شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۶۲۵ مطلب با موضوع «قالب :: غزل» ثبت شده است


ابر مستی تیره‌گون شد باز بی‌حد گریه کرد
با غمت گاهی نباید ساخت، باید گریه کرد

امتحان کردم ببینم سنگ می‌فهمد تو را
از تو گفتم با دلم؛ کوتاه آمد، گریه کرد

ای که از بوی طعام خانه‌ها خوابت نبرد
مادرم نذر تو را هر وقت «هم زد» گریه کرد

با تمام این اسیران فرق داری، قصه چیست؟
هرکسی آمد به احوالت بخندد، گریه کرد...

وقت غسلت هم به زخم تو نمک پاشیده شد
آن زن غساله هم اشکش درآمد گریه کرد...

#کاظم_بهمنی
#مرثیه_با_شکوه

با سر رسیده‌ای بگو از پیکری که نیست
از مصحف ورق‌ورق و پرپری که نیست

سر می‌نهم به سردی این خاک‌ها... کجاست
دستان مهربان و نوازشگری که نیست؟

باید برای شستن گل‌زخم‌های تو
باشد زلال زمزمی و کوثری که نیست

قاری خسته! تشت طلا و تنور نه!
شایسته بود شأن تو را منبری که نیست

آزاد شد شریعه همان عصر واقعه
یادش به‌خیر ساقی آب‌آوری که نیست

تشخیص چشم‌های تو در این شب کبود
می‌خواست روشنایی چشم تری که نیست

دستی کشید عمه به این پلک‌ها و گفت:
حالا شدی شبیه همان مادری که نیست

دیروز عصر داخل بازار شامیان
معلوم شد حکایت انگشتری که نیست

#یوسف_رحیمی
#حسن_یوسف

چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟

به گلشنی که شقایق اسیر دلتنگی‌ست
به روی دست، سر خود نهاده، باید مرد

قسم به خون شهیدان که در سراچۀ رنگ
به رنگِ لالۀ با داغ زاده، باید مرد

چو عاشقانِ ز جان دست شسته، باید رفت
چو بیدلانِ دل از دست داده، باید مرد

اگر که راه به پایان جاده خواهی برد
هلا ز خویش در آغاز جاده باید مرد

در این قبیله کسی عاشق شهادت بود
که گفت: بیشتر از این، زیاده، باید مرد

به پایمردی سقّای کربلا سوگند
که: با دو دست پر و بال داده، باید مرد...

پیام سرخ شهیدان کربلا این است
که: در مصاف ستم ایستاده باید مرد!

#محمدعلی_مجاهدی
#شهادت‌نامه


این‌ چه‌ خروشی‌ست‌؟ این‌ چه‌ معمّاست‌؟
در صدف‌ دل،‌ محشر عظماست‌

سوزِ چه‌ عشقی‌ست‌؟ شور به ‌پا کرد
زخمِ‌ چه‌ داغی‌ست‌؟ این‌ همه‌ زیباست‌!

«محتشم»‌ از دور، بانگ‌ برآورد:
باز چه‌ شوری‌ست‌؟ باز چه‌ غوغاست‌؟

عشق‌ مکرّر، گفت‌ به‌ آن‌ قوم‌:
تشنهٔ خنجر، حنجرهٔ‌ ماست‌

رأس‌ شهیدان‌، بر سر نیزه‌ست‌
دست‌ علمدار، بر لب‌ دریاست‌

این‌ که‌ پریشان‌، بر لب‌ گودال‌
مویه‌‌کنان‌ است‌، حضرت‌ زهرا‌ست‌...

#عبدالرحیم_سعیدی_راد
#جرس_فریاد_می‌دارد


روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثى‌ست که از حضرت آدم داریم

شادى هر دو جهان در دل ما پنهان است
تا غمت در دل ما هست، مگر غم داریم؟

گاه در هیأت رعدیم و پر از طوفانیم
گاه در خلوت خود بارش نم‌نم داریم

تازه آغاز حیات است شهید تو شدن
ما فقط غمزهٔ چشمان تو را کم داریم

عقل در دایرهٔ عشق تو سرگردان است
عقل و عشق است که در ذکر تو با هم داریم

در قیامت دل ما در پى قَد قامتِ توست
ما چه کارى به بهشت و به جهنم داریم....

از ازل شور حسین بن على در سر ماست
تا ابد در دل خود داغ محرم داریم

#محمد_میرزایی_بازرگانی
#مرثیه_با_شکوه


برپا شده‌ست در دل من خیمهٔ غمی
جانم! چه نوحه و چه عزا و چه ماتمی!

عمری‌ست دلخوشم به همین غم که در جهان
غیر از غمت نداشته‌ام یار و همدمی

بر سیل اشک، خانه بنا کرده‌ام ولی
این بیتِ سُست را نفروشم به عالمی!

گفتی شکار آتش دوزخ نمی‌شود
چشمی که در عزای تو لب تر کند نمی

دستی به زلف دستهٔ زنجیرزن بکش
آشفته‌ام میان صفوف منظّمی

می‌خوانی‌ام به حکم روایات روشنی
می‌خواهمت مطابق آیات محکمی

ذی‌الحجّه‌اش درست به پایان نمی‌رسد
تقویم اگر نداشته باشد مُحرّمی

#سعید_بیابانکی
#یلدا

شانه‌های زخمی‌اش را هیچ‌کس باور نداشت
بار غربت را کسی از روی دوشش برنداشت

در نگاهش کوفه‌کوفه غربت و دلواپسی
عابر دلخسته جز تنهایی‌اش یاور نداشت

بام‌های خانه‌های مردم بیعت‌فروش
وقت استقبال از او جز سنگ و خاکستر نداشت

می‌چکید از مشک‌هاشان جرعه‌جرعه تشنگی
نخل‌هاشان میوه‌ای جز نیزه و خنجر نداشت

سنگ‌ها کی در پی شَقّ القمر بودند؟ آه
نسبتی نزدیک اگر این ماه با حیدر نداشت

روی گلگون و لب پر خون و چشمان کبود
سرگذشتی بین نامردان از این بهتر نداشت

سر سپردن در مسیر سربلندی سیره‌اش
جز شهادت آرزوی دیگری در سر نداشت

#یوسف_رحیمی
#حسن_یوسف


از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...

بال وا کن لحظه‌ای در زیر باران شهود
از فراز عرش می‌بارد سحاب دیگری

بوی پیراهن شنیدم، دیده بستم تا مگر
یوسف شعرم ببیند باز خواب دیگری

ای غزل! امشب به دریای مدیحش دل بزن
دارد این امواج، گوهرهای ناب دیگری

ما خدا را در جمال چارده تن دیده‌ایم
خوانده‌ام این حرف‌ها را در کتاب دیگری

جمله از شهر و دیار و آب و خاکی دیگرند
این یکی هم می رسد از خاک و آب دیگری

بوی احمد، بوی زهرا، بوی حیدر، بوی عشق
بشنوید از این چمن، عطر گلاب دیگری

حضرت خورشید هفتم، آن که چشم روزگار
با وجود او ندارد انتخاب دیگری

شک ندارم جبرییل امشب برای عرشیان
وصف او را می‌کند با آب و تاب دیگری

ماه کی بعد از نگاهش آفتابی می‌شود؟
می‌رود از شرم، شب‌ها در حجاب دیگری

شش کتابش را خدا آورد و امشب هم گشود
از کتاب معرفت، فصل الخطاب دیگری

یا نمی‌داند بلندای مقامش تا کجاست
یا ندارد منکرش حرف حساب دیگری

مثل بغدادش خرابم کرده درد اشتیاق
بسته بالم را فراقش با طناب دیگری

یا بگو باب الحوائج یا بگو باب المراد
نام او حیف است بردن با خطاب دیگری

#عباس_شاه_زیدی

هر چند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است

دستی به دستی حلقه شد تا آسمان رفت
دستی که در اوج سخاوت بی‌نگین است

دستی به دستی حلقه شد، دستی که در جنگ
خیبرترین درها به پایش بر زمین است

دستی که نخلستانِ تا امروز باقی
از پینه‌های بی‌شمارش شرمگین است

تصویر بالا رفتن دست دو خورشید
عکس زلال برکه‌ٔ این سرزمین است

«الیوم اکملتُ لکم...» حتی خدا گفت:
«روزی که دین تکمیل خواهد شد همین است»

آینده روشن شد، همه دیدند، اما
امروز را تاریکیِ شب در کمین است

با دست بیعت آمدند و ماند پنهان
بغضی که با تبریک گفتن‌ها عجین است

نه! واقعیت را نمی‌بینند، هر چند
چشمانشان محو «امیرالمؤمنین» است

#محمد_غفاری

به این آتش برس! هیزم مهیا کن! مهیاتر!
گلستانیم ما در آتش نمرود، زیباتر

مهیا کن که ما از آتش شیطان نمی‌ترسیم
که در آغوش آتش می‌شود ققنوس ماناتر

خبر، از دود آه ما به دل‌ها می­‌رود مادام
تو با هر شعله نفرینی‌تری هر شعله رسواتر

تو مثل شعله­‌ها با نعره مستانه­‌ات دلخوش
و ما را ناله­‌ای مانده­‌ست از فریاد، گیرا­تر

دریغا پیرو بودا به کار زنده ­سوزاندن
دریغاتر از این غوغای خاموشی! دریغاتر!

شما را مردگانی هست - سر تا پای در آتش-
شما در زندگانی نیز می‌سوزید، پیداتر

بسوزانیدمان، خورشید محشر نیز در راه است
خدا، تنها خدا با ماست با مایی که تنهاتر

اغثنا یا غیاث المستغیثین! راه دشوار است
اگرچه نیست در رنج سفر، از ما شکیباتر

#میلاد_عرفان_پور
#میانمار