شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۳۸۱ مطلب با موضوع «سایر موضوعات» ثبت شده است

این سجده‌ها لبالب چرت و کسالت‌اند
این قلب‌های رفته حرا بی‌رسالت‌اند

در حج غفلت است دوباره طوافشان
یوسف نمی‌خرند برای کلافشان

امشب دلم به فکر مناجات خویش نیست
الفاظ مثنوی من از جنس پیش نیست

امشب حروف طبل بسی جنگ می‌زند
پیشانی سکوت تو را سنگ می‌زند

جان علی چقدر ز اسلام خوانده‌ای
در شقشقیه خطبۀ همام خوانده‌ای

کو داستان دست عقیل، آهن علی
کو خطبه‌های کامل و مرد افکن علی...

شیعه زلال می‌شود و گِل نمی‌شود
مصداق اکل مال به باطل نمی‌شود

گاهی عوام در دل شب رعد می‌شوند
برخی خواص هم عمر سعد می‌شوند

اُف بر دروغ‌های دکان‌دار شهرمان
تزویر روزه‌های رباخوار شهرمان

اُف بر ز عیش و نوش پران خدانما
آن نان به نر روز خوران خدانما

اُف بر نشستگان به ظاهر شتاب کن
آن زاهدان ماه خدا را خراب کن

اُف بر برادران که به یوسف ستمگرند
این‌ها به زعم خود پسران پیمبرند

یعقوب! ما برادر یوسف نمی‌شویم
گرگیم و هیچ منقلب از اُف نمی‌شویم

اصلاً به ما چه مهدی زهرا نیامده است؟
یا هیچ کس به یاری مولا نیامده است؟

اصلاً به ما چه چشم یتیمانمان گریست
چیزی به سفره‌های فقیران شهر نیست

اصلاً به ما چه زاهد شب نیست چون علی
کیسه به دوش نان و رطب نیست چون علی

ما حرف مفت می‌زنیم: اینجا کسی که نیست
اصلاً خدا، پیمبر و روز حساب چیست

همسایه‌ها گرسنه بخوابند ما پریم
ما لقمه‌های شبهه به افطار می‌خوریم

حالا بگو که روزۀ خود را نخورده‌ایم
ما آبروی ماه خدا را نبرده‌ایم

باور نکردی آن که علی کشت زاهد است؟
مولا اسیر فتنۀ یک مشت زاهد است؟

ما عاشقان بورس به شاخص نمی‌رسیم
در کربلا به تربت خالص نمی‌رسیم

باید که بر صحیفۀ سجادیه گریست
وقتی زمانه پیرو نهج البلاغه نیست

#جواد_محمدزمانی
#فصل_بندگی

زین روزگار، خون‌جگرم، سخت خون‌جگر
من شِکوه دارم از همه، وز خویش، بیش‌تر

ای دل، شفیعِ آخرتِ مایی، الغیاث
دنیا کرشمه‌های زلیخاست، الحذر!

پیراهنی ز گریه به تن کن، دلِ عزیز!
هم بویی از مشاهده سوی پدر، ببَر

کی می‌شود که دیدهٔ یعقوب وا شود؟
کی می‌رسد که یوسفِ دل، آید از سفر؟

آه و دریغ و درد که دنیای کوچکم
تکرارِ دردِ دل شد و تکرارِ دردِ سر

با خستگی، هزار شبِ خسته‌ام گذشت
وایِ من از هزار شبِ خستۀ دگر

آخر کجای این شبِ محتوم، زندگی‌ست؟
هر روزمان هَبا شد و هر شاممان هدر

در دل، مرا چقدر نماز است بی‌‌حضور
در کف، مرا چقدر قنوت است بی‌‌اثر

ای دل، چقدر دور شدی، دور از خودت
تو بی ‌خبر ز مرگی و مرگ از تو بی ‌خبر

یک ‌شب درآ به خانه‌ام ای مرگِ مهربان
یک ‌شب مرا به خلوتِ جادویی‌ات بِبَر

باید قضا کنم همۀ عمرِ خویش را
من از قضا هنوز گرفتارم آن قَدَر،

کز هیچ کس امیدِ رهایی ز کار نیست
جز مالکِ قضا و به جز صاحبِ قَدَر

سنگی به سنگ خورد و سراپا شراره شد
دل، شعله‌ور نگشت ز بوسیدنِ «حَجَر»

سی شب به گردِ «حِجر» نشستم به التماس
سی شب تمام، دیدۀ دل، باز تا سحر

امّا دریغ از آن که بلورین شود دلم
سنگین‌تر از همیشه، دلِ گنگ و کور و کر

پای برهنه، باز، دل از دست می‌‌دهم
وقتی هوای کعبه مرا اوفتد به‌سر

شاید هنوز نیمه دلی دارم از جنون
شاید هنوز نیمه غمی دارم از پدر

آه ای ستاره‌ای که نمی‌مانی از درخش
آه ای پرنده‌ای که نمی‌مانی از سفر

زآن پیش‌تر که قافلۀ حاجیان رسند
یک شب مرا به خلوتِ «اُمّ‌القرا» ببر

هر کس بر آن سر است که سوغاتی آورد
سوغات، سوی کعبه کسی می‌برد مگر؟

آری، به کعبه باید سوغاتی‌ای برم
دل می‌برم به کعبه و در دست او تبر...

یارب به حقّ سیّد و سالارِ انبیا
یارب به حقّ هر چه نبی تا ابو‌البشر

یارب به حقّ آیۀ «وَالشَّمس وَ الضُّحی»
یارب به حقّ سورۀ «اَلنَّجم» و «الْقَمَر»

دل، سدّ راهِ من شده، من، سدّ راهِ دل
من را دگر، دگر کن و دل را دگر، دگر!

#علیرضا_قزوه
#سیری_در_قلمرو_شعر_توحیدی

آیینه‌ای و برایت آه آوردم
در محضر تو دلی سیاه آوردم
من آینۀ مجسّم شیطانم!
از شرّ خودم به تو پناه آوردم

#سیدمحمدرضا_شرافت

کوه عصیان به سر دوش کشیدم افسوس
لذت ترک گنه را نچشیدم افسوس

کرم و لطف تو چون سایه به دنبالم بود
من به دنبال دل خویش دویدم افسوس

تو مرا فاش به هنگام گنه می‌دیدی
من تو را دیدم، انگار ندیدم افسوس

تو ز لطف و کرم خود نبریدی از من
من در امواج گنه از تو بریدم افسوس

تو مرا عفو نمودی که به نارم نبری
من ز عفو تو خجالت نکشیدم افسوس

خرمن عمر پراکنده شد و رفت به باد
منِ غفلت‌زده یک خوشه نچیدم افسوس

چشم دادی و ندیدم که ندیدم هیهات
گوش دادی نشنیدم نشنیدم افسوس

آشنا بودی و نشناختمت در همه عمر
که ز تو غیر تو را می‌طلبیدم افسوس

«میثم» از تیر گنه گشته وجودم چو کمان
سرو بودم ولی افسوس خمیدم، افسوس

#غلامرضا_سازگار
#تسبیح_اشک

خّرم آن دل که از آن دل به خدا راهی هست
فرّخ آن سینه که در وی دل آگاهی هست

حشمت اَر می‌طلبی، خدمت درویشان کن
نیست بالاتر از این، گر به جهان جاهی هست

ما گدایان در میکده، شهبازانیم
سایهٔ عزت ما بر سر هر شاهی هست

ما در آیینهٔ دل نور خدا را دیدیم
آزمودم که ز هر دل به خدا راهی هست

هر کجا نور بُوَد، چشمۀ خورشید آن‌جاست
هرکجا پرتو مهتاب بُوَد، ماهی هست

از چه مجنون به سراپردۀ لیلی نرسید
که به صحرای جنون خیمه و خرگاهی هست

از خدا، عذر خطا خواه که پیش کرمش
گر گناه تو بُوَد کوه، کم از کاهی هست

ره نبردیم «ریاضی» به سراپردهٔ غیب
در نبستند که چون میکده درگاهی هست

#سیدمحمدعلی_ریاضی_یزدی
#دیوان_ریاضی_یزدی

دلم تنهاست، ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
غم آمد، غصه آمد، ماتم آمد
خدا را این میان کم دارم امشب

#سلمان_هراتی

رمضان سایۀ مهر از سرِ ما می‌گیرد
بال رأفت که فروداشت، فرا می‌گیرد

چون نگیرد دلم از رفتن ماه شبِ قدر؟
که خدا سایۀ مهر از سرِ ما می‌گیرد...

نعمتی بود خداداده که کفران کردیم
لاجرم نعمت خودداده، خدا می‌گیرد...

لذت ذوق و صفای شب قدرش ندهند
روزه آن کاو نه به ذوق و به صفا می‌گیرد

رمضان جلوۀ جان می‌دهد و صیقل روح
وه کز او آینۀ دل چه جلا می‌گیرد...

رمضان دار شفایی‌ست که هر جان و دلی
داروی دردی از این دار شفا می‌گیرد

وآن که با جملۀ اعضا و جوارح، به جهاد
روزه با سنگ تمام و به سزا می‌گیرد

در شب قدر اگر دست دهد دامن دوست
دادخواه دو جهان دست دعا می‌گیرد

عرش رحمان به ندایی خفی آن شب خواناست
وآن سراغی‌ست که از اهل وفا می‌گیرد

روزه با فطره امان است و برات شب قدر
هر که شد در دو جهان، کام‌روا می‌گیرد

حقّ مظلوم ادا گر نکنی خود به وفا
مطمئن باش که ظالم به جفا می‌گیرد

غفلت از ساعت موعود خطایی‌ست عظیم
آسمان بندۀ غافل به خطا می‌گیرد

هر که حلوای ارادت به دهانش مزه کرد
از خدا خلعت تسلیم و رضا می‌گیرد

شاعران را صله از دست امیر است و وزیر
«شهریار» این صله از دست خدا می‌گیرد

#سیدمحمدحسین_شهریار 
#دیوان_شهریار

خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل

ندانستم رهی جز راه عشقت
گواه من، دلِ آگاه عشقت

بر این در، حلقه کردم چشم امّید
از این در، رخ نخواهم یافت جاوید

در این ره سوده شد پای تمنّا
نه رَه پیدا بُوَد نه راه‌پیما...

چه آید از کف بی‌دست و پایی؟
ز رَه واماندۀ سرگشته‌رایی

کنون دریاب، کارافتاده‌ای را
زبون مگذار، زارافتاده‌ای را

ز پاافتاده‌ای از خاک بردار
دل از کف داده‌ای را زار مگذار...

چو شمع از پای تا سر، اشک و آهی
به راه مرحمت، عاجز نگاهی

که گردد سایه‌گستر نخل آمال
گشاید پر، همای اوج اقبال

به این خوش می‌کنم کام دل خویش
که خواهی برگرفتن، بسمل خویش

ولیکن صبر کم، دل ناشکیباست
در این یک قطره خون آشوب دریاست...

چو خود برداشتی اول ز خاکم
دمیدی در گریبان، روح پاکم

به راز خود امانت‌دار کردی
دلم را مخزن اسرار کردی

در آخر هم، ز خاک تیره برگیر
رهِ عاجزنوازی‌ها ز سر گیر

نمودی شرط، مسکین‌پروری را
رسانیدی به شاهی، لشکری را

چه نعمت‌ها کشیدی بی‌قیاسم
به کام حقِّ نعمت ناشناسم

چه گوهرها که از بحر سخایت
فرو بارید، نیسان عطایت

تراوش‌های فیضت را کران نیست
شمار نعمتت حدِّ زبان نیست

ز خواب نیستی بیدار کردی
کرم بی حد، عطا بسیار کردی...

خوش آن کو بشکند زندان تن را
ولی چیند به گلشن انجمن را

منِ بی‌طاقت، آن کج‌نغمه زاغم
که مردود قفس، محروم باغم...

به رنگی اشک سرخ از دیده جاری‌ست
که رشک‌افزای گل‌های بهاری‌ست

غبار خاطرم گردیده انبوه
غمی دارم دورن سینه چون کوه

چه فیض از زندگانی می‌توان دید؟
که نگشاید دری، از صبح امیّد...

حلاوت بخش، زهر فرقتم را
 تسلّی کن دل بی طاقتم را

وصالت می‌کند دل را تسلّی
بُوَد مهر لب موسی، تجلّی

به عالم قطره را باشد همین کام
که در آغوش دریا گیرد آرام...

دهانم چون صدف، از بی‌نوایی
ز نیسان، قطره‌ای دارد گدایی

به عالم تا درِ فیض تو باز است
کف امّیدواری‌ها فراز  است

اگر بگذاری‌ام در قهر جاوید
نمی‌گردد دلم، یک ذرّه نومید

به امّیدی، که در جان و دل از توست
به آشوبی که در آب و گل از توست

که بخشایی دلم را فیض سرمد
به سرخیل سرافرازان، محمد

#حزین_لاهیجی
#سیری_در_قلمرو_شعر_توحیدی

دگر این دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد
چنان در دوزخ دنیا دلم سوخت
که دیگر بار، سوزاندن ندارد

#قیصر_امین_پور

دلم می‌خواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
چه می‌شد کربلای چار، من هم
یکی از آن همه غواص باشم

#عبدالرحیم_سعیدی_راد