شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۰۳ مطلب با موضوع «شهدای کربلا» ثبت شده است

آن جمله چو بر زبان مولا جوشید
از نای زمانه نعرهٔ «لا» جوشید
تنها ز گلوی اصغرِ شش‌ماهه
خون بود، که در جواب بابا جوشید

#سیدحسن_حسینی

پوشید سرباز کوچک، قنداقه یعنی کفن را
پیمود یاس سپیدی، راه شقایق شدن را

نالید یعنی مرا هم در کاروانت نصیبی‌ست
یعنی که در پیشگاهت آورده‌ام جان و تن را...

قدری بنوشان مرا از، اشک غریبانهٔ خویش
تا حس کنم در نگاهت، لب‌تشنه پرپر زدن را

تا چند اینجا بمانم، وقتی در این ظهر غربت
می‌بینی افتاده بر خاک، یاران گلگون‌کفن را

یک سینه داری پر از داغ، دست تو بگذارد ای کاش
بر شانهٔ کوچک من، این داغ قامت‌شکن را

ناگاه در دست مولا، یک چشمه جوشید از خون
بوسید تیری گلویِ آن شاخهٔ نسترن را

گهواره خالی خدایا، تنها دلی ماند و داغی
داغی که از من گرفته‌ست، پروای دل‌سوختن را

#رضا_معتمد
#مرثیه_سرخ_گلو


باصفاتر ز بانگِ چلچه‌ای
عاشقِ واصلی و یکدله‌ای

راه صد ساله را شبی رفتی
خالی از فکر زاد و راحله‌ای

بهرِ اتمام حُجَّت آمده‌ای؟
یا که از زمرهٔ مباهله‌ای؟

بعدِ کوچِ برادرت اکبر
بی‌قراری و تنگ‌حوصله‌ای

تو کجا خواستی ز مادر شیر؟!
تو کجا اهل خواهش و گله‌ای؟!

تو قنوتی به روی دستِ پدر
تو قیامی، تو عطرِ نافله‌ای

با نگاهت که شیرگیر شده‌ست
چیره بر حیله‌های حرمله‌ای

خواست دشمن حسین را بکشد
به گمانش تو ختم غائله‌ای

غافل از آن‌که در حماسهٔ خون
تو شروعی، اگر چه بسمله‌ای

و سلام خدا بر آل علی
که تو از آن تبار و سلسله‌ای

#جواد_محمدزمانی
#دلواپسی‌های_اویس

طوفان شد و موج و از دل صحرا رفت
رودی کوچک به یاری دریا رفت
می‌خواست که خطبه‌ای بخواند با خون
از منبر دستان پدر بالا رفت

#جلیل_صفربیگی

بگو که یک‌شبه مردی شدی برای خودت
و ایستاده‌ای امروز روی پای خودت

نشان بده به همه چه قیامتی هستی
و باز در پی اثبات ادعای خودت

از آسمانیِ گهواره روی خاک بیفت
بیفت مثل همه مردها به پای خودت

پدر قنوت گرفته تو را برای خدا
ولی هنوز تو مشغول ربّنای خودت

که شاید آخر سیر تکامل حَلقت
سه جرعه تیر بریزی درون نای خودت

یکی به جای عمویت که از تو تشنه‌تر است
یکی به جای رباب و یکی به جای خودت

بده تمام خودت را به نیزه‌ها و بگیر
برای عمه کمی سایه در ازای خودت

و بعد، همسفر کاروان برو بالا
برو به قصد رسیدن، به انتهای خودت

و در نهایت معراج خویش می‌بینی
که تازه آخر عرش است، ابتدای خودت

سه روزِ بعد، در افلاک دفن خواهی‌شد
کنار قلب پدر، خاک کربلای خودت

#هادی_جانفدا

#کفشداری_یازده

ننوشتید زمین‌ها همه حاصلخیزند؟
باغ‌هامان همه دور از نفس پاییزند

ننوشتید که ما در دلمان غم داریم؟
در فراوانی این فصل تو را کم داریم

ننوشتید که هستیم تو را چشم به راه؟
نامه نامه «لَکَ لَبَّیک اباعبدالله»

حرف‌هاتان همه از ریشه و بُن و باطل بود
چشمه‌هاتان همگی از دِه بالا گِل بود

بی‌گمان در صدف خالی‌شان دُرّی نیست
بین این لشکر وامانده دگر حرّی نیست


بی‌وفایی به رگ و ریشهٔ آن مردم بود
قیمت یوسف زهرا دو سه مَن گندم بود؟!

چه بگویم؟ قلمم مانده... زبانم قاصر...
دشت لبریز شد از غربت «هَل مِن ناصِر»

در سکوتی که همه مُلک عدم را برداشت
ناگهان کودک شش‌ماهه علم را برداشت

همه دیدند که در دشت هماوردی نیست
غیر آن کودک گهواره‌نشین مردی نیست

مثل عباس به ابروی خودش چین انداخت
خویش را از دل گهواره به پایین انداخت

خویش را از دل گهواره می‌اندازد ماه
تا نماند به زمین حرف اباعبدالله

عمق این مرثیه را مشک و علم می‌دانند
داستان را همهٔ اهل حرم می‌دانند

بعد عباس دگر آب سراب است سراب
غیر آن اشک که در چشم رباب است رباب


کمی آرام که صحرا پر گرگ است علی
و خدای من و تو نیز بزرگ است علی

پسرم می‌روی آرام و پر از واهمه‌ام
بیشتر دل‌نگران پسر فاطمه‌ام

#سیدحمیدرضا_برقعی
#تحریرهای_رود

در دشت بلا که خاک از خون تَر بود
یک باغ پر از شکوفهٔ پرپر بود
جان‌سوزترین مصیبت عاشورا
از شیر گرفتن علی‌اصغر بود

#محمدجواد_غفورزاده

ای ماه من که چشم و چراغ نبوتی
ریحانهٔ بهشتی باغ نبوتی

ای جلوه کرده حُسن تو چون گوهر از صدف
ای یادگار سبزترین گوهر شرف

ای آیه‌های حسن تو وَاللَّیل و وَالنَّهار
ای سرو سرفراز پس از سیزده بهار...

ای متّصل به وحی و نبوّت وجود تو
ماه شب چهاردهم در سجود تو

دُرِّ یتیم من، قدمی پیش‌تر بیا
یعنی به دیده‌بوسی من بیشتر بیا

گرد یتیمی از رخ تو پاک می‌کنم
لب را به بوسهٔ تو طربناک می‌کنم

ای نوبهار حُسن در آفاق معرفت
پیشانی تو مطلع اشراق معرفت...

ای نوجوانی تو، سرآغاز شورِ عشق
ای روشنای دیدهٔ موسای طورِ عشق

عشق و عقیده، آینهٔ روشن تو شد
تقوا و معرفت، زره و جوشن تو شد

ای پاگرفته سروِ قدت در کنار من
ای چون علی قرار دل بی‌قرار من


ای ماه من که از افق خیمه سر زدی
آتش به جان عشق، به مژگانِ تر زدی

وقتی صدای غربت اسلام شد بلند
مثل عقاب آمدی این‌جا و پر زدی

از لحظهٔ وداع من و اکبرم چقدر
با التماس بر در این خانه در زدی

تا من به یک اشاره دهم رخصت جهاد
خود را به آب و آتش از او بیشتر زدی

«اول بنا نبود بسوزند عاشقان»
اما تو خیمه در دل شور و شرر زدی

نخل بلند عاطفه! این التهاب چیست؟
این شوق پر گشودن مثل شهاب چیست؟

روح شتابناک تو غرق شهادت است
در هر نگاه نابِ تو برق شهادت است

با غیرت تو واهمهٔ ساز و برگ نیست
در روشن ضمیر تو پروای مرگ نیست

مرگ از حضور چشم تو پرهیز می‌کند
تیغ از ستیغ خشم تو پرهیز می‌کند

ای موج اشک و آه تو«اَحلی مِنَ العسل»
ای مرگ در نگاه تو «اَحلی مِنَ العسل»

مانند گیسوی تو که چین می‌خورد هنوز
شمشیر تو نوکش به زمین می‌خورد هنوز

اما چه می‌شود که دل از دست داده‌ای
در راه دوست آنچه تو را هست داده‌ای

شور جهاد در دل تو شعله‌ور شده‌ست
یعنی تمام هستی تو بال و پر شده‌ست

اشکم خیال بدرقه دارد، خدای را
آهسته‌تر که وقت دعای سفر شده‌ست

از اشک تو جواز شهادت طلوع کرد
از چهرهٔ تو صبح سعادت طلوع کرد

قربان ناز کردنت ای نازنین من
گوش تو آشناست به «هل من معین» من

شوق تو چون تلاوت قرآن شنیدنی‌ست
بالا بلند من، حرکات تو دیدنی‌ست

ای ابروی تو خورده ز غیرت به هم گره
ای قامت ظریف تو کوچک‌تر از زره

داری به جنگ اگرچه شتاب، ای عزیز من
پایت نمی‌رسد به رکاب، ای عزیز من

گلبرگ چهره در قدم من گذاشتی
کوه غمی به روی غم من گذاشتی

#محمدجواد_غفورزاده
#سلام_بر_حسین

از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه
ناگاه برآمد از دل دشمن و دوست:
«لا حول و لا قوّة الا بالله»

#سیدمحمد_خسرونژاد

بی‌زره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...

دست‌خطی حسنی داشت که ثابت می‌کرد
سیزده سال، به دنبال حسینی شدن است!

جان سر دست گرفت و به دل میدان برد
خواست با عشق بگوید که عمو، جانِ من است

ناگهان از همه سو نعره کشیدند که آی...
تیرها! پر بگشایید که او هم حسن است

نه فرات و نه زمین، هیچ کسی درک نکرد
راز این تشنه که آمادهٔ دریا شدن است...

#ایوب_پرندآور
#مرثیه_با_شکوه