شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۲۱ مطلب با موضوع «بانوان اهل بیت عصمت و طهارت» ثبت شده است

از اسب فرود آی و ببین دختر خود را
بنشان روی دامن، گلِ نیلوفر خود را

تنها مرو ای همسفر از خیمه به صحرا
همراه ببر، باغ گل پرپر خود را

تا قلب سکینه، کمی آرام بگیرد
بگذار روی شانهٔ گل‌ها، سر خود را...

با رفتن خود، ای گل داودی زهرا
پاییز مکن، باغ بهارآور خود را

بگذار که تا روی تو را سیر ببینم
آرام کنم، خاطر غم‌پرور خود را

یوسف به تماشای تو آمد، که بپوشی
پیراهن دل‌بافتهٔ مادر خود را

در هیچ دلی، ذرّه‌ای اندوه نماند
بگشاید اگر لطف تو بال و پر خود را

گر بر سر آنی، که به مهمانی خنجر
در باغ شهادت، بِبَری حنجر خود را

چون موج بکش، بر سَرِ این ساحل غمگین
یک بار دگر، دست نوازش‌گر خود را...

#محمدجواد_غفورزاده

نسیم صبح بگو چشمهٔ گلاب کجاست
صفای آینه و روشنای آب کجاست

بنفشه‌ها همه از باغ لاله می‌پرسند
که بی‌قرارترین روح انقلاب کجاست

شمیمِ باغ رسالت، عروسِ گلشن وحی
که شد ز صحبت معصوم کامیاب کجاست

کسی که با نفس قدسی حسین آمیخت
به هم‌نشینی زهرا شد انتخاب کجاست

کسی که بر سر سجادهٔ خلوص و یقین
دعای نیمه‌شبش بود مستجاب کجاست

کسی که همسفر کاروان بیداری
نرفت شب، همه‌شب چشم او به خواب کجاست

کسی که دید به چشمش خزان گل‌ها را
ولی هر آینه آورد صبر و تاب کجاست

کسی که با جگر تشنه می‌گرفت از عشق
سراغ آینه بین دو نهر آب کجاست

کسی که غنچهٔ شش‌ماهه‌اش به شوق وصال
شده‌ست با گل خورشید هم‌رکاب کجاست...

به گاهوارهٔ اصغر سلام کن آن‌گاه
بپرس نغمهٔ لالایی رباب کجاست

کسی که مصحف سی پاره را تماشا کرد
به شوق بوسه به شیرازهٔ کتاب کجاست

کسی که سوخت و بعد از غروب عاشورا
گرفت بر سر خود چتر آفتاب کجاست

کسی که درس صبوری گرفت از زینب
کسی که خانهٔ صبرش نشد خراب کجاست...


خدا کند که بگویند روز رستاخیز
«شفق» که داشت به لب این سرود ناب کجاست

#محمدجواد_غفورزاده

 #سلام_بر_حسین

لختی بیا به سایهٔ این نخل‌ها رباب!
سخت است بی‌قرار نشستن در آفتاب!

لختی بیا و خاطره‌ها را مرور کن
ای راوی حماسه، مرا غرق نور کن

مهمان سفره‌های فراهم نمی‌شوی؟
عیسی شده‌ست طفل تو، مریم نمی‌شوی؟

بانو! بیا که سایه بیفتد به پای تو
تلخ است اگر چه سایه‌نشینی برای تو

بانو بیا! بیا و ز جانسوزها بگو
از مکه و مدینه، از آن روزها بگو

آن روزها که مژدهٔ باران رسیده بود
از کوفه نامه‌های فراوان رسیده بود

آن نامه‌ها که از تب کوفه نوشته بود
از باغ‌های سبز و شکوفه نوشته بود

یادت که هست آن سحر نغمه‌ساز را؟
راه عراق رفتن و ترک حجاز را؟

آن روز مشرق از گلِ باور طلایه داشت
همواره آفتاب بر آفاق سایه داشت

هم‌دوش آفتاب شدی، پابه‌پای نور
آن ماه‌پاره، داشت در آغوش تو حضور

رفتید تا به مرز شهادت قدم نهید
در سرزمین سبز شهادت قدم نهید

رفتید تا مسافر عهد ازل شوید
مضمون شوید شعر خدا را، غزل شوید

امّا امان ز حیلهٔ گرگانِ روزگار
هر سو جفا به جای وفا بود آشکار

خود را میان دشت بلا واگذاشتید
باشد! شما به کوفه که دعوت نداشتید!

خیمه در آن زمان، غزل انتظار بود
مضمون آب بر کلماتش، سوار بود

به‌به ز همتی که به احساس زنده شد!
مشکی که با سِقایَتِ عباس زنده شد!

تکبیر گفت و ذائقهٔ خیمه شد خنک
حتی گلوی حمزه و کوهِ اُحُد خنک

سیراب کرد مشک حرم را و بازگشت
آن تشنه سرفرازترین سرفراز گشت

چشمش به غیر خیمه نمی‌دید در مسیر
اما امان نداد به او هجمه‌های تیر!

جسمش به روی خاک پر از مُشک و نافه شد
ای باغ لاله! حسرت و داغی اضافه شد

هاجر! به سعیِ خیمه به خیمه مکن شتاب
پایان‌پذیر نیست تماشای این سراب

این خاطرات، چنگِ غم‌آهنگ می‌زند
این خاطرات قلب تو را چنگ می‌زند


لختی بیا به سایهٔ این نخل‌ها رباب!
سخت است بی‌قرار نشستن در آفتاب!

این گریه‌های بی‌حدِ کودک برای چیست؟
این گریه‌ها، ز جنس تقاضای آب نیست!

این بار گریه، حاصل عشق است و شوق و شور
رفتن ز مرز حادثه تا قله‌های نور

«ساقی! حدیث سرو و گل و لاله می‌رود»
«این طفل، یک‌شبه ره صد ساله می‌رود»

این بار، گوش بر سخن هیچ‌کس مکن
گهواره را برای شهادت قفس مکن

مَسپُر به نیل، آسیه پیدا نمی‌شود!
با این ردیف، قافیه پیدا نمی‌شود!

این طفل را فقط پی اهدای جان فِرِست
این هدیه را فقط به سوی آسمان فِرِست

باید که شعرِ فتح بخواند، قبول کن!
حیف است او به خیمه بماند، قبول کن!

برخیز ای رباب، دلت را مجاب کن
قنداقه را به دست پدر ده، شتاب کن

بشتاب که درنگ در این کارها جفاست
حتی زره به قامت این طفل، نارساست!

وقت وداعِ همسفر آمد، نگاه کن
هنگام بوسهٔ پدر آمد، نگاه کن

دشمن به غیر کینه، مقابل نشد، نشد
در این میانه، حرمله، کاهل نشد، نشد

حنجر شد از سه‌شعبه مُشبّک، ضریح شد
بخشید جان به حادثه، از بس مسیح شد

پر جوش شد ز لاله، کران تا کرانِ دشت
خاموش شد صدای چکاوک میانِ دشت

کوفه، سکوت‌پیشه‌تر از خارزار شد
لبریز از کسالت سنگ مزار شد

گل را نصیبِ صاعقه کردند کوفیان
«از آب هم مضایقه کردند کوفیان»...

آنان که حرص، قوتِ شب و روزشان شده‌ست!
مُلکِ دو روزه آشِ دهن‌سوزشان شده‌ست

این خون، شروع دردِ فراگیرشان شود!
این ناله، عن قریب که پاگیرشان شود!

بانو! جهانیان به فدای غریبی‌ات
آری، ورق ورق شده قرآن جیبی‌ات

کم مانده بود عالم از این داغ جان دهد
ای مادرِ شهید خدا صبرتان دهد!

می‌دانم از دل تو شکوفید این امید
آقا سرش سلامت، اگر طفل شد شهید!

امّا کسی نمانده به آقا توان دهد!
یا رب مباد از پسِ این داغ جان دهد!

حالا به پشتِ خیمه پدر ایستاده است
مشغولِ دفنِ پیکر خورشید‌زاده است

لبریز ابر می‌شود و تار، آسمان
در خاک دفن می‌شود انگار، آسمان

بهتر که دفن بود تن طفل تو رباب
بوسه نزد سه روز بر این پیکر آفتاب

بهتر که دفن بود و پی بوریا نرفت
این پاره تن به زیر سُم اسب‌ها نرفت

بهتر که دفن بود و چو رازی کتوم شد
این نامه، محرمانه شد و مُهر و موم شد...


لختی بیا به سایهٔ این نخل‌ها رباب!
سخت است بی‌قرار نشستن در آفتاب!

از خاطر تو آن غم شیرین نرفته است
آب خوش از گلوی تو پایین نرفته است!

زمزم به چشم و زمزمه در سینه تا به کی؟!
آه از جدایی دل و آیینه تا به کی؟!

تا کی کتاب خاطره‌ها را ورق زدن؟!
در هر غروب، باده ز جام شفق زدن؟!

کمتر ببین به خواب، دل و جان خسته را
کابوس‌های ماهی و تُنگ شکسته را

بس کن رباب! شعله به جان‌ها گذاشتی
قدری خیال کن که علی را نداشتی!

بس کن رباب! پشت زمین و زمان شکست
با ناله‌های تو، دلِ هفت‌آسمان شکست

بس کن در آسمان، دلِ دیدن نمانده است
در هیچ ذره تابِ شنیدن نمانده است

بس کن که سوخت در تب و داغِ تو آفتاب
از هُرم لحظه‌های تو آتش گرفت آب

بگذار از این حکایت خون‌بار بگذریم
نفرین به هر چه حرمله! بگذار بگذریم

امّا ازین گذشته تماشا کن ای رباب
حالا حسین مانده و این خیل بی‌حساب!

تنها به سمت معرکه باید سفر کند
زینب کجاست دختر او را خبر کند؟

این لاله لاله باغ مگر وانهادنی‌ست؟
این شرحه شرحه داغ مگر شرح دادنی‌ست؟

آه ای رباب، جان من این دل، دلِ تو نیست؟
این جان که هست در کفِ قاتل، دلِ تو نیست؟

این باغ لاله چیست به گودال قتلگاه؟
آیا حسین بود؟ نکردیم اشتباه؟

آه ای رباب، قاتلِ خودسر چه می‌کند؟
با جای بوسه‌های پیمبر چه می‌کند؟!

حالا چه عاشقانه محاسن کند خضاب
سبط رسول، تشنه میان دو نهر آب!

کم‌کم سکوت، ساحلِ فریاد می‌شود
آبِ فرات بر همه آزاد می‌شود

آبی ولی منوش که غیر از سراب نیست!
زَهْر است این به کام تو، باور کن آب نیست!

این آب، شیر می‌شود و سنگ می‌شود
یعنی دلت برای علی، تنگ می‌شود!

آن وقت هی به سینهٔ خود چنگ می‌زنی
یا زخمه زخمه شعله در آهنگ می‌زنی

آن وقت باز طفل تو فانوس می‌شود
در شعله‌زار داغِ تو، ققنوس می‌شود

این پرده‌های سوختهٔ حَنجر رباب!
نی در نواست، ناله زنید از پی جواب!


لختی بیا به سایهٔ این نخل‌ها رباب!
سخت است بی‌قرار نشستن در آفتاب!

مهمانِ سفره‌های فراهم نمی‌شوی؟
عیسی شده‌ست طفل تو، مریم نمی‌شوی؟

غمگین مباش، آخر این ماجرا خوش است
پایان شب به میمنت «والضّحی» خوش است

آید به انتقام کسی از تبارتان
«عَجّل عَلی ظُهورکَ یا صاحبَ الزمان»

#جواد_محمدزمانی
#دلواپسی‌های_اویس

تا چند از این داغ لبالب باشیم
در آتشِ آه و حسرت و تب باشیم
امروز در باغِ شهادت باز است
ای کاش فداییان زینب باشیم

#یوسف_رحیمی

هر چند، نامِ نیک، فراوان شنیده‌ایم
نامی، به با شکوهی زینب، ندیده‌ایم

ارث از دلِ شجاع تو برده‌ست، یا علی!
نامش گره به نام تو خورده‌ست، یا علی!

ترکیبِ عقل روشن و بیداری دل است
شاگردیِ تو کرده، که استادِ کامل است

آن‌قدر از زبانِ تو، حکمت شنیده است
تا با یقین، به وادی عصمت رسیده است...

یک شب رسید و سنگ صبورِ غم تو شد
او زینب تو، محرم تو، مرهم تو شد

بر دامن حسین و سرِ شانهٔ حسن
این است، راز زینت شیرخدا شدن

قانون عقل و عشق جهان را به هم زند
وقتی عقیلة العرب از عشق دم زند


زینب به بند، بندگی یار می‌کند
گیراست زلف یار و گرفتار می‌کند

از چشم یار، قامت دلدار، دیدنی‌ست
نام حسین، از لب زینب شنیدنی‌ست...

زن دیده‌اید؟ از همهٔ شهر، مردتر
از هرچه مردِ عشق، بیابان‌نوردتر؟

زن دیده‌اید؟ در سخنش، برقِ ذوالفقار
دربند و سربلند، اسیر و امیروار

دریادلی، که پشت بلا را شکسته است
از دستِ استواریِ او، خصم خسته است

شد پیش حق، دلیلِ مباهات اهل‌بیت
آن لحظه‌ای که دُخت علی گفت: «ما رَاَیت...»

با «ما رَاَیت...»، بندگی‌اش را تمام کرد
حمدی نشسته خواند و دو عالم قیام کرد

حمدی نشسته خواند و دل عالمی شکست
حمد نشسته‌اش، به دل عالمی نشست


«از هرچه بگذری، سخن دوست خوشتر است»
این دخترت، علی! چقَدَر، شکل مادر است!

هر بار، تا صدا زده‌ای نام زینبت
انگار نام دیگر زهراست، بر لبت

زینب، طلوع دیگری از نام فاطمه‌ست
یک جلوه، از حقیقت مستور فاطمه‌ست

آن زهره‌ای که چادر زهراست بر سرش
ناموس کبریاست، شبستانِ معجرش

باغ حیاست؛ کوچ بیابانی‌اش مبین
فخرُالنّساست؛ بی‌سر و سامانی‌اش مبین

در پایمردی از همهٔ مردها، سر است
دُخت علی‌ست، در رگِ او خون حیدر است

چون حیدر است، شرح طناب و اسیری‌اش
چون فاطمه‌ست، یک شبه، جریان پیری‌اش

روزی که دل، مجاور بانوی عشق بود
حس کرد، قبر فاطمه هم در دمشق بود


#قاسم_صرافان

هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
رنگ از رخ او پریده، امّا برپاست
این سرو که در میان خون می‌بینید
هفتاد و دو داغ، دیده امّا برپاست

#عباس_براتی_پور

ای زینب ای که بی‌تو حقیقت زبان نداشت
خون آبرو، محبّت و ایثار، جان نداشت

آگاه بود عشق که بی‌تو غریب بود
اقرار داشت صبر، که بی‌تو توان نداشت

در پهن‌دشت حادثه با وسعت زمان
دنیا، سراغ چون تو زنی قهرمان نداشت

یک روز بود و این همه داغ، ای امام صبر
پیغمبری به سختی تو امتحان نداشت

گر پای صبر و همّت تو در میان نبود
اسلام جز به گوشهٔ عزلت مکان نداشت...

روزی به زیر سایهٔ پیغمبر خدای
روزی به جز سر شهدا سایه‌بان نداشت؟

محمل درست در وسط نیزه‌دارها
یک ذرّه رحم در دل خود ساربان نداشت

زینب اگر نبود، شجاعت یتیم بود
زینب اگر نبود، شهامت روان نداشت

زینب اگر نبود، وفا سرشکسته بود
زینب اگر نبود، تن عشق جان نداشت

زینب اگر کمر به اسارت نبسته بود
آزادی این چنین شرف جاودان نداشت

«میثم» هماره تا که به لب داشت صحبتی
حرفی به‌جز مناقب این خاندان نداشت

#غلامرضا_سازگار
#این_حسین_کیست

آن روز حسین یک‌صدا، زینب بود
آیینهٔ غیرت خدا، زینب بود
زینب زینب زینب زینب زینب
آن روز تمام کربلا زینب بود

#جلیل_صفربیگی

اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده

به خواب سخت فرو رفته پای همّت من
وگرنه اسم کسی از قلم نیفتاده

به غیر، کار ندارم به خویش می‌گویم
چرا هنوز به ابروت خم نیفتاده؟

بقیع شاهد زنده، شبیه سامرّا
که اتفاق از این دست، کم نیفتاده

بماند اینکه به آن قوم رحم کرده حسین
هنوز سفرهٔ شاه از کرم نیفتاده

بماند اینکه چه خمپاره‌ها که آمده است
ولی به حرمت او در حرم نیفتاده

گذار پوست به دباغ‌خانه می‌افتد
هنوز کار به دست عجم نیفتاده

اگر که پرچم عباس روی گنبد رفت
سه ساله خواست بگوید علم نیفتاده

سه ساله خواست بگوید که دختر علی است
هنوز قیمت تیغ دو دم، نیفتاده...

#مجید_تال
#شهادت‌نامه

بخواب بر سر زانوی خسته‌ام، سر بابا
منم همان که صدا می‌زدیش: دختر بابا

دلم گرفت از این کوچه‌های سرد غریبه
چه دیر آمدی ای سر! کجاست پیکر بابا؟

میان شام سیاهی که یک ستاره ندارد
دلم خوش است به نور حضور پرپر بابا

چرا نبود در آن روز، فرصتی که خدایا
منِ سه ساله شوم پاسدار سنگر بابا

چه خوب می‌شد اگر می‌شد این پرندهٔ کوچک
میان خون و پریدن، فدای باور بابا

صبور باش! سرت سربلند باد! مبادا
نگاه دشمنی افتد به دیدهٔ تر بابا

بخوان برای من امشب در این سکوت خرابه
که خواب سرخ ببینم، بریده حنجر بابا

مرا ببر به دیارم، به کوچه‌های مدینه
به خانه‌مان، به همان کلبهٔ محقّر بابا

بخواب بر سر زانوی خسته‌ام...


و چند لحظهٔ بعد، آن صدای گریه نیامد
رسیده بود گل کوچکی به محضر بابا

#منصوره_عرب_سرهنگی
#مرثیه_سرخ_گلو