شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۶۲۵ مطلب با موضوع «قالب :: غزل» ثبت شده است

ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوان‌ها
ای آن‌که فرا رفته‌ای از شرح و بیان‌ها

می‌رفت فرات از عطش عشق بمیرد
بخشید نگاه تو به خونش جریان‌ها...

مشک تو که افتاد دلِ حادثه لرزید
خاک همه عالم به سر تیر و کمان‌ها

این گوشه عمو آب شد، آن گوشه سکینه
این بیت چه باید بکند در غم آن‌ها

ای هر چه امان‌نامه! ببینید و بسوزید!
این دستِ ردِ اوست بر این‌گونه امان‌ها


#محمدرضا_سلیمی
#خون_تو_پایان_نداشت

تقدیم به #پدران_شهدا


گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را

در بدرقه‌ات خانۀ ما کرب‌وبلا شد
بوسیدمت آن‌سان که حسین اکبر خود را

تا پر بکشی از دل این خاک به افلاک
بر شانۀ تو دوخته بودم پر خود را...

عشق آمد و آغوش مرا از تو تهی کرد
تا پُر کند از خون دلم سنگر خود را

من سوختم از صبر ولی عشق جلا داد
با خونِ جگرگوشۀ من گوهر خود را

مفقودالاثر باش ولی رسم وفا نیست
پنهان کنی از چشم پدر پیکر خود را

عمری‌ست محرم به محرم نگرانم
شاید سر نیزه بفرستی سر خود را

#مهدی_مردانی
#شهادت‌نامه

غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا می‌کرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا می‌کرد

عطش و اشک و آتش و غم بود، در تب کودکان بغض‌آلود
منجی چشم‌های منتظران، جمعه در حقشان دعا می‌کرد...

جاده‌ها هر چه دورتر می‌شد، چشم‌هامان صبورتر می‌شد
شهر آن روز هر چه اکبر داشت، بی‌ریا نذر کربلا می‌کرد

خنجر آبدیدۀ دشمن، در شررهای باد می‌رقصید
پیش چشمان بی‌قرار فرات،‌ سر یک نخل را جدا می‌کرد...

عشق می‌دید بازی خون را، پیکر نخل‌های کارون را
قبله‌ای سرخ، خاک مجنون را سجده‌گاه فرشته‌ها می‌کرد

خاک می‌برد لاله‌هایی را که علمدار نینوا بودند
مادری در کنار تربتشان، هی اباالفضل را صدا می‌کرد

آی آن‌ها که بی‌خبر رفتید! عهد بستید و تا سحر رفتید
پدری پیر و مهربان هر شب، اشک را سوز ربنا می‌کرد

عهدتان بود تا شهید شوید، پیش این مرد، روسفید شوید
نوبت امتحان مادر شد، باید این نذر را ادا می‌کرد

گر چه زخمی، شکسته پر بودید، باز هم عاشق سفر بودید
و کسی داشت قلب‌هاتان را کم‌کم از این قفس رها می‌کرد

وقتی از سمت نور آوردند، یاس‌ها را به روی شانۀ شهر
حجله‌های غریبتان شب را صفی از گنبد طلا می‌کرد...

#ساراسادات_باختر
#شهادت‌نامه

ای تیغ عشق! از سر ما دست برمدار
دردسر است سر که نیفتد به پای یار

از نو رسیده است خبرهای داغ ... آه
از نو رسیده است خبرهای داغدار

تو سر رسیده‌ای و ورق خورده سررسید
شد ابرویت هلال محرم در این دیار

آخر چگونه زیسته بودی که داده جان
جان دادنت به پیکر بی‌روح روزگار

آخر چگونه زیسته بودی که برده‌ای
از چنگ این زمانه چنین مرگ شاهوار

در چشم‌های حسرتیان خیره مانده‌ای
شرم از تو کشتمان، نگهت را نگاه دار

آتش زدی به جان جهانی، چه کرده‌ای
با آن نگاه نافذ آتش به اختیار!

#محمدمهدی_سیار

از اولش هم گفته بودم که سری از من
دیدی که من حق داشتم؟! عاشق‌تری از من

دلبسته‌ات بودم من و دلبسته‌ام بودی
اما رهایت کرد عشق دیگری از من

آتش شدی، رفتی و گفتی: «عشق سوزان است
باقی نماند کاش جز خاکستری از من»

رفتی و جا مانده فقط مُشت پَری از تو
رفتی و باقیمانده چشمانِ تری از من

«فَاللّهُ خَیْرٌ حَافِظا» خواندم که برگردی
برگشته‌ای با حال و روز بهتری از من

من عاشق لبخندهایت بودم و حالا...
با خنده‌های زخمی‌ات دل می‌بری از من

عاشق‌ترینم! من کجا و حضرت زینب؟!
حق داشتی اینقدر راحت بگذری از من...

#سیده_تکتم_حسینی
#شهادت‌نامه

آرامش موّاج دریا چشم‌هایش
دور از تعلق‌های دنیا چشم‌هایش

راه زیادی نیست در تکرار تاریخ
از روضه‌های کربلا تا چشم‌هایش

حتی شهادت می‌تواند ساده باشد
این را شهادت می‌دهد با چشم‌هایش

پیروز میدان نبرد خیر و شر کیست؟!
شمشیرهای غرق خون یا چشم‌هایش؟

فکر فراموشی آن تصویر تلخم
قصدم فراموشی‌ست... اما چشم‌هایش

#فاطمه_زاهدمقدم

این گلِ تر ز چه باغی‌ست که لب خشکیده‌ست؟
نو شکفته‌ست و به هر غنچه لبش خندیده‌ست

روبرو همچو دو مصراع، دو ابرویش بین
شاه بیت است و حق از شعر حسن بگزیده‌ست

دید چون مشتری‌اش ماه شب چاردهم
«سیزده بار زمین دور قدش گردیده‌ست»

عازم بزم وصال است، و حسن نیست دریغ!
تا که در حُسن ببیند چه بساطی چیده‌ست

سیزده آیه فقط سورۀ عمرش دارد
نام اخلاص بر این سوره، وفا بخشیده‌ست

حسرتِ پاش به چشمان رکاب است هنوز
این نهالی‌ست که بر سرو، قدش بالیده‌ست

سینه شد مجمر و اسپند، ز دل، مادر ریخت
تا «قیامت قد» خود دید کفن پوشیده‌ست

گفت شرمنده احسان عمویم همه عمر
او که پیش از پسر خویش مرا بوسیده‌ست

تن چاکش به حرم برد عمو، عمه بگفت:
خشک آن دست که این لالۀ تر را چیده‌ست

#علی_انسانی
#دل_سنگ_آب_شد

چه خوش باشد که راه عاشقی تا پای جان باشد
خصوصاً پای فرزند علی هم در میان باشد

سر پیری عجب شوری‌ست در چشمانت ای مومن!
- جوان بودن به ظاهر نیست، باید دل جوان باشد

چنان آتش شدی، گفتند دود از کنده بر خیزد
همان دودی که باید خار چشم کوفیان باشد

چکید از دیدۀ تر اشک شوقت، تیغ آوردی
کشیدی تیغ بی‌تردید تا خط و نشان باشد...

تو آن کوه کهنسالی که می‌گفتند خاموش است
دهان وا کردی و دریافتند آتشفشان باشد

تو آن مردی که «قوت لا یموتش» عشق شد، آری
نمک‌گیر است از این سفره هر کس، جاودان باشد

به فیض دوستی نائل شدن چندان هم آسان نیست
«حبیب» است آن‌که پای دوستی تا پای جان باشد

#علی_فردوسی
#دق_الباب

هر که می‌داند بگوید، من نمی‌دانم چه شد
مست بودم مست، پیراهن نمی‌دانم چه شد

من فقط یادم می‌آید گفت: وقت رفتن است
دیگر از آنجا به بعد اصلاً نمی‌دانم چه شد

روبه روی خود نمی‌دیدم به جز آغوش دوست
در میان دشمنان، دشمن نمی‌دانم چه شد

سنگ باران بود و من یکسر رجز بودم رجز
ناله از من دور شد، شیون نمی‌دانم چه شد

من نمی‌دانم چه می‌گویید، شاید بر تنم
از خجالت آب شد جوشن، نمی‌دانم چه شد

مرده بودم، بانگ هل من ناصرش اعجاز کرد
ناگهان برخواستم، مردن نمی‌دانم چه شد

پا به پای او سرم بر نیزه شد از اشتیاق
دست و پا گم کرده بودم، تن نمی‌دانم چه شد

ناگهان خاکستری شد روزگار آسمان
در تنور آن چهرۀ روشن نمی‌دانم چه شد


وصف معراج جنونش کار شاعر نیست، نیست
از خودش باید بپرسی، من نمی‌دانم چه شد

#سیدحمیدرضا_برقعی


این چندمین نامه‌ست بابا می‌نویسم؟
هر چند یادت نیست امّا می‌نویسم

دیروز هم برگشت خورده نامه‌هایم
من با امید این نامه‌ها را می‌نویسم

امروز با سارا کمی دعوایمان شد
از قهرها، از آشتی‌ها می‌نویسم

خانم معلم، نمرۀ عالی به من داد
او گفت: من با «عشق» انشا می‌نویسم

مادر برایم قصه‌ای از کربلا گفت
در نامه‌ام عین همان را می‌نویسم

او از تحمل گفت، از یاسی سه‌ ساله
از تشنگی، از صبر دریا می‌نویسم

از دختری کوچک که نامش هم رقیّه‌ست
از بی‌وفایی‌های دنیا می‌نویسم

بابا! دلم ابری‌ست، میل گریه دارد
دلتنگی‌ام را از همین جا می‌نویسم

اسمت شبیه اسم بابای رقیّه‌ست
من از غم آن خوب تنها می‌نویسم

این نامه را هم پست خواهم کرد امروز
اما برایت باز فردا می‌نویسم

#خدیجه_پنجی
#شهادت‌نامه