شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۱۹۹ مطلب با موضوع «قالب» ثبت شده است

در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از شعر، غم بی‌وطنی را

این داغ مرا کشت، چه باید بنویسم
خورشیدِ شب مکه و ماه مدنی را

از بغض لبالب شدم از هتک حریمت
صبرتو به هم ریخته دنیای دنی را

ای ماه دهم، پیش تو آورده‌ام امشب
در هاله‌ای از بُهت، دلی سوختنی را

آن‌ها که جگر سوخته‌ی سامره هستند
باید بشناسند گدایان غنی را

آنقدر دل سوخته‌ی پشت حصارت
خون کرد دل عبدالعظیم حسنی را

آنقدر که آتش شد و ری سوخت برایت
آنقدر که خون کرد عقیق یمنی را

دشمن به خیال غلط خویش کشیده است
دور و بر خورشید، شبی اهرمنی را

اما خبرش نیست خدا داده به دستت
مانند علی بازوی لشکر شکنی را

ای عطر دلارای نماز شبت از دور !
تا سامره آورده اویس قرنی را

واکن لب نورانی خود را و بیاموز
با جامعه در جامعه شیرین سخنی را

بگذار سهیم غم پنهان تو باشیم
نگذار به دل این همه داغ علنی را

#عباس_شاه_زیدی

 امام هادی(علیه‌السلام):
إِنَّ اللَّهَ جَعَلَ الدُّنْیَا دَارَ بَلْوَى وَ الْآخِرَةَ دَارَ عُقْبَى وَ جَعَلَ بَلْوَى الدُّنْیَا لِثَوَابِ الْآخِرَةِ سَبَباً وَ ثَوَابَ الْآخِرَةِ مِنْ بَلْوَى الدُّنْیَا عِوَضاً؛
خداوند دنیا را سرای امتحان و آزمایش ساخت و آخرت را سرای رسیدگی قرار داده است، و بلای دنیا را وسیله‌ی ثواب آخرت و ثواب آخرت را عوض بلای دنیا قرار داده است.
تحف العقول، ص ۵۱۲

بگذار، دعای مستجابت بدهند
از کوثر عرفان، میِ نابت بدهند
«امروز» اگر سهم تو شد رنج و بلا
ره توشه‌ی «فردا» و، ثوابت بدهند

#محمدجواد_غفورزاده

هرچند نامِ شهر شما، " سُرَّ من رَای"ست
"ا ُمُّ المَصائب"است دلِ هرکه سامرا ست

نشناختیم قدرِ تو را آنچنان که هست
این غربت از سکوتِ همین شیعه‌ی شماست

"ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم..."
نامت حقیقتِ تو و همنام با خداست

نامِ شما،"علی" شده و نامِ ما "یتیم"
"بابا"! حسابِ عشقِ شما کاملا جداست

ما وُ "دعای جامعه"و دستِ التماس
آقا! شما و "جامعه"ی ما که مبتلاست

یا "هادیَ القلوبِ" همه رو سیاه ها
امشب، "هدایتِ" دلِ ما،آرزوی ماست

#عارفه_دهقانی

نور تو، روح مرا منزل به منزل می‌برد
کشتی افتاده در گِل را به ساحل می‌برد
 
مرد صحرایی و با تو شوق باران هم‌سفر
 بوی بارانت مرا منزل به منزل می‌برد
 
عاقل و دیوانه محکومند، آری چشم تو
هم ز مجنون می‌برد دل، هم زِ عاقل می‌برد
 
«اهل‌بیت نور» هستید، «آسمان وحی»، ها....!
«جامعه» ما را به شرح این فضائل می‌برد
 
ای حبیب غربت تو حضرت عبدالعظیم
شهر ری با اذن تو از کربلا دل می‌برد
 
مجلسی که یاد شام انداخت اندوه تو را
گاه سوی طشت و گاهی سوی محمل می‌برد
 
کربلا، ظهر عطش، گودال سرخ قتلگاه
اشک‌هایت عشق را تا آن مراحل می‌برد

#فاطمه_نانی_زاد

چون موج، خروشان و پریشان حالیم
دنیا طلبان بی‌پر و بی‌بالیم
امروز به «مال» اگرچه دل می‌بندیم
فردا ـ به خدا ـ در گرو «اعمالیم»

#محمدجواد_غفورزاده

گفت:«سُرّ من رَای»، ترجمان «سامرا»ست
من ولی دلم گرفت... این حرم چه آشناست

چون نجف شکوهمند، چون مدینه رازدار
داستان آن ولی داستان کربلاست...

ماهِ تا ابد تمام! السلام یا امام!
ذکر ما علی الدّوام، گریه‌های بی‌صداست

آنچه بر زبان ماست، نام مهربان توست
آنچه بر زبان توست، اسم اعظم خداست

از زمان کودکی، در پی‌ات دویده‌ایم
از همه شنیده‌ایم، گرد راه تو شفاست

باغ‌هایی از بهشت، گوشه‌ی عبای توست
این عبای مصطفی، این عبای مرتضی‌ست

مجلس شراب را چشم تو به هم زده‌ست
چشم تو هنوز هم، مستی مدام ماست

ما شهید می‌شویم، روسفید می‌شویم
روزگار، بی‌وفا... عاشق تو باوفاست

ای هدایت نجیب! آسمانی غریب!
مضطریم و منتظر، یادگار تو کجاست؟

#میلاد_عرفان_پور

در میان جامعه از آه خود با ماه گفتم
أیها الهادی النقی؛ یابن رسول الله گفتم

نامتان تا بر زبان آمد به سامرّا رسیدم
ذکرکم فی الذاکرین را در میان راه گفتم

نیمه شب از مویتان از لیلةالقدرم نوشتم
صبح شد از رویتان از فالق الإصباح گفتم

آسمان چشم هایم را کمی ابری کشیدم
زیر باران قطره قطره از شما آنگاه گفتم

خاک‌های صحنتان مرطوب شد مانند ساحل
رو به دریا ایستادم از غمی جانکاه گفتم

خانه‌ات آباد ای مرد غریب ای مرد تنها
خواستم از غربتت چیزی نگویم؛ آه گفتم

آبرو دارم ولی با شوق لبخند رضایت
از گناهان خودم بینی و بین الله گفتم

بیت هشتم بود سامرّا برایم مشهدی شد
سمت خورشید خراسان جمله‌ای کوتاه گفتم

گفتم از شمس الشموس و تو همان شمس الشموسی
من ندانسته شما را تو شما را ماه گفتم...

#رضا_خورشیدی_فرد

آن مقتدا که هستی دارد قوام از او
خورشید و ماه نور گرفتند وام از او

آن پنجمین امام که معصوم هفتم است
دارد حریم کعبه ی دین احترام از او

دریا شکاف علم و یقین «باقرالعلوم»
ماهی که شرمگین شده بدر تمام از او

او باغبان علم و فضیلت شد و به جاست
آن گلشنی که یافته فیض مدام از او

گل های باغ معرفت و بوستان علم
دارند رنگ و جلوه گری هر کدام از او

روشن چراغ دانش و بینش ز نور اوست
دارد حیاتِ علم و فضیلت دوام از او

دانش به حُسن مطلع او گفت آفرین
بینش رسیده است به حُسن ختام از او

بطحا شده است باغ بهشت از ولادتش
یثرب شده است روضۀ دارالسلام از او

در گردش مدار، فروغ امید را
منظومه های عشق گرفتند وام از او

تا رهنمای خلق شود در ره نجات
بالله گرفته بود خدا التزام از او

قولش هماره قول رسول کریم بود
شد جلوۀ حدیث نبی مستدام از او

این آفتاب عشق که سوی دمشق رفت
گفتی گرفت روشنی روز شام از او

بزم هشام بود به شام و گمان نبود
دعوت کند به «سَبق رِمایه» هشام از او

هر چند عذر خواست ز پرتاب تیر و خواست
تا حکم انصراف بگیرد امام از او

اما هشام بر سخن خود فشرد پای
تیر و کمان گرفت امام همام از او

تیر و کمان گرفت و هدف را نشانه رفت
تا ضرب شست بنگرد و اهتمام از او

فضل و بزرگواری آن مظهر گذشت
راضی نشد که خصم شود تلخ کام از او

تیر نخست چون به هدف کارگر فتاد
پروانه یافتند یکایک سهام از او

می دوخت تیر را به دل تیر در هدف
بود از خدای نصرت و سعی تمام از او

آماج تیر شد چو هدف شد بر آسمان
تجلیل بی مبالغۀ خاص و عام از او

این است رهبری که بهر لحظه قدسیان
در عرش می برند به تقدیس نام از او

همراه اوست عطر شهیدان کربلا
خیزد هنوز رایحه آن قیام از او

«جابر» سلام ختم رُسل را به او رساند
با گوش جان شنید جواب سلام از او

از سعی او گرفته صفا، مروه و صفا
بر جای مانده حرمت بیت الحرام از او

از صد هزار بوسه‌ی خورشید خوشتر است
خال سیاه کعبه و یک استلام از او

اصحاب معرفت به ادب گرد آمدند
باشد که بشنوند حدیث و پیام از او

گوهرفشان به خدمت او طبع «حمیری» است
شعر «کمیت» یافته قدر و مقام از او

در ساحل غدیر ولایت نشسته اند
آنان که چون «فُضیل» گرفتند جام از او

رو تشنگی بجوی «شفق» گر امید توست
جامی ز حوض کوثر و شرب مدام از او

#محمدجواد_غفورزاده

عطر لبخند خدا پیچید در دنیای من
پنجمین خورشید تا گل کرد در شب‌های من

آیه ای نازل شد از سمت بلوغ آسمان
روشنی پاشید بر آیینه‌ی سیمای من

فصل وصل آمد، زمین پُر شد ز بوی ناب عشق
جلوه گر شد از مدینه، ماه من، مولای من

عصمتی روشن تبسّم کرد بر روی زمین
حضرت حق گفت: او نوری ست با امضای من

وارث بوی بهشت است و خِرَد میراث اوست
سیب شیرینی‌ست او از شاخه‌ی طوبای من

قاف غیرت، بحر حیرت، کهکشان حکمت است
باقر نور است، بشنو از لبش آوای من

فصل لبخند گل پنجم، امام باقر است
پنجمین خورشید، زد لبخند بر دنیای من

تشنه‌ی یک جلوه از خورشید سیمای توأم
ای طلوع پنجمین! ای حجّت فردای من

#رضا_اسماعیلی

سیلاب می شویم و به دریا نمی‌رسیم
پرواز می‌کنیم و به بالا نمی‌رسیم

این بال‌ها شبیه وبالند، اَبترند
وقتی به سیر عالم معنا نمی‌رسیم

این چشم‌های خیس و تهی‌دست شاهدند
بی‌تو به جلوه‌زار تماشا نمی‌رسیم

تا بی‌کرانه‌های حضور الهی‌ات
پر می‌کشیم روز و شب اما نمی‌رسیم

باشد اگر تمام جهان زیر پایمان
حتی به خاک پای تو مولا نمی‌رسیم

این حرف‌ها نشانه‌ی تقصیر فهم ماست
حیران شدن میان صفات تو سهم ماست

دنیا تو را چگونه بفهمد؟ چه باوری!
از مرز عقل‌های زمینی فراتری

ای بی‌کرانه! نامتناهی‌ست وصف تو
آئینه‌ی صفات الهی‌ست وصف تو

مبهوت جلوه‌های جلالت کمیت‌ها
کی می‌رسد به درک کمال تو بیت‌ها

ای باشکوه از تو سرودن سعادت است
این شعرها بهانه‌ی عرض ارادت است

هفت آسمان به درک حضورت نمی‌رسد
خورشید تا کرانه‌ی نورت نمی‌رسد

محراب را که عرصه‌ی معراج می‌کنی
جبریل هم به گرد عبورت نمی‌رسد

چشم مدینه محو سلوک دمادمت
بوی بهشت می‌وزد از خاک مقدمت

عمری کلیم طور تمنا شدیم و بعد
دلتنگ چشم‌های مسیحا شدیم و بعد

مثل نسیم در‌به‌در کوچه‌ها شدیم
تا با شمیم احمدی‌ات آشنا شدیم

ای مظهر فضائل پیغمبر خدا
آئینه‌ی شمایل پیغمبر خدا

شایسته‌ی سلام و تحیّات احمدی
احیا کننده‌ی کلمات محمدی

نور علی و فاطمه در تار و پود توست
شور حسین و حلم حسن در وجود توست

قرآن همیشه آینه‌ی تو انیس توست
تفسیر بی‌کران معانی حدیث توست

قلبش هزار چشمه‌ی نور و معارف است
هر کس به آیه‌ای ز مقام تو عارف است

روشن ترین ادلّه‌ی علمی‌ست سیره‌ات
وقتی که حجّتند به عالم عشیره‌ات

هر کس که تا حضور تو راهی نمی‌شود
علمش به‌جز زیان و تباهی نمی‌شود

هر قطره که به محضر دریا نمی‌رسد
سرچشمه‌ی علوم الهی نمی‌شود

بی‌بهره است از تو و انفاس قدسی‌ات
اندیشه‌ای که نامتناهی نمی‌شود

جابر شدن، زُراره شدن با نگاه توست
آقای من اگر تو نخواهی نمی‌شود

فردوس دل اسیر خیال تو می‌شود
آئینه محو حسن جمال تو می‌شود

دریاب با نگاه رحیمت دل مرا
وقتی که بی‌قرار وصال تو می‌شود

یک شب به آسمان قنوتت ببر مرا
تا بی‌کرانه‌ی ملکوتت ببر مرا

سائل کنار ساحل لطفت چگونه است
دستان با سخاوت دریا نمونه است

من را که مبتلای خودت می‌کنی بس است
اصلاً مرا گدای خودت می‌کنی بس است

قلب مرا ز بند تعلق رها و بعد
دلبسته‌ی خدای خودت می‌کنی بس است

در خلوت نماز شبت مثل فاطمه
شایسته‌ی دعای خودت می‌کنی بس است

شبهای جمعه سمت مدینه که می‌بری
دلتنگ کربلای خودت می‌کنی بس است

مولا! برای ما دو سه خط از سفر بگو
از کاروان خسته و چشمان تر بگو

روزی که بادهای مخالف امان نداد
هفت‌آسمان به قافله‌ای سایه‌بان نداد

خورشید بود و سایه‌ی شوم غبارها
خورشید بود، همسفر نیزه‌دارها

دیدی عمود با سر سقا چه کرده بود
تیر سه شعبه با دل مولا چه کرده بود

گلزخم‌های سلسله یادت نمی‌رود
هرگز غروب قافله یادت نمی‌رود

هم ناله با صحیفه‌ی ماتم گریستی
یک عمر پا به پای محرم گریستی

#یوسف_رحیمی