شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۶۲۵ مطلب با موضوع «قالب :: غزل» ثبت شده است

«معاشران گره از زلف یار وا نکنید»
حریم وحدت دل را ز هم جدا نکنید

به حکم «وَاعتَصِموا» مو به مو ببافیدش
به‌روی شانه پراکنده‌اش رها نکنید

«شبی خوش است» ولی وقت قصه خواندن نیست
به خواب غفلت اگر چشم مبتلا نکنید

به تیغ تفرقه ما را هلاک کرد رقیب
چو دوستید طهارت به خون ما نکنید

نماز عشق به محراب ابروی یار است
در این طریق به هر قبله اقتدا نکنید

به پای خویش نیفتید خودپرستی را
به سجده‌ای هُبل نفس را خدا نکنید

خدا یکی‌ست، محمد یکی‌ست، عشق یکی‌ست
یکی شوید و پراکندگی بنا نکنید

یکی شوید، نه چون دانه‌های یک تسبیح
به استخاره تن از یکدگر سوا نکنید

یکی شوید چنان قطره‌های در دل رود
که تن به غیر خروشیدن آشنا نکنید

اگر که مست می وحدتید بسم الله
وگر هنوز خمارید ادعا نکنید

«حضور مجلس انس است و دوستان جمعند»
به روی غیر در بزم عشق وا نکنید

#مهدی_مردانی

خدا جلال دگر داد ای امیر تو را
که داد از خم کوثر، میِ غدیر تو را

امیر! دست تو را دست عشق بالا برد
که اهل کوفه نبینند سر به زیر تو را

جهان به سجده در افتاد و عرشیانِ خدای
به احترام نشاندند بر سریر تو را

کلید سلطنت و گنج عافیت با توست
که هست در دو جهان مسندی خطیر تو را

ز جور خلق، پیمبر ز پای می‌افتاد
اگر نداشت به هر عرصه دستگیر، تو را

پناه پیری و نان آور یتیمانی
چگونه دوست ندارد جوان و پیر تو را

تو کیستی که تو را عرش، خاک راه، امّا
به خوابگاه، یکی بافۀ حصیر، تو را

تو کیستی که نمازت دمی شکسته نشد
اگر چه بود به پا، زهر خورده تیر، تو را

یقین که تا به ابد پایبند مهر تو شد
چگونه بود مگر، رحم بر اسیر، تو را؟

ز ابر رحمت تو بادها چه دانستند
که خوانده‌اند همه در تبِ کویر، تو را

به جز تو هیچ ولی در همه جهان نشناخت
کسی که دید در آیینۀ غدیر تو را

#محمدسعید_میرزایی

اینجا گرفته‌ست مردی بر روی دست آسمان را
مردی که در قبضهٔ خود دارد تمام جهان را

آورده با ذوق سرشار در پیش چشمان مردم
تصویر زیبایی از این منظومهٔ بی‌کران را

در هالهٔ روشن وحی با قلبی آکنده از مهر
آیینه بر دوش دارد این‌بار باری گران را

در جشن «من کنت مولاه...» آیینهٔ نور کرده‌ست
لبریز از روشنی‌ها چشمان پیر و جوان را

با شور و حالی فراگیر در امتداد رسالت
جبریل در حلّه نور آورده این ارمغان را

باید علی بود و فهمید باید علی بود و حس کرد
در آسمان حقیقت تکبیر افلاکیان را

همراه بارانی از گل ای دشت شور و بشارت
در برکه جاری کن امروز تصویر رنگین‌کمان را

گویا نوای بلال است... آری! که با عطر مولا
بر آسمان می‌فشاند گل نغمه‌های اذان را

#سیدمحمد_بابامیری

باران شدم از شوق پریدن به هوایت
شد کفتر بی‌گنبدِ تو، باز رهایت

ای صاحب آن «جامعه‌» پر شده از عشق!
خالی است چرا این همه در جامعه جایت؟

گفتی:« فَتَحَ اللهُ بِکُم» پنجره وا شد
گفتی: «و بِکُم یَختِم» و دل کرد هوایت

کی می‌رسد آن «اَشرَقَتِ الارض» بنورت
کی مست شود جامعه از جام دعایت

هر نیمه شب از ذکر تو روشن شده عالم
مَستَند ملائک همه از عطر عبایت

در بزم شراب آه! بگو مستِ خدایی
شاید متوکل کند اینگونه رهایت

رخصت بده یک لحظه که این پرده بیفتد
تا کاخ و ستون هاش بیفتند به پایت

وقتی که امامی و علی هم شده نامت
پیداست که در سامره شاه است، گدایت

یاد نجف افتادم و اشکم شده جاری
کو گنبد و گلدسته و ایوان طلایت؟

«اَنتم شُفَعائی» خبری بود که ما را
بُرد از دل شب تا سحری پشت صدایت

آه از تو چه پنهان... چه بگویم... فقط اکنون
دست من و دامان تو و لطف خدایت

#قاسم_صرافان

این بار، بار حج خود را مختصر برداشت
آن قدر که گویا فقط بال سفر برداشت

از کربلا هرچه مصیبت داشت با خود برد
حتی کمی هم روضهٔ دیوار و در برداشت

عطر مدینه مثل بغضی بود بی‌پایان
جز حسرت باران شدن می‌شد مگر برداشت؟

در راه مکه با خودش سوغاتی از این شهر
قلب شکسته، جان خسته، چشم تر برداشت

هر روز را تا عید قربان نذر ذکری کرد
از ذکر "یا زهرا اغثنی" بیشتر برداشت

احرام بست و دل به دریا زد، چه دریایی!
پل زد به سمت آسمان باهرچه در برداشت

در آسمان‌ها دید شد قربانی‌اش مقبول
وقتی که از جسم خودش آرام سر برداشت...

#وحیده_گرجی

غسل در خون زده احرام تماشا بستند
قامت دل به نمازی خوش و زیبا بستند

سرخوش از حنجر خنجرزده لبیک زدند
حاجیانی که به خون عهد تولا بستند

پی سرسبزی این قبله در آن سعی صفا
زمزمی سرخ به سرتاسر صحرا بستند

دشت در دشت منا رنگ شهیدستان یافت
تا به قربانگه عشق این صف زیبا بستند...

تا سراپرده رسیدند گروهی که نخست
محمل قافله بر ناقه‌ی شیدا بستند

حجشان جمله در این آینه مقبول افتاد
بزم‌هاشان همه در عالم بالا بستند

به کدامین افق عشق گشودند نظر؟
کاین چنین خنده‌زنان لب ز خدایا بستند

#زکریا_اخلاقی
#تبسم‌های_شرقی

کس به غیر از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی
باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی

نه من آنم که ز لطف و کرمت چشم بپوشم
نه تو آنی که کنی منع گدا را ز نگاهی

در اگر باز نگردد نروم باز به‌جایی
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی

تو کریمی و دو صد کوه به یک کاه ببخشی
من بی‌چاره چه سازم که ندارم پر کاهی

سوز دوزخ به از این کز شرر عشق نسوزم
به بهشتم ندهم گر بدهی شعلۀ آهی

سوز ده تا که بسوزد ز غمت سخت درونی
اشک ده تا که بگرید ز غمت نامه سیاهی

چو به‌دوزخ ز دهان شعله صفت سر به‌در آرد
این زبانی که دل شب به تو گفته‌ست الهی

چون پسندی که فرود آوری‌اش در دل آتش
این جبینی که به خاک تو فرود آمده گاهی

سخن از وسعت عفوت نتوان گفت که فردا
جرم کونین به پیش کرمت نیست گناهی

دست «میثم» تو بگیر از کرم خویش که باشد
همچو کوری که نشسته‌ست به غفلت سر چاهی

#غلام‌رضا_سازگار

با اینکه روزی داشتی کاشانه در این شهر
اینجا نیا،دیگر نداری خانه در این شهر...

یادم می‌آید تا کجاها کیسه‌ای نان را
می‌برد آن شب‌ها علی بر شانه در این شهر

وقتی تمام مردمانش عاقل‌اند ای عشق!
پیدا نخواهی کرد یک دیوانه در این شهر

آواره، گشتم کوچه‌ها را یک یک اما نیست
جز طوعه هرگز قامتی مردانه در این شهر

هر کس که روزی نامهٔ یاری برایت داد
شد نیزه‌دار لشکر بیگانه در این شهر

دورت بگردم! بادهای شام آوردند
انگار با خود قحطی پروانه در این شهر

این نامه از مسلم به دستت می‌رسد اما
کشتند او را ناجوانمردانه در این شهر

#اعظم_سعادتمند

کارش میان معرکه بالا گرفته بود
‏شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود

تنها میان مردم بیعت‌فروش شهر
‏انبوه کینه دور و برش را گرفته بود

دلواپس غریبیِ امروز خود نبود
‏اما دلش به خاطر فردا گرفته بود

دیدی که از ارادت دیرینهٔ حسین
‏یک کوفه زخم در بدنش جا گرفته بود

با سنگ، پای بیعت او مهر می‌زدند
‏باور نکرد... از همه امضا گرفته بود

این شهر خواب بود و ندانست قدر او
‏هر شب برای مردمش اِحیا گرفته بود

جرمش چه بود؟ نسبت نزدیک با علی
‏آن شعله‌ها برای همین پا گرفته بود

#محمد_ارجمند
#مرثیه_با_شکوه

سلامِ ایزد منان، سلامِ جبرائیل
سلامِ شاه شهیدان به مسلم بن عقیل

به آن نیابت عظمای سیدالشهدا
به آن جلال خدایی، به آن جمال جمیل

شهید عشق که سر در منای دوست نهاد
به پیش پای خلیل خدا، چو اسماعیل...


سلام بر تو که دارد زیارت حرمت
ثواب گفتن تسبیح و خواندن تهلیل

هوای گلشن مهرت، نسیم پاک بهشت
شرار آتش قهرت، حجارهٔ سجیل

تو بر حقی و مرام تو حق، امام تو حق
به آیه آیهٔ قرآن، به مصحف و انجیل

ببین دنائت دنیا که از تو بیعت خواست
کسی که پیش جلال تو، بنده‌ای‌ست ذلیل

محیط کوفه تو را کوچک است و روح بزرگ
از آن به بام شدی کشته، ای سلیل خلیل!

فراز بام سلام امام دادی و داد،
میان لجه‌ای از خون جواب، شاه قتیل

به پای دوست فکندی سر از بلندی بام
که نقدِ جان، برِ جانان بوَد متاع قلیل


شروع نهضت خونین کربلا ز تو شد
به نطق زینب کبری، به شام شد تکمیل

#سیدمحمدعلی_ریاضی_یزدی
 #دیوان_ریاضی_یزدی