریدار جان پیغمبر
همسر مهربان پیغمبر

احترامی نداشت چون تو کسی
در میان زنان پیغمبر

در حیات و ممات تو نفتاد
نام تو از زبان پیغمبر...

ای چراغ همیشۀ تاریخ!
در صف دودمان پیغمبر

به وجود تو افتخار کند
همه جا خاندان پیغمبر

هستی خویش را فدا کردی
در ره آرمان پیغمبر

سر زد از مشرق گریبانت
کوثر جاودان پیغمبر

تا نهم بار دیگر، ای مادر!
جبهه بر آستان پیغمبر

به علی و محمّد و زهرا
اشفعی یا خدیجةالکبری

#سیدرضا_مؤید
#سرچشمه_کوثر

فخر من نزد عرب این بود دختر داشتم
آیت من بود و در گهواره کوثر داشتم

هر چه عالم فخر دارد نزد من یک ارزن است
من زنی هستم که در خانه پیمبر داشتم

روزهایم شب نمی‌شد چشم او تا باز بود
سایه‌ی خورشید را همواره بر سر داشتم

عاشق این مرد بودن معجزه لازم نداشت
چشم‌هایش را از اول نیز باور داشتم

راه‌های آسمان را از زبان همسرم
مثل آواز پر جبریل از بر داشتم

آیه‌ها تکرار او بودند و عمری بر لبم
با طنین نام او قند مکرر داشتم

چشم بر من دوخت در شعب ابی‌طالب گریست
ناگهان یک آسمان در خود کبوتر داشتم

جان خود را بر سر این عشق دادم عاقبت
هدیه می‌دادم اگر صد جان دیگر داشتم

#مهدی_مردانی

میان غربت دستان مکّه سر بر کرد
مُحمّد عربى، مکّه را منوّر کرد

پس از گذشت چهل سال آن امین خدا
شروع امر رسالت به حکم داور کرد

به‏ گوش هوش چو کس، آیه‌‏اى‏ از او بشنید
خداى را به تمام وجود باور کرد

یتیم مکّه گر از مال، بهره‌‏مند نبود
خدا محمد را با خدیجه همسر کرد

عفاف و پاکى آن بى‌نظیر مادر دهر
دل رسول خداوند را مسخّر کرد

شگفت واقعه‌‏اى بود این نکو پیوند
خداى عشق مه و مهر را برابر کرد

خدیجه‌‏اى که در او نور فاطمه تابید
همو که آمدنش خاک را معطّر کرد

بدان که آمدن فاطمه عنایت بود
که بر تمام جهان کردگار اکبر کرد

خدا به پاس گذشتى که در ره دین داشت‏
خدیجه را به زنان قریش سرور کرد

چه رنج‌ها که به جانش خرید بهر خدا
چه خدمتى که به دین آن بلند اختر کرد

تمام هستى خود را به پاى احمد ریخت‏
خدا براى خدیجه چنین مقدّر کرد

اگر که مهر محمّد نبود در دل او
چگونه آن همه اندوه و درد را سر کرد

به سوى حق شد و سر در نقاب خاک کشید
دل رسول خدا را بسى مکدّر کرد

همان عبا که پیمبر در آن تهجّد داشت‏
خدیجه موقع لبّیک دوست در بر کرد

درود و رحمت خاصان، «خروش»، بر او باد!
که هر چه داشت فدا در ره پیمبر کرد

#عباس_شاه_زیدی
#سرچشمه_کوثر

باز کن چشمان از اندوه مالامال را
چار داغ تازه داری، چارفصل سال را

پا به پای چار فصل داغ‌هایت مثل ابر
بارها خون گریه کردم، منتهی الآمال را...

داغ پشت داغ، پشت داغ، پشت داغ... آه
داغداران خوب می‌فهمند این احوال را

از شهامت مانده بر دوشت مدال افتخار
کم خدا انداخت بر دوش زنی این شال را

چار داغت را نیاوردی به رو، گفتی حسین
کرد بارانی سؤالت، روز استقبال را

عشق تو خون خدا و عشق ما عباس توست
او که از حق، جای دستانش گرفته بال را

مادر دریا ببخش این شعر در شأن تو نیست
کاش می‌بستم به مدحت این زبان لال را

#عباس_شاه_زیدی

فدای حُسن دل‌انگیز باغبان شده بود
بهار، با همه سرسبزی‌اش خزان شده بود

چهار دسته گُلش را به پنج تن بخشید
مقیمِ خاکِ درش، هفت آسمان شده بود

چه سربلند و سرافراز امتحان پس داد
برای عرض ادب، سخت امتحان شده بود

به عشق «شیر خدا» از یل دلاور خود
گذشت اگر چه در این راه نیمه‌جان شده بود

چه امتحان بزرگی! که در رثای حسین
-و نه به خاطر فرزند- روضه‌خوان شده بود

اگر چه پیر شد از داغِ بی‌امان، اما
به پشتوانهٔ زینب دلش جوان شده بود

فدای «اُمّ اَبیها» شدن علامت داشت
به این سبب قد «اُمّ البنین» کمان شده بود
 
#سیدمهدی_موسوی

روزی که پا به عرش معلا گذاشتی!
بر هر چه داشت نقش «تو» را، پا گذاشتی

در هیئت کنیزی اولاد فاطمه
این‌گونه پا به خانهٔ مولا گذاشتی

می‌ریخت از نگاه تو احساس مادری
مرهم به زخم زینب کبری گذاشتی

«مولا صدا بزن، نه برادر! حسین را...»
این جمله را تو بر لب سقا گذاشتی

در کربلا برای دل سنگ کوفیان
چار آینه به رسم تماشا گذاشتی

با تو بقیع داغ دلش تازه شد که تو
پا جای پای غربت زهرا گذاشتی

پیش از تو نوحه، شور حماسی نمی‌گرفت
رسم خوشی‌ست آنچه که بر جا گذاشتی

از خوان نوحه‌خوانی تو آب می‌خورد
چشمان خیس ما که بر آن پا گذاشتی

#سیدمحمدجواد_میرصفی

سلام ما به تو، ای هاجر چهار ذبیح
درود ما به تو، ای مریم چهار مسیح...

ادب به قامت زهرایی‌ات قیام کند
وفا به غیرت عباس تو سلام کند...

اگر چه با همه گفتی کنیز زهرایی
به چشم آل محمّد عزیز زهرایی

تو بعد فاطمه در بیت وحی فاطمه‌ای
تو آسمان ادب را همیشه قائمه‌ای

به نفس پاک محمّد تو همدمی مادر
مسیح عشق و ادب را تو مریمی مادر

بهشت شیفتۀ چار لالۀ یاست
کلید باب حوائج به دست عبّاست

مزار توست کنار مزار چار امام
که چار ماهِ تمامت به خون نشست تمام...

مگر به گوش، پیام خدا ز غیب شنفت
که مادر اسم تو را از نخست فاطمه گفت

هزار قافله دل پای‌بست فرزندت
نشان بوسهٔ مولا به دست فرزندت...

اگر تو نام نبردی ز شاخۀ یاست
گریست دیدۀ زهرا برای عبّاست

الا تمام وجودت پر از نوای حسین
به گریه نایبة‌الزینبی برای حسین

روایتِ عطشِ کربلاست در اشکت
سلامِ گریه‌کنان حسین، بر اشکت

سرودِ زخم گلوی حسین، ورد لبت
خلوص زینب و عبّاس در نماز شبت...

تو مادر شهدا، همسر علی هستی
هزار حیف، غریبانه چشم خود بستی

خزان رسید چو بر برگ لالۀ یاست
نبود، جعفر و عثمان و عون و عبّاست

سپهر و مهر و مه و کوکبت کجا بودند
علی، حسین، حسن، زینبت کجا بودند

هماره ریخت به رخ از دو دیده، یاقوتت
اگر به دوش غریبانه رفت تابوتت

دگر به پیکرت آثار تازیانه نبود
دگر مراسم تشییع تو شبانه نبود...

#غلامرضا_سازگار

بی‌تاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی

مادر! شنیده‌ام که تو در ازدحام زخم
جز ذکر یا حبیب به لب‌ها نداشتی

وقتی نسیم عشق وزیدن گرفته بود
جز آرزوی دیدن زهرا نداشتی

باور نمی‌کنم که در آن رستخیز درد
دستی برای یاری مولا نداشتی

آن لحظه می‌رسید به بالینت آفتاب
اما دریغ، چشم تماشا نداشتی

در مشک تشنه جرعهٔ آبی هنوز بود
اما توان بردن آن را نداشتی

تا خیمه‌های نور اگر آب می‌رسید
شرم از نگاه تشنهٔ، دریا نداشتی...

#منصوره_حسن_خانی


قصدی به جز فدا شدن و سوختن نداشت
جز این اگر که بود، نشانی ز من نداشت

آن‌قدر مرد ساختمش تا در امتحان
یک نهر تشنه بود و غم خویشتن نداشت

نزدم چه افتخاری از این بیشتر که او
مثل عموش جعفر، دستی به تن نداشت

مانند پاره‌های دل دختر رسول
بر خاک‌های سوخته ماند و کفن نداشت

دارم چهار یوسف، در مصر کربلا
امّا مدینه‌ام سرِ کنعان شدن نداشت

هر کاروان که آمد و رفتم به شوقشان
همراه خویش بویی از آن پیرهن نداشت

#مهدی_فرجی