شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۶۲۵ مطلب با موضوع «قالب :: غزل» ثبت شده است

یوسف، ای گمشده در بی‌سروسامانی‌ها!
این غزل‌خوانی‌ها، معرکه‌گردانی‌ها

 سر بازار شلوغ است،‌ تو تنها ماندی
همه جمع‌اند، چه شهری، چه بیابانی‌ها
 
چیزی از سورۀ یوسف به عزیزی نرسید
بس که در حق تو کردند مسلمانی‌ها

همه در دست، ترنجی و از این می‌رنجی
که به نام تو گرفتند چه مهمانی‌ها...

«این چه شمعی‌ست که عالم همه پروانۀ اوست؟»
این چه پروانه که کرده‌ست پرافشانی‌ها؟

یوسف گمشده! دنبالۀ این قصه کجاست؟
بشنو از نی که غریب‌اند نیستانی‌ها

بوی پیراهن خونین کسی می‌آید
این خبر را برسانید به کنعانی‌ها

#مهدی_جهاندار
#عشق_سوزان_است

هنوز گرم مناجات و گریۀ عرفاتم
چقدر بوی شهادت گرفته است حیاتم

هنوز تشنه‌ام آری، قسم به اشک دمادم
دمی به چشمۀ زمزم، دمی کنار فراتم

در امتحان منا، شرمسار طفل حسینم
به لطف کُندی چاقو اگر دهند نجاتم

نفس نمانده برایم در این هوای مقدس
ولی به کوری اهل نفاق، در صلواتم

خبر دهید به شیطان، خیال خام نبندد
که من شهیدم و در رمی دائم جمراتم

خبر دهید به مردم لباس سوگ نپوشند
خبر دهید به مردم که عید بوده وفاتم

#میلاد_عرفان_پور

دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعله‌ور شده بود
تیغ اما دگر نمی‌برید
محو زیبایی پسر شده بود

پدر آن لحظه خوب می‌دانست
امتحانی بزرگ در پیش است
آه! گویی مقابل این سرو
تیغ اندازه تبر شده بود

باز می‌شد میان آن برهوت،
جاده‌ای به دریچه ملکوت
سفر وحی بود و اسماعیل،
اینچنین راهی خطر شده بود

و زنی که تمام جانش را
تکه تکه به آسمان می‌داد
جان و دل می‌سپرد دست خدا
گویی از راز باخبر شده بود

ناگهان دید آسمان منا
سبز شد با ندای لبیکش
او که در امتحان ابراهیم
باز هم صاحب پسر شده بود

و خدا گفت: وقت اعجاز است
مرد این‌بار هم سرافراز است
دیگر آن زن نبود هاجر او
ازفرشته فرشته‌تر شده بود...

#ساراسادات_باختر
#مشکوة

به تپش آمده با یاد تو از نو کلماتم
باز نام تو شده باعث تجدید حیاتم

بیم گرداب به دل داشتم اما تو رسیدی
که شدی ساحل امن من و کشتی نجاتم

باز از فرط عطش خشک شده کام من، آری
تشنه‌ام، تشنۀ لب‌های عطشناک فراتم

باید احرام ببندم به طواف حرم تو
من که در صحن تو در موقف دشت عرفاتم

با دعای عرفه دست مرا کاش بگیری
مات و مبهوت نمایان شدن جلوۀ ذاتم

با تو هر لحظه مجسم شده یک روضه به چشمم
باز گریان تماشای قتیل العبراتم

#سید_علیرضا_شفیعی

پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی...

در دلم جا کردی و کردی مرا از من تهی
تا مرا از هستی خود در گمان انداختی

شعلۀ حسن تو دوش افروخت دل‌ها را چون شمع
این چه آتش بود کِامشب در جهان انداختی...

دیده از خواب عدم نگشوده، گردیدند مست
چون ندای «کُن» به گوش انس و جان انداختی

سوی «أو أدنی» روان گشتند مشتاقان وصل
تا خطاب «إرجعی» در ملک جان انداختی...

#فیض_کاشانی
#سیری_در_قلمرو_شعر_توحیدی

گهی از دل، گهی از دیده، گاه از جان تو را جویم
نمی‌دانم تو را ای یار هر جایی، کجا جویم؟...

ندارم هم‌چنان یک جا قرار از بی‌قراری‌ها
اگر چه در حقیقت حاضری، هر جا تو را جویم

اگر چه از رگ گردن تویی نزدیک‌تر با من
تو را هر لحظه از جایی منِ سر در هوا جویم

ز محراب اجابت می‌شود مقبول طاعت‌ها
نجویم گر تو را ای قبلۀ عالم که را جویم؟

شفا چون آیۀ رحمت شود از آسمان نازل
منِ مجنون علاج خویش از دارالشّفا جویم...

#صائب_تبریزی
#کلیات_صائب_تبریزی

از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها

از مکه خبر آمده از رکن یمانی
نزدیک اذان ناله بلند است سحرها

داغ است خبرها نکند باد مخالف
در شهر بپیچد بزند شعله به درها

نزدیک سحر قافله‌ای رد شد از اینجا
ماندیم دوباره من و اما و اگرها

باید بروم زود خودم را برسانم
حتی شده حتی شده از کوه و کمرها

از مکه خبر رفته رسیده‌ست به کوفه
حالا همه با خیره‌سری، خیره، به سرها

بر خاک، عزیزی‌ست... ولی پیرهنش را...
سربسته بگویند پسرها به پدرها

برخاک، عزیزی‌ست و در راه، عزیزی‌ست
خود را برسانید که داغ است خبرها

#حسن_بیاتانی
#دلشوره_کلمات

گفتم به دیده: امشب اگر یار بگذرد
راهش به گریه سد کن و، مگذار بگذرد

گفتا چه جای گریه؟ که او همچو ماه نو
رخسار خود نکرده پدیدار، بگذرد

بگذشت از کنار من آن‌سان که بوی گل
دامن‌کشان ز ساحت گلزار بگذرد

در باغ گل نمی‌نهد از خویش جای پا
از بس که چون نسیم، سبکبار بگذرد

گفتم: دمیده پیش تو، خورشید را ببخش
گفتا: مگر خدا ز خطاکار بگذرد!

غافل ز دوست یک مژه بر هم زدن مباش
آیینه‌شو که فرصت دیدار بگذرد

دردا که بی‌فروغ دل‌آرای روی دوست
هر روز ما به رنگ شب تار بگذرد

سرشار از تجلی یارند لحظه‌ها
حیف است عمر ما که به تکرار بگذرد...

این‌جا کسی به فیض تماشا نمی‌رسد
تا خود چه‌ها به طالب دیدار بگذرد!

گر در ولای آل علی صرف می‌شود
از خیر عمر بگذر و، بگذار بگذرد

ای کاش این دو روزۀ باقی ز عمر نیز
در صحبت ائمۀ اطهار بگذرد

امشب بیا به پرسش «پروانه» ای عزیز
زان پیشتر که کار وی از کار بگذرد

#محمدعلی_مجاهدی
#گلنفسی‌ها

و جنس درد تو از جنس روضهٔ حسن است
غریب خانهٔ خود! غربت تو در وطن است

چگونه و به چه قیدی؟ چه نام باید داد؟
به ام فضل و به جعده اگر رباب زن است

زبان به شکوه گشوده‌ست زهر و می‌داند
که این دو روح و دو تن نیست، بلکه یک بدن است...

اگر چه با حسن افتاده روی درد دلت
ولی حسین هم این بین با تو هم‌سخن است

گریز روضه اگر ناگزیر از غم اوست
حدیث اشک و غم دیدهٔ اباالحسن است

شدند بر تن تو سایه‌بان کبوترها؟
هنوز روی زمین، آفتاب، بی‌کفن است

#سیدمحمدجواد_میرصفی

شکسته‌اند قلم‌ها و بسته‌اند دهان‌ها
نشسته‌اند قدم‌ها و خسته‌اند توان‌ها

نبرده راه به جایی خیال از تو سرودن
چه ساکنند زمان‌ها، چه الکنند زبان‌ها

چه حاجتی به بیان است آنچه را که عیان است
که شرح عمر کمت نیست در توان بیان‌ها

کم از شکوه تو گفتند راویان احادیث
نشسته داغ عظیمی میان سینۀ آن‌ها

کسی که حرز تو را بسته است بر سر بازو
کشیده خط سیاهی به دور خط و نشان‌ها

یکی‌ست لطف و عتابت هر آن که دور شد از تو
چشیده است بلاها و دیده است زیان‌ها

تویی که مرجع حلُ‌المسائل است نگاهت
به ما نگاه بینداز در هجوم گمان‌ها

همیشه قصۀ تو می‌خورد گریز به گودال
درست لحظۀ آخر بریده است امان‌ها

رضا شده‌ست علی‌اکبر و شدی تو حسینش
عوض شده‌ست فقط جای پیرها و جوان‌ها

دوباره راهی مشهد شدیم و توشۀ ما شد
پر از عریضۀ حاجت شبیه نامه‌رسان‌ها

غریب‌زاده! قریبِ به اتفاق سپردند
که حاجت از تو بخواهیم ای امام جوان‌ها!

#سیدمحمدجواد_میرصفی