شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۶۲۵ مطلب با موضوع «قالب :: غزل» ثبت شده است

تصویر مهتاب و شب و آیینه‌بندان
امشب صفای دیگری دارد شبستان

گلدسته‌ها و آسمان سرمه‌ای رنگ
نقش و نگار کاشی و گل‌های ایوان

شهر از هیاهوها پر اما با حضورت
آرامش باغ ارم دارد خیابان

جایی به غیر از خانهٔ امن شما نیست
چتر امانی بر سر ما بی‌پناهان

در ساحل آرامشت پهلو گرفتند
دل‌های توفان دیدهٔ جمعی پریشان


گنبد... کبوتر... اشتیاق روشن ابر
حس زیارت‌نامه خواندن زیر باران...

قلبم هوایی می‌شود پر می‌کشد باز
با شوق معصومانه‌ای سمت خراسان

#سیده_تکتم_حسینی

تا ابد دامنهٔ عطر بهار است این‌جا
دست گل‌هاست که بر دامن یار است این‌جا

هر طرف رایحهٔ باغ تجلی دارد
هر طرف پنجرهٔ آینه‌زار است این‌جا

بال‌هایی که ملائک به طواف آوردند
وقف برداشتن گرد و غبار است این‌جا

بس‌که روشن شده از گنبد او صبح حرم
نور خورشید کم از شمع مزار است این‌جا

تحفه‌هایی که زمینی‌ست کجا لایق اوست؟
صلوات است که شایان نثار است این‌جا

#جواد_محمدزمانی

#دلواپسی‌های_اویس


جایی که کوه خضر به زحمت بایستد
شاعر چگونه پیش تو راحت بایستد

نزدیک می‌شوم به تو، چیزی نمانده است
قلبم از اشتیاق زیارت بایستد

بانو سلام! کاش زمان با همین سلام
در آستانهٔ در ساعت بایستد

و گردش نگاه تو در بین زائران
روی من ـ این فتاده به لکنت ـ بایستد

تا فارغ از تمام جهان روح خسته‌ام
در محضر شما دو سه رکعت بایستد

بانو اجازه هست که بار گناه من
در کنج صحن این شب خلوت بایستد؟

در این حرم هزار هزار آیهٔ عذاب
هم وزن با یک آیهٔ رحمت بایستد

باید قنوت حاجت بی‌انتهای ما
زیر رواق‌های کرامت بایستد

شیعه به شوق مرقد زهرا به قم رسید
طاقت نداشت تا به قیامت بایستد

آنکس که جای فاطمه در قم نشسته است
در روز حشر هم به شفاعت بایستد

تو خواهر امام غریبی و این غزل
با بیت‌هاش در صف بیعت بایستد

من واژه واژه عطر تو را پخش می‌کنم
حتی اگر نسیم ز حرکت بایستد...

#هادی_جانفدا

#کفشداری_یازده


روشن‌تر از تمام جهان، آسمان تو
باغ ستاره‌هاست مگر آستان تو؟

پرچم به دوش مردم آزاده داده‌ای
تا هر کرانه فتح شود با نشان تو

روشن به نور مهر تو بحرین تا یمن
مشعل به دست‌های تو و شیعیان تو

مانند کوه صبر، هنوز ایستاده‌اند
در روزهای رنج و بلا، دوستان تو

جغرافیای سرخ زمین دشت لاله‌هاست
گسترده در تمام جهان بوستان تو

زودا که صبح "صادق" موعود می‌رسد
خورشید فتح می‌دمد از آسمان تو

#عذرا_رشیدنژاد

گرچه شوال ولی داغ محرم با اوست
پس عجب نیست اگر این همه ماتم با اوست

مثل جدش شده در کنیه «اباعبدالله»
در بقیع است ولی کرببلا هم با اوست

شیعه را کرببلا گرچه علمداری کرد
جعفری مذهبمان کرده و پرچم با اوست

من اگر مورم اگر هیچ ولی می‌‌دانم
«او سلیمان زمان است که خاتم با اوست»

زندگی‌نامهٔ او سطر به سطرش روضه‌ست
که مصیبات همه عالم و آدم با اوست

در غمش اشک، اگر ریخت اگر جاری شد
بانی روضهٔ سقاست و زمزم با اوست

لفظی از کوچه در این مرثیه محزون‌تر نیست
وارث محنت زهراست اگر غم با اوست

#محسن_ناصحی 

نشسته بر لب ساحل، شکسته‎زورقِ عاشق:
که‎راست زهرۀ دریا؟ کجاست باد موافق؟

به موجِ اشک، کِی آخر توان به اوج رسیدن؟
کجا حریفِ تو باشد دلِ شکستۀ قایق؟


نه فهمِ رنج تو آسان، نه درکِ اوج تو ممکن
زبان ناطقه الکن؛ سکوت، یک‎سره ناطق

مگر که اذنِ جنونم دهی چو «جابر جعفی»
وگرنه عقل ندارد رهی به کوی حقایق

تویی که علم یقینی، به دین اول و آخر
تویی که معنی دینی، به علم سابق و لاحق

چو طفل مکتب تو «بوحنیفه» است چه گویم
ز حلقۀ تو بجویم اگر مشایخ واثق

به حکم توست اگر زد «هشام» تیغ تکلّم
ز کیمیای تو «جابر»، حکیم گشته و حاذق

چه داشت خرقۀ «سفیان» به جز ریا -و چه عریان-؟
تو خرقه‎پوشِ خدایی نهان ز چشم خلائق

زبان گشودی و آنک شکست حقّۀ کافر
نگاه کردی و آنگه پرید رنگ منافق

عیار عقل تو بودی به گفتگوی مکاتب
مراد علم تو بودی ز جستجوی دقائق

تویی تو چشمۀ جوشان، تویی تو بحر خروشان
شکسته‎زورقِ ساحل، منم، به سوی تو شائق


ز خویش می‎روم امشب به سوی غربت دریا
سیاه‎پوش عزای امام جعفر صادق


#حسن_صنوبری

بگو برای من ای شعر از زمانهٔ او
کدام بیت مرا می‌برد به خانهٔ او

شبی دلم به هوای زیارت آمده است
مگر قرار بگیرد در آستانهٔ او ...

از او بپرس به عقلم نمی‌رسد اصلاً
که چیست فلسفهٔ عشق بی‌کرانهٔ او

خوشا به حال عبایی که در کشاکش باد
گذاشته‌ست سرش را فقط به شانهٔ او

گذشته‌ها نگذشته‌ست باقی است هنوز
زبانه می‌کشد آتش از آشیانهٔ او

بگو چگونه از این شهر صبح صادق رفت
بگو برای من از رفتن شبانهٔ او


نه از غم است که من گریه می‌کنم امشب
فقط به خاطر لبخند صادقانهٔ او...

#اعظم_سعادتمند

از مهر، آسمان مدینه اثر نداشت
من سفره‌ام کباب، به غیر از جگر نداشت

«ما  آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم»
جز داغ دل نصیب، جگر بیشتر نداشت

بردند اگر به بزم عدو نیمه‌شب مرا
آن جا یزید و چوب تر و تشت زر نداشت

از کودکانِ لرزه به پیکر فتاده‌ام
یک تن امید دیدن روی پدر نداشت

گویی مدینه رسم شده خانه سوختن
سهمی دگر ز مادر خود این پسر نداشت

غم نیست خانه‌ام اگر آتش گرفت، شکر
گر خانه سوخت، فاطمه‌ای پشت در نداشت

#علی_انسانی

دلا بکوش که آیینه خدات کنند
به خود بیایی و از دیگران جدات کنند

بکش ز سینه‌ات آهی اگر حواله شود
بریز قطرهٔ اشکی اگر برات کنند

اگر خلاف رضای خدا قدم نزنی
به اشک چشم تو البته التفات کنند

تو روزها گره از کار غنچه وا کردی؟
که رهروان وفا نیمه‌شب دعات کنند

کمر به تزکیه نَفْس بسته‌ای که تو را
مقیم خیمه «آتیتُم الزّکاة» کنند

اگر چو «حُر» ز رهِ اشتباه برگردی
تو را در آینهٔ عشق، محو و مات کنند

به سوی کعبهٔ دل‌ها سفر توانی کرد
اگر به حال خود این همرهان رهات کنند

کبوتران مهاجر دم از عطش نزنند
اگر که مشقِ سفرنامهٔ فرات کنند

سفر به محضر محبوب شرط‌ها دارد
«حبیب» باش که دعوت به کربلات کنند

سفینه‌های سعادت اگرچه بسیارند
یکی از آن همه را کشتی نجات کنند

کسی که در ره جانان ز جان گذشت او را
مدار گردش منظومۀ حیات کنند
 
«شفق» اگر نکنی در خلوص کوتاهی
بلندمرتبه چون «قاسم رسا»ت* کنند

#محمدجواد_غفورزاده

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* شادروان دکتر قاسم رسا ملک الشعراء آستان قدس رضوی

صفای اشک به دل‌های بی‌شرر ندهند
به شمع تا نکشد شعله، چشم تر ندهند

امیر قافلهٔ اشک چشم بیدار است
به دست هر صدفی رشتهٔ گهر ندهند

هوای چشم تو ای گل هنوز بارانی‌ست
چرا به مرغ گرفتار این خبر ندهند؟

مباد خون تو ای گل، نصیب خار مباد
به دست هر مژه‌ای پارهٔ جگر ندهند

ز شرم روی تو گل‌ها ز شاخه می‌ریزند
بگو که قافله را از چمن گذر ندهند

به دست سرو امان‌نامهٔ تهیدستی‌ست
که گفته است که آزادگان ثمر ندهند؟

مراد اهل نظر گنج بی‌نیازی‌هاست
به عالمی نظر کیمیا اثر ندهند

مرید اهل نظر شو که از بلندی طبع
بهای جام سفالین به جام زر ندهند

چه جای ناله که در بارگاه استغنا
مجال آه به دل‌های شعله‌ور ندهند

چو شمع رشتهٔ باریک عمر می‌سوزد
چرا مجال به «پروانه» تا سحر ندهند؟

#محمدعلی_مجاهدی