شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۲۸ مطلب با موضوع «قالب :: ترکیب‌بند» ثبت شده است

ای لهجه‌ات ز نغمه‌ی باران فصیح‌تر
لبخندت از تبسم گل‌ها ملیح‌تر

بر موی تو نسیم بهشتی دخیل بست
یعنی ندیده از خم زلفت ضریح‌تر

ای با خدای عرش ز موسی کلیم‌تر
با ساکنان فرش ز عیسی مسیح‌تر

با دیدن تو عشق نمکْگیر شد که دید
روی تو را ز چهره‌ی یوسف ملیح‌تر

تو حُسن مطلع غزل سبز خلقتی
حسن ختام قصه‌ی ناب نبوتی


هفت آسمان و رحمت رنگین‌کمانی‌ات
ذرات خاک و مرحمت آسمانی‌ات

احساس شاخه‌ها و نسیم نوازشت
شوق شکوفه‌ها، وزش مهربانی‌ات

تنها گل همیشه بهار جهان تویی
گل‌ها معطر از نفس جاودانی‌ات

لطف تو بوده شامل حال درخت‌ها
«حنانه» بهرمند شد از خطبه‌خوانی‌ات

هر آفریده‌ای شده مدیون جود تو
بُرده نصیبی از برکات وجود تو


بر چهره‌ی تو نقش تبسم همیشگی
در چشم‌های تو غم مردم همیشگی

دریایی و نمایش آرامشی ولی
در پهنه‌ی دل تو تلاطم همیشگی

در وسعتی که عطر سکوت تو می‌وزد
بارانی از ترانه، ترنم همیشگی

با حکمت ظریف تو ما بین عشق و عقل
سازش همیشگی و تفاهم همیشگی

خورشید جاودانه‌ی اشراق روی توست
سرچشمه‌ی «مکارم الاخلاق» خوی توست


تکرار نام تو شده آواز جبرئیل
آگاهی از مقام تو اعجاز جبرئیل

تا اوج عرش در شب معراج رفته‌ای
بالاتر از نهایت پرواز جبرئیل

مثل حریرِ روشنی از نور پهن شد
در مقدم «براق» پر باز جبرئیل

مداح آستان تو و دوستان توست
باید شنید وصف شما را ز جبرئیل

سرمست نام توست بزرگِ فرشتگان
پیر غلام توست بزرگ فرشتگان


در آسمان عرش تمام ستاره‌ها
بر نور با شکوه تو دارند اشاره‌ها

چشم تو آینه است نه آیینه چشم توست
باید عوض شود روش استعاره‌ها

شصت و سه سال عمر سراسر زلال تو
داده است آبرو به تمام هزاره‌ها

همواره با نسیم مسیحایی اذان
نام تو جاری است بر اوج مناره‌ها

گلواژه‌ای برای همیشه است نام تو
«ثبت است بر جریده‌ی عالم دوام تو»

#سیدمحمدجواد_شرافت

چشم تا وا می‌کنی چشم و چراغش می‌‌شوی
مثل گل می‌خندی و شب بوی باغش می‌‌شوی
شکل عبداللهی و تسکین داغش می‌‌شوی
می‌رسی از راه و پایان فراقش می‌‌شوی
 
غصه‌‌اش را محو در چشم سیاهت می‌کند
خوش به حال آمنه وقتی نگاهت می‌کند
 
با حلیمه می‌‌روی، تا کوه تعظیمت کند
وسعتش را ـ با سلامی ـ دشت تسلیمت کند
هر چه گل دارد زمین یکباره تقدیمت کند
ضرب در نورت کند بر عشق تقسیمت کند
 
خانه را با عطر زلفت تا معطر می‌کنی
دایه‌ها را هم ز مادر مهربان‌تر می‌کنی
 
دید نورت را که در مهتاب بی‌حد می‌‌شود
آسمانِ خانه‌‌اش پر رفت و آمد می‌‌شود
مست از آیین ابراهیم هم رد می‌شود
با تو عبدالمطلب، عبدالمحمد می‌شود
 
گشت ساغر تا به دستان بنی‌‌هاشم رسید
وقت تقسیم محبت شد، ابوالقاسم رسید

یا محمد! عطر نامت مشرق و مغرب گرفت
وقت نقاشی قلم را عشق از راهب گرفت
نازِ لبخندت قرار از سینهٔ یثرب گرفت
خواب را خال تو از چشم ابوطالب گرفت
 
بی‌‌قرارت شد خدیجه قلب او بی‌‌طاقت است
تاجر خوش ذوق فهمیده‌ست: عشقت ثروت است
 
نیم سیب از آن او و نیم دیگر مال تو
داغ حسرت سهم ابتر، ناز کوثر مال تو
از گلستان خدا یاس معطر مال تو
ای یتیم مکه! از امروز مادر مال تو
 
بوسه تا بر گونه‌‌ات اُمّ أبیها می‌‌زند
روح تو در چشم‌هایش دل به دریا می‌زند
 
دل به دریا می‌‌زنی ای نوح کشتیبان ما
تا هوای این دو دریا می‌بری توفان ما
ای در آغوشت گرفته لؤلؤ و مرجان ما
ای نهاده روی دوشت روح ما ریحان ما
 
روی این دوشت حسین و روی آن دوشت حسن
«قاب قوسینی» چنین می‌‌خواست «أو أدنی» شدن
 
خوش‌تر از داوود می‌‌خوانی، زبور آورده‌‌ای؟
یا کتاب عشق را از کوه نور آورده‌ای؟
جای آتش، باده از وادی طور آورده‌ای
کعبه و بَطحا و بت‌ها را به شور آورده‌‌ای
 
گوشه‌چشمی تا منات و لات و عُزا بشکنند
اخم کن تا برج‌‌های کاخ کسرا بشکنند
 
ای فدای قد و بالای تو اسماعیل‌ها
بال تو بالاتر از پرهای جبرائیل‌ها
ما عرفناکت زده آتش در این تمثیل‌‌ها
بُرده‌‌ای یاسین! دل از تورات‌‌ها، انجیل‌‌ها
 
بی عصا مانده‌ست، طاها! دست موسی را بگیر
از کلیسای صلیبی حق عیسی را بگیر
 
باز عطر تازه‌ات تا این حوالی می‌رسد
منجی دل‌های پر، دستان خالی می‌‌رسد
گفته بودی میم و حاء و میم و دالی می‌‌رسد
نیستی اینجا ببینی با چه حالی می‌‌رسد
 
خال تو، سیمای حیدر، نور زهرا دارد او
جای تو خالی! حسین است و تماشا دارد او

#قاسم_صرافان

خورشید گرم چیدن بوسه ز ماه توست
گلدسته‌ها منادی شوق پگاه توست

آری شگفت نیست که بی‌سایه می‌روی
خورشید هم ز سایه‌نشینان ماه توست

از چشم آهوان حرم می‌توان شنید
این دشت‌ها به شوق شکار نگاه توست

بالای کاشی حرم تو نوشته است
هرجا دلی شکست همان بارگاه توست

با این که سال‌هاست سوی طوس رفته‌ای
اما هنوز چشم مدینه به راه توست

یعنی که کاش فصل غریبی گذشته بود
دیگر مسافرم ز سفر بازگشته بود


هرچند سبز مانده گلستان باورت
آیینه‌ای جز آه نداری برابرت

راه از مدینه تا به خراسان مگر کم است
با شوق دیدنت شده آواره خواهرت

دیگر دلی به یاد دل تو نمی‌تپد
بالی نمانده‌است برای کبوترت

مثل نسیم می‌رسد از ره جواد تو
یعنی نمی‌نهی به روی خاک‌ها سرت

تنها به خاک کرب‌وبلا سر نهاده بود
مردی که داشت نوحه‌گری مثل مادرت

اشک تو هست تا به ابد روضه خوان ما
تا کربلاست همسفر کاروان ما

#جواد_محمدزمانی

یک سلام از ما جواب از سمت مرقد با شما
فطرس نامه‌بر تهران به مشهد با شما

باز هم میل زیارت کرده‌ایم از راه دور
نیّت از ما، قصد از ما، رفت و آمد با شما

ما کبوترهای بی‌بالیم اما آمدیم
لذت پرواز در اطراف گنبد با شما

نمره‌ی ما صفر شد از بیست؛ اما در عوض
زندگی ما همه از صفر تا صد با شما

خطّه‌ی ما تشنه‌ی آب حیات و نور بود
خشکسال خاکمان اما سر آمد با شما

این دیار، این سرزمین، این زادگاه، این مرز و بوم
برکتش از توست «یا مَن ‌یکشفُ کلَّ الهُموم»


سرپناه ناامیدان! مأمن مأیوس‌ها!
ایستگاه آخرِ ای کاش‌ها، افسوس‌ها

گرم در رؤیای صحن و گنبد و گلدسته‌هاست
زائر دلخسته و بی‌خواب از کابوس‌ها

نور گیرد ماه، تا شب‌های جمعه در حرم
می‌طراود نغمه‌ی یا نور و یا قدّوس‌ها

می‌رسند از راه زائرها، ملائک گردشان
فرش زیر پایشان هم شه‌پر طاووس‌ها

در ازای قطره‌هایی اشک با خود می‌برند
از اجابت، از کرم، از لطف... اقیانوس‌ها

هر که صید توست دیگر در قفس محبوس نیست
در گِلِ ایرانیان خاکی به غیر از طوس نیست...


عاقبت یا ساکن خاک خراسان می‌شوم
یا شهید جاده‌ی مشهد به تهران می‌شوم

زاغکی زشتم ولی نزد تو چشمم روشن است
یا کبوتر یا که آهو یا که انسان می‌شوم

در زیارت‌ها سرم پایین‌تر از قبل است و من
پشت ابر گریه‌ها از شرم پنهان می‌شوم

بازدید هر که هربار آمده پس می‌دهی
و من از کم آمدن‌هایم پشیمان می‌شوم

خواب دیدم در حریمت شعرخوانی می‌کنم
روزی آخر شاعر دربار سلطان می‌شوم

پاسخ این خواهشم در بند امضای شماست
الغرض یک حرف دارم با تو آن هم کربلاست


اشک در چشمت به شوق آشنایت جمع شد
بغض دیدار جوادت در صدایت جمع شد...

روی خاک افتاده‌ای اما نه با اصرار خود
دست و پا از بس زدی فرش سرایت جمع شد

با لبان تشنه زیر لب صدا کردی حسین
در گلویت بغض‌های کربلایت جمع شد

روضه می‌خواندی که یا جدّاه! بعد از کشتنت
در حصیری پیکر از هم جدایت جمع شد

آه... یا جدّاه! بی‌تو اهل‌بیتت زار شد
وای از آن روزی که زینب راهی بازار شد

#محمدعلی_بیابانی

...این قافله را راحله جز عشق و وفا نیست
در سینهٔ آیینه، جز آیین صفا نیست
جز در بَرِ یکتا قدِ این فرقه دو تا نیست
حتّی جرس قافله، غافل ز خدا نیست

رکن و حَجَر و حِجر، ز هجر است پریشان
زمزم ز دو چشم آب بریزد پیِ ایشان

اینان که روانند، همه روح و روانند
این سلسله هر یک‌تنشان جان جهانند
این طایفه از طفل و جوان، پیر زمانند
این قافله شب تا به سحر، نافله‌خوانند

بازار جهان این همه سرمایه ندارد
گلزار جِنان این قَدر آرایه ندارد

این قافله جز عشق، ره‌آورد ندارد
عشقی که به جز سوز و غم و درد ندارد
یک آینه، بر چهرهٔ خود گَرد ندارد
جز شیرزن و غیر جوانمرد ندارد

مُحرِم شده از کعبهٔ گِل، راه فتادند
از گِل به سوی کعبهٔ دل، روی نهادند

اینان همه از خانهٔ خود، دربدرانند
بر باغ دل فاطمه، یکسر ثمرانند
اینان پسر عشق و، محبّت پدرانند
با شور حسینی به نوا، جامه‌درانند

دین را به فداکاری این طایفه، دِیْن است
وین قافله را قافله‌سالار، حسین است

این قافله را بانگ جرس، گریه و ناله‌ست
این قافله نی، باغ گُل و سوسن و لاله‌ست
از نور، به گِرد رُخشان حلقهٔ هاله‌ست
در محمل خود، حاجیه بانوی سه‌ساله‌ست

با سورهٔ عشق آمده، هفتاد و دو آیه
چون ماه و ستاره پی هم، سایه به سایه

این طفل، به غیر از دُرِ دُردانه نبوده‌ست
دردانهٔ من، با موی بی‌شانه نبوده‌ست
جایش به جز از دامن و بر شانه نبوده‌ست
گنج است، ولی گوشهٔ ویرانه‌ نبوده‌ست

این دختر من، نازترین دختر دنیاست
دختر نه، که در مِهر و وفا، مادر باباست

ای کعبه ببین، غرق صفا مُحرِمشان را
ای کوفه چه کردی بدنِ مُسلمشان را؟
ای ماه ببین ماه بنی‌هاشمشان را
ای سَرو ببین سروِ قدِ قاسمشان را

ای صبح کجا آمده صادق‌تر از اینان؟
ای عشق بگو نامده عاشق‌تر از اینان

چاووش عزا همره من روح الامین است
ای خصم اگر تیر و کمانت به کمین است
در دستت اگر کعب نی و نیزهٔ کین است
سردار سپاهم پسر اُمّ بنین است

آورده‌ام از جان شما تاب بگیرد
چشمی که ز چشمان شما، خواب بگیرد

ای قوم هوس! عشق، هواخواه حسین است
سرهای سران، خاک به درگاه حسین است
خورشید فلک، مشتری ماه حسین است
ای روبَهیان، شیر به همراه حسین است

آن فضل که در قافله‌ام نیست،کدام است؟
عبّاس، ترازوی مرا سنگ تمام است

ای روشنی چشم و، چراغ دل زینب
کشتی نجات همه و ساحل زینب
وی ماه رخت روشنی محفل زینب
دوری مکن از دیده و از محمل زینب

دارد سفر ما سفر دیگری از پی
من روی شتر راه کنم طی، تو سر نی

#علی_انسانی
#گلاب_و_گل

ای دل به مهر داده به حق، دل، سرای تو
وی جان به عدل کرده فدا، جان، فدای تو

ای کشته‌ی فضیلت، جان کشته‌ب غمت
وی مرده‌ی مروت، میرم به پای تو

محبوب ما، گزیده‌ی حق، صفوه‌ی نبی‏‌ست
مفتون تو، فدایی تو، مبتلای تو

از بس که در غم دل مظلوم سوختی
یک دل ندیده‌‏ام که نسوزد برای تو

چرخ کهن که کهنه شود هر نوی از او
هر ساله نو کند ره و رسم عزای تو

هر بی‌نوا نوای عدالت ز تو شنید
برخاست تا نوای تو از نینوای تو

برهان هستی ابدی، شوق تو به مرگ
میزان ادّعای نبی، مدّعای تو

روی تو از بشارت جنت به روشنی‌‏ست
آیینه‌ای تمام‌نمای از خدای تو

نگریختی ز مرگ چو بیگانه، تا گریخت
مرگ از صلابت دل مرگ‌آشنای تو

آزاده را به مهر تو در گردش است خون
زین خوب‌تر نداشت جهان، خون‌بهای تو

ما را بیان حال تو بیرون ز طاقت است
در حیرتم ز طاقت حیرت‌فزای تو

هر جا پر از وجود تو، در گفتگوی توست
هر چند از وجود تو خالی‌‏ست جای تو

آن کشته‌ی نمرده تویی، کز نبرد خویش
مغلوب توست، دشمن غالب‌نمای تو

هر کس به خاک پای تو اشکی نثار کرد
زین بِهْ چه گوهری‏‌ست که باشد سزای تو؟

پیدا ز آزمایش اصحاب پاک توست
تعویذ حق به بازوی مرد‌آزمای تو...

غم نیست گر به چشم شقاوت‌‌نمای خصم
کوتاه بود، عمر سعادت‌فزای تو

«چون صبح، زندگانی روشن‌دلان دمی‌‏ست
اما دمی که باعث احیای عالمی‌ست»

#امیری_فیروزکوهی
#چراغ_صاعقه


بهار آمد و بر روی گل تبسم کرد
شکوه وا شدن غنچه را تجسم کرد

بهار دید که شمشادها جوانه زدند
شکوفه‌های جوان را نثار مردم کرد

ز سمت مشرق دل‌ها وزید عطر بهشت
بهار مست شد و راه باغ را گم کرد

به سایه‌سار زیارت نشست و با مژه‌اش
غبارروبی صحن امام هشتم کرد

پس از طواف حرم یا محول الأحوال
بهار با نفس عاشقان تفاهم کرد

بهار نیت معراج داشت وقت نماز
به خاک مقدم زوار او تیمم کرد

در آستان رضا «إنّما یرید الله»
کریمه‌ای است که روح‌الأمین ترنم کرد

زلال اشک اگر گل کند به لاله قسم
که با امام رضا می‌شود تکلم کرد
 
سخن به رسم گل‌افشانی بهار بگو
اگر شکست دلت در حریم یار بگو:


«دوباره آمده‌ام تا دوباره در بزنم»
کبوترانه در این آستانه پر بزنم

به ناامیدی از این در نمی‌روم هرگز
اگر جواب نگیرم دوباره در بزنم

خدا مرا به حقیقت ولی‌شناس کند
که حلقه بر در این خانه بیشتر بزنم

سواد نامۀ من رنگ صبح خواهد شد
شبی که بوسه بر این چشمۀ سحر بزنم

خدای را کمی ای زائران درنگ کنید
که خاک پای شما را به چشم تر بزنم

من آشنای همین درگهم، خدا نکند
که رو به غیر بیارم در دگر بزنم

اگرچه خارم و نسبت به گل ندارم، باز
خوشم که گاه‌گداری به باغ سر بزنم

صفای تربیت باغبان حرامم باد
که در مجاورت گل دم از سفر بزنم

من از حضور تو ای ماه هاشمی خجلم
مگر به اشک شود ترجمان حرف دلم


به یک نگاه تو تطهیر می‌شود دل من
به یک کرشمه نمک‌گیر می‌شود دل من

مرا بس است طواف ضریح تو هرگاه
شکسته‌بستهٔ تقصیر می‌شود دل من

قسم به صبح جمالت که پشت پنجره‌ات
دخیل نالهٔ شبگیر می‌شود دل من

سرشک حاجت هر کس که می‌چکد بر خاک
کنار پنجره تصویر می‌شود دل من

به چشم آینه‌های حرم که می‌نگرم
هزار مرتبه تکثیر می‌شود دل من

به شوق آن که به پابوس زائرت برسد
به جای اشک سرازیر می‌شود دل من

خدا نکرده اگر از تو رو بگردانم
اسیر بازی تقدیر می‌شود دل من

چگونه قصد زیارت کنم برای وداع
مگر ز دیدن تو سیر می‌شود دل من؟
 
«خدا مرا به فراق تو مبتلا نکند
من و جدایی از این آستان خدا نکند»

#محمدجواد_غفورزاده
#سلام_بر_خورشید
با زمزمی به وسعت چشم تر آمدم
تا محضر زلال‌ترین کوثر آمدم

قسمت نشد که بال و پری دست و پا کنم
اما به شوق دیدن تو با سر آمدم

گفتند زائر حرمت زائر خداست
مُحرم‌تر از همیشه بر این باور آمدم

اینک مدینةالنبی‌ام، مشهدالرضاست
با نام تو به محضر پیغمبر آمدم

از حس و حال روشن معراج پُر شدم
وقتی به خاکبوسی «بالاسر» آمدم

حسی کبوترانه گرفته‌ست جان من
«پایین پای» تو شده هفت آسمان من


در این حریم قدسی سرتاسر آینه
روشن شده به نور تو چشمم هر آینه

گرد و غبار صحن تو را می‌خرد به جان
همواره بوده است بر این باور آینه

پر می‌کشد از این همه قلب شکسته: آه
سر می‌زند از این همه چشم تر: آینه

عکس ضریح توست که در قاب چشم‌هاست
یا عکسی از بهشت نشسته بر آینه

گم کرده دارم، آمده‌ام با نگاه تو
پیدا کنم تمام خودم را در آینه

لبریز روشنی‌ست تمام رواق‌ها
آیینگی‌ست جان کلام رواق‌ها


شب‌های گریه تا به سحر حرف می‌زنم
با واژه واژه خون جگر حرف می‌زنم

شمعم که گریه می‌کنم و گریه می‌کنم
با قطره قطره آتش تر حرف می‌زنم

روح لطیف تو شده سنگ صبور من
گویی که با نسیم سحر حرف می‌زنم

گاهی کنار پنجره‌های ضریح تو
گاهی در آستانهٔ در حرف می‌زنم

شب‌های بارگاه تو را درک کرده‌ام
از «لیلة الرغائب» اگر حرف می‌زنم

بر لب رسیده از قفس سینه، آه من
حرف دل است روی زبان نگاه من


روی تو را ستارهٔ اشراق خوانده‌اند
خوی تو را «مکارم الاخلاق» خوانده‌اند

دست تو را که خالق لطف و کرامت است
روزی‌رسان انفس و آفاق خوانده‌اند

باران مهربانی بی‌وقفهٔ تو را
شأن نزول سورهٔ انفاق خوانده‌اند

در مذهب نگاه تو غم حرف اول است
چشم تو را پیمبر عشاق خوانده‌اند

هفت آسمان و رحمت شمس الشموسی‌ات
ذرات خاک و لطف انیس النفوسی‌ات
 
#سیدمحمدجواد_شرافت
#خاک_باران_خورده

باید به قدّ عرش خدا قابلم کنند
شاید به خاک پای شما نازلم کنند

دل می‌کنم از آن‌که دل از تو بریده است
دل می‌دهم به دست تو تا بی‌دلم کنند

امشب کمیت شعرم اگر لنگ می‌زند
فردا به لطف چشم شما دعبلم کنند

ایمان راستین هزاران رسول را
آمیخته اگر که در آب و گلم کنند،

شاید خدا بخواهد و با گوشه‌چشمتان
بر رتبه‌ی غلامی‌تان نائلم کنند

وقتی سرشت آب و گلم را ازل خدا
بر آن نوشت رعیت سلطان ارتضی


در هشتمین دمی که خدا بر زمین دمید
بوی بهشت هفتم او ناگهان وزید

از شش‌جهت نسیم خبر داد و بعد از آن
از پنجره صدای اذان خدا رسید

چار عنصر از ولادت او جان گرفته‌اند
یعنی زمین به یمن وجودش نفس کشید

از هشت بی‌خود این همه پایین نیامدم
یک حرف بیشتر چه کسی از خدا شنید

توحید، حرف محوری دین انبیاست
شرط رضا به حکم «أنا من شروطها»ست


از برکتت نبود اگر، نان نداشتیم
باران نبود غیر بیابان نداشتیم

سوگند بر تو ای سر و سامان زندگی
بی‌تو نه سر که این همه سامان نداشتیم

این حوزه‌ها نفس به هوای تو می‌کشند
لطفت اگر نبود، مسلمان نداشتیم

ای آرزوی هر سفر دل! از ابتدا
ما قبله‌ای به غیر خراسان نداشتیم

ما رعیت ری‌ایم که سلطان به جز رضا
ارباب جز حسین در ایران نداشتیم

خون حسین در رگ و در ریشه‌ی من است
علم رضا معلم اندیشه‌ی من است


چشم امید بر در لطف تو بسته است
هر زائری که گوشه‌ی صحنت نشسته است

بارانی است حال و هوای دو دیده‌ام
اینجا همیشه کاسه‌ی چشمم شکسته است

از باب جبرئیل به پابوست آمدن
از آسمان‌رسیده و رسمی خجسته است

آن پیرمرد تشنه در آن گوشه‌ی حرم
از راه دور آمده و سخت خسته است

با صد امید حاجت این‌بار خویش را
با پارچه به پنجره فولاد بسته است

وا شد گره ز پارچه، حاجت روا شده‌ست
یعنی که زائر حرم کربلا شده‌ست


با یاد خاطرات سفر با عشیره‌ام
بر عکس یادگاری با صحن، خیره‌ام

از بس دلم شکسته برای زیارتت
با اشک شوق گرم وضوی جبیره‌ام

یاد غروب‌های زیارت هنوز هم
گاهی پی دو جرعه‌ی جامع کبیره‌ام

«یا قادة الهداة و یا سادة الولاة»
«مستبصرٌ بشأنکم» این است سیره‌ام

فرموده اید «فعلکم الخیر» یا رضا
ای هشتمین «کلامکم النور»، تیره‌ام

از بس گناه دور و برم را گرفته است
چون تک‌درخت خشک میان جزیره‌ام

ما هم شنیده‌ایم که فرموده‌ای شما
هستم در انتظار ظهور نبیره‌ام

دعبل کجاست تا بنویسد در این فراز
عجل علی ظهورک یا فارس الحجاز

#محسن_عرب_خالقی

دور و بر خود می‌کشی مأنوس‌ها را
إذن پریدن می‌دهی طاووس‌ها را

وا می‌کنی سمت کویرِ این حوالی
با لطف پاکت پای اقیانوس‌ها را

«امید» دارویی‌ست در دارالشفایت
که با سخاوت می‌دهی مأیوس‌ها را

با آن دم قدسی خود شب‌های جمعه
رونق بده «یا نور و یا قدّوس»‌ها را

هر شب به یاد غربت شهر مدینه
روشن کنیم اینجا همه فانوس‌ها را

ای آبروی آب‌های این حوالی
سمت شما باز است این دستان خالی


وقتی که من از ماه می‌گیرم سراغت
می‌آورد دل را میان کوچه باغت

هفت آسمان، صدها ستاره می‌شمارد
هر شب به پای درس‌های چلچراغت

تو آیه‌های سورهٔ نوری، چگونه
پیدا کنم من راه خود را بی‌چراغت؟

این لاله‌هایی که به دامانت نشسته
تفسیر خوبی می‌شود از درد و داغت

انگار... نه من حتم دارم در بهشتم
آن لحظه‌ای که می‌نشینم در رواقت

ما لایق صحن و سرای تو نبودیم
همسایهٔ خوبی برای تو نبودیم


تو مهر زهرا را میان سینه داری
مهری که با آن اُلفتی دیرینه داری

از بس که آه زائرانت را خریدی
ایوان زیبایی پر از آئینه داری

هر صبح جمعه میزبان ندبه‌هایی
این است آن عهدی که با آدینه داری

تو از مدینه، کربلا، شام و خراسان
غم‌های بی‌اندازه‌ای در سینه داری

از نسل کوثر، معنی خیر کثیری
«با عشق،‌ خویشاوندی دیرینه داری»

فرسنگ‌ها راه است از ما تا صفایت
قربان آن صحن و سرای باصفایت


از ابتدا هم بود مشهد، مقصد تو
پل می‌زنم تا مقصدت از مشهد تو

عطر گل یاس از ضریحت می‌تراود
این مرقد زهراست یا که مرقد تو

عشق تو دریا را به ساحل می‌کشاند
ماه آبرو می‌گیرد از جزر و مد تو

خورشید دارد آرزو‌هایی طلایی
وقتی که می‌آید کنار گنبد تو

من شاعرت هستم ولی مثل همیشه
شعری ندارم تا که باشد در حد تو

من می‌نویسم بر روی سنگ مزارم
بانو! همیشه بوده از تو اعتبارم

#رضا_خورشیدی_فرد
#در_سایه_بیت_النور