شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۰۳ مطلب با موضوع «شهدای کربلا» ثبت شده است

هیچ موجى از شکست شوق من آگاه نیست
در کنار ساحلم امّا به دریا راه نیست

تا مپندارند با مرگم تو مى‌میرى بگو
این‌که می‌بینید فعل است و ظهور، الله نیست

در مسیر لا و الا خون عاشق مى‏دود
در دل معشوق مطلق راه هست و راه نیست

کاروان تشنه اشکت را نشانم داده است
منزل من چشم‌هاى توست، پلک چاه نیست

روى بر سمّ ستوران دادم و گفتم به خاک
در مقام جلوهٔ خورشید جاى ماه نیست

مى‌برى من را و پا را مى‏کشم روى زمین
در رکاب شوق حرف از قامت کوتاه نیست

صوت داود است جارى از فضاى سینه‏ام
در مسیرش استخوانى گاه هست و گاه نیست

مى‌زنیدم ضربه امّا من نمى‌ریزم فرو
کوه را هیچ التفاتى بر هجوم کاه نیست

#رضا_جعفری
#صبح_شبنم

پیراهنت از بهار عطرآگین‌تر
داغت ز تمام داغ‌ها سنگین‌تر
کام همه تلخ شد ز داغت امّا
در کام تو مرگ از عسل شیرین‌تر

#سعید_بیابانکی

در سرخی غروب نشسته سپیده‌‌ات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیده‌ات

آخر دل عموی تو را پاره پاره کرد
آوای ناله‌های بریده بریده‌ات

در بین این غبار به سوی تو آمدم
از روی ردّ خونِ به صحرا چکیده‏ات...

خون گریه می‌کنند چرا نعل اسب‌ها؟
سخت است روضهٔ تن د‏ر خون تپیده‌ات

بر بیت بیت پیکر تو خیره مانده‌ام
آه ای غزل! چگونه ببینم قصیده‌ات

باید که می‌شکفت گل زخم بر تنت
از بس خدا شبیه حسن آفریده‌ات

#سیدمحمدجواد_شرافت
#خاک_باران_خورده

این جوان کیست که گل صورت از او دزدیده‌ست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیده‌ست

رو به سرچشمهٔ زیبایی و دریای وفا
ماه از اوست که این‌گونه به خود بالیده‌ست

خاک پرسید که سرچشمهٔ این نور کجاست؟
عشق انگشت نشان داد که او تابیده‌ست

پیش او شور شهادت ز عسل شیرین‌تر
آسمان میوهٔ احساس ز چشمش چیده‌ست

گر چه هفتاد و دو لاله همه از ایل بهار
باغ سرسبزتر از او به جهان کی دیده‌ست؟...

#حیدر_منصوری
#خون_تو_پایان_نداشت

روز عاشوراست
کربلا غوغاست
کربلا آن روز غوغا بود
عشق، تنها بود!
آتشِ سوز و عطش بر دشت می‌بارید
در هجوم بادهای سرخ
بوته‌های خار می‌لرزید
از عَرَق پیشانی خورشید، تر می‌شد
دم به دم بر ریگ‌های داغ
سایه‌ها کوتاه‌تر می‌شد
سایه‌ها را اندک اندک ریگ‌های تشنه می‌نوشید
زیر سوز آتش خورشید
آهن و فولاد می‌جوشید

دشت، غرق خنجر و دشنه
کودکان، در خیمه‌ها تشنه
آسمان غمگین، زمین خونین
هر طرف افتاده در میدان:
اسب‌های زخمی و بی‌زین
نیزه و زوبین
شور محشر بود
نوبتِ یک یار دیگر بود
خطی از مرز افق تا دشت می‌آمد
خط سرخی در میان هر دو لشکر بود
آن طرف، انبوه دشمن
غرق در فولاد و آهن بود
این طرف، منظومهٔ خورشیدِ روشن بود
این طرف، هفتاد سیّاره
بر مدار روشن منظومه می‌چرخید
دشمنان، بسیار
دوستان، اندک
این طرف، کم بود و تنها بود
این طرف، کم بود، اما عشق با ما بود

شور محشر بود
نوبت یک یار دیگر بود
باز میدان از خودش پرسید:
«نوبت جولانِ اسب کیست؟»
دشت، ساکت بود
از میان آسمانِ خیمه‌های دوست
ناگهان رعدی گران برخاست
این صدای اوست!
این صدای آشنای اوست!
این صدا از ماست!
این صدای زادهٔ زهراست
«هست آیا یاوری ما را؟»
باد با خود این صدا را برد
و صدای او به سقف آسمان‌ها خورد
باز هم برگشت:
«هست آیا یاوری ما را؟»
انعکاس این صدا تا دورترها رفت
تا دلِ فردا و آن‌سوتر ز فردا رفت

دشت، ساکت گشت
ناگهان هنگامه شد در دشت
باز هم سیّاره‌ای دیگر
از مدار روشنِ منظومه بیرون جَست
کودکی از خیمه بیرون جَست
کودکی شورِ خدا در سر
با صدایی گرم و روشن
گفت: «اینک من،
یاوری دیگر»
آسمان، مات و زمین، حیران
چشم‌ها از یکدگر پرسان:
«کودک و میدان؟»
کار کودک خنده و بازی‌ست!
در دل این کودک اما شوق جانبازی‌ست!
از گلوی خستهٔ خورشید
باز در دشت آن صدای آشنا پیچید
گفت: «تو فرزند آن مردی که لَختی پیش
خون او در قلب میدان ریخت!
هدیه از سوی شما کافی است!»
کودک ما گفت:
«پای من در جستجوی جای پای اوست!
راه را باید به پایان برد!»
پچ پچی در آسمان پیچید:
«کیست آن مادر، که فرزندی چنین دارد؟!
این زبان آتشین از کیست؟
او چه سودایی به سر دارد؟»
و صدای آشنا پرسید:
«آی کودک، مادرت آیا خبر دارد؟»
کودک ما گرم پاسخ داد:
«مادرم با دست‌های خود
بر کمر، شمشیر پیکار مرا بسته است!»

از زبانش آتشی در سینه‌ها افتاد
چشم‌ها، آیینه‌هایی در میان آب
عکسِ یک کودک
مثل تصویری شکسته
در دلِ آیینه‌ها افتاد
بعد از آن چیزی نمی‌دیدم
خون ز چشمان زمین جوشید
چشم‌های آسمان را هم
اشک همچون پرده‌ای پوشید
من پس از آن لحظه‌ها، تنها
کودکی دیدم
در میان گرد و خاک دشت
هر طرف می‌گشت
می‌خروشید و رَجَز می‌خواند:
«این منم، تیر شهابی روشن و شب‌سوز!
بر سپاه تیرگی پیروز!
سرورم خورشید، خورشید جهان‌افروز!
برقِ تیغ آبدار من
آتشی در خرمن دشمن»
خواند و آن‌گه سوی دشمن راند

هر یک از مردان به میدان بلا می‌رفت
در رجزها چیزی از نام و نشان می‌گفت
چیزی از ایل و تبار و دودمان می‌گفت
او خودش را ذره‌ای می‌دید از خورشید
او خودش را در وجود آن صدای آشنا می‌دید
او خدا را در طنینِ آن صدا می‌دید!
گفت و همچون شیر مردان رفت
و زمین و آسمان دیدند:
کودکی تنها به میدان رفت
تاکنون در هر کجا پیران،
کودکان را درس می‌دادند
اینک این کودک،
در دل میدان به پیران درس می‌آموخت
چشم‌هایش را به آن سوی سپاهِ تیرگی می‌دوخت
سینه‌اش از تشنگی می‌سوخت
چشم او هر سو که می‌چرخید
در نگاهش جنگلی از نیزه می‌رویید
کودکی لب تشنه سوی دشمنان می‌رفت
با خودش تیغی ز برقِ آسمان می‌برد
کودکی تنها که تیغش بر زمین می‌خورد
کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم می‌زد!
در زمین کربلا با گام‌های کودکانه
دانهٔ مردانگی می‌کاشت
گرچه کوچک بود؛ شمشیر بلندی داشت!
کودک ما در میان صحنه تنها بود
آسمان، غرق تماشا بود
ابرها را آسمان از پیشِ چشمِ خویش پس می‌زد
و زمین از خستگی در زیر پای او نفس می‌زد
آسمان بر طبل می‌کوبید
کودکی تنها به سوی دشمنان می‌راند
می‌خروشید و رجز می‌خواند
دستهٔ شمشیر را در دست می‌چرخاند
در دل گرد و غبارِ دشت می‌چرخید
برق تیغش پارهٔ خورشید!
شیههٔ اسبان به اوج آسمان می‌رفت
و چکاچاکِ  بلند تیغ‌ها در دشت می‌پیچید
کودک ما، با دل صد مرد
تیغ را ناگه فرود آورد!
و سواران را، ز روی زین
بر زمین انداخت
لرزه‌ای در قلب‌های آهنین انداخت
من نمی‌دانم چه شد دیگر
بس که میدان خاک بر سر زد
بعد از آن چیزی نمی‌دیدم
در میان گرد و خاک دشت
مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد
پردهٔ هفت‌آسمان افتاد
دشت، پرخون شد
عرش، گلگون شد
عشق، زد فریاد
آفتاب، از بام خود افتاد
شیونی در خیمه‌ها پیچید
بعد از آن، تنها خدا می‌دید
بعد از آن، تنها خدا می‌دید
قصهٔ آن کودک پیروز
سال‌ها سینه به سینه گشته تا امروز
بوی خون او هنوز از باد می‌آید
داستانش تا ابد در یاد می‌ماند
داستان کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم می‌زد!
خون او امروز در رگ‌های گل جاری‌ست
خون او در نبض بیداری‌ست
خون او در آسمان پیداست
خون او در سرخی رنگین‌کمان پیداست
این زمان، او را
در میان لاله‌های سرخ باید جُست
از میان خون پاک او در آن میدان
باغی از گل رُست
روز عاشوراست
باغِ گل، لب تشنه و تنهاست
عشق اما همچنان با ماست

#قیصر_امین_پور
#منظومه_ظهر_روز_دهم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در کربلا حدود نُه یا ده کودک شهید شدند، اما نام و نشان این کودک به روشنی پیدا نیست. گفته‌اند که گویا نام او«عَمرو» و پسر «مسلم بن عوسجه» یا «حرث بن جناده» بوده است. آنچه این ماجرا را زیباتر و شگفت‌تر می‌نماید این است که گویی خود نیز گمنامی را دوست‌تر داشته است، زیرا بر خلاف رسم معمول عرب که مبارزان در هنگام ورود به میدان، خود را با اصل و نسب و ایل و تبار در رجزهایشان معرفی می‌کنند، او به جای این‌که به نام و نشان و قوم و قبیله‌اش بنازد، با افتخار فریاد می‌زند:
«اَمیری حسینٌ و نِعْمَ الامیر» من آنم که امیر و مولایم حسین علیه‌السلام است و چه نیک مولایی! او خود را ذره‌ای می‌داند که می‌خواهد در خورشید عاشورا محو شود.
پس بهتر آن دیدیم که ما هم به جای تاریخ‌نگاری یا داستان‌سرایی، بیش از آن‌که نام او را بجوییم نشان او را بگوییم. چرا که از «گاف» و «لام»که در نام گل هست، نمی‌توان هیچ گلی چید یا رنگ و بویی دید و شنید و همان‌گونه که عاشورا خود در مرز زمان و مکان نمی‌گنجد او هم از محدودهٔ یک اسم و یک جسم کوچک فراتر است. او تصویری نیست که بتوان آن را در چارچوب یک قاب زندانی کرد، بلکه آینه‌ای‌ست برای بی‌نهایت تصویر!


وقتی عدو به روی تو شمشیر می‌کشد
از درد تو تمام تنم تیر می‌کشد

طاقت ندارم این همه تنها ببینمت
وقتی که چلّه چلّه کمان تیر می‌کشد

این بغضِ جان‌ستان که تو بی‌کس‌ترین شدی
پای مرا به بازی تقدیر می‌کشد

ای قاری همیشهٔ قرآن آسمان
کار تو جزء جزء به تفسیر می‌کشد

این‌که زِ هر طرف نفست را گرفته‌اند
آن کوچه را به مسلخ تصویر می‌کشد

برخیز! ای امام نماز فرشته‌ها
لشکر برای قتل تو تکبیر می‌کشد

#حامد_اهور
#مرثیه_با_شکوه

این کیست از خورشید، مولا، ماه‌روتر
بی‌تاب تر، عاشق‌تر، عبدالله روتر

می‌گفت من دست از حسینم برندارم
اِلا شود بازویم از خون وضو، تر

می‌گفت ای شمشیرها دستم مگیرید
مرگ ار جگر دارد بیاید روبه‌روتر!

می‌گفت و با دست عمویش عهد می‌بست
چشم زمین از حسرت این گفتگو، تر

وای آن گلوی ناز، سیراب عطش بود
شد عاقبت از دست آن صاحب سبو، تر

آن‌جا حسین افتاد و این‌جا کودکی ناز
افتاد در دست یزیدی تندخوتر...

در عالم ای شمشیرها پیدا نکردید
آیا کسی نزد خدا با آبروتر؟!

#حسین_دارند
#مرثیه_سرخ_گلو

دُرّ یتیمم و به صدف گوهرم ببین
در بحر عشق، گوهر جان‌پرورم ببین

هفتاد و دومین صدف ساحل توأم
ای روح آب، رشحه‌ای از کوثرم ببین

من سینه‌سرخ عشق عمویم، پرم بده
دست مرا رها کن و بال و پرم ببین

چشمم به قتلگاه و عمو مانده زیر تیغ
تصویر غربتی‌ست به چشم ترم، ببین

با بانگ استغاثهٔ او تیغ می‌شوم
برنده‌تر ز تیغ عدو خنجرم ببین

پروانه‌ام به پیله واماندنم مخواه
در هرم عشق، شعلهٔ خاکسترم ببین

دستم کبوتری‌ست که شوق پریدن است
چون نبض عمه ملتهب و مضطرم ببین

بر من عمو به چشم خریدار بنگر و
دست مرا بگیر و از این برترم ببین

کوچک‌ترم ز قاسم و دارم دلی بزرگ
هم چون علی‌اصغر خود اکبرم ببین

من کودک برادر تو بودم و کنون
در هیأت دلاور و جنگاورم ببین

هل من معین شنیدم و تکلیف روشن است
در التهاب پاسخت اهل حرم ببین

هر چند دست یاری من‌کوچک است و خرد
آن حس عاشقانه و جان‌پرورم ببین

احرام بسته‌ام که کنم دور تو طواف
خیل حرامیان همه دور و برم ببین

کوچک‌تر است قد من از تیغ دشمنان
اما سپر برابر‌شان پیکرم ببین

ته ماندهٔ شراب شهادت که مانده ‌ا‌ست
می‌نوشم و تو مستی از این ساغرم ببین

در دست عمه دست کشیدم ز جان خویش
حالا به روی سینه گل پرپرم ببین

دیشب سرم به شانهٔ آرامش تو بود
اکنون به روی سینهٔ خود بی‌سرم ببین

#سیدمهدی_حسینی
#خون_تو_پایان_نداشت

روح والای عبادت به ظهور آمده بود
یا که عبداله در جبههٔ نور آمده بود؟

کربلا بود تماشاگر ماهی کز مهر
یازده لیلهٔ قدرش به حضور آمده بود

یازده برگ، گل یاسِ حسن بیش نداشت
که به گلزار شهادت به ظهور آمده بود

یوسف دیگری از آل علی، کز رخ او
چشم یعقوب زمان باز به نور آمده بود

باغبان در ورق چهرهٔ گرمازده‌اش
گلشن حُسن حَسن را به مرور آمده بود

صورتش صفحهٔ برجستهٔ قرآن کریم
صحبتش ناسخ تورات و زبور آمده بود

بی‌کلاه و کمر از خیمه چو قاسم بشتافت
بس که از تاب تجلّی به سرور آمده بود

قتلگه طور و حسین بن علی، چون موسی
به تماشای کلیم اللَّه و طور آمده بود

به طواف حرم عشق ز آغوش حرم
دل ز جان شُسته به شیدایی و شور آمده بود

عجب از این همه مستی چو برادر را دید
که چه‌ها بر سرش از سمِّ ستور آمده بود

طفل نوخاسته برخاسته از جان و جهان
آسمان زین همه غیرت به غرور آمده بود

بر دل و پهلوی این عاشق و معشوق، دریغ
نیزه و تیر ز نزدیک و ز دور آمده بود

دست شد قطع ولی دل ز عمو، قطع نکرد
طفل این طایفه یا رب چه صبور آمده بود

گر چه لب‌تشنه به دامان امامت جان داد
بر سرش فاطمه با ماء طهور آمده بود...

#سیدرضا_مؤید
#این_حسین_کیست

دویده‌ایم که همراه کاروان باشیم
رسیده‌ایم که در جمع عاشقان باشیم

به شوق اوج گرفتن ستاره آمده‌ایم
که خاک‌بوس قدم‌های آسمان باشیم

شما و این همه غربت، چگونه جان ندهیم؟
خدا کند که سزاوار بذل جان باشیم

دو چشم حضرت مادر دو چشمه باران است
چگونه شاهد این درد بی‌کران باشیم؟

دویده در رگ ما خون جعفر طیّار
زمان آن شده تا عرش، پرزنان باشیم

دو بال سبز پریدن به اذن دست شماست
اگر اجازه دهید از پرندگان باشیم

دو نوجوان فدایی، دو نوجوان شهید
همان که آرزوی مادر است، آن باشیم

#سیدمحمدجواد_شرافت
#مرثیه_با_شکوه