شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۱۹۹ مطلب با موضوع «قالب» ثبت شده است

دختر خورشید و ماه، زهرۀ زهرا
آن که کرامات او گذشته ز احصا

هم شرفش بگذرد ز عرش الهی
هم نسبش می‌رسد به سید بطحا

زهره مخوانش که گشته زهره کنیزش
دخت مخوانش که گشته اُمّ أبیها

سنگ صبورش نبی راضی مرضی
محرم رازش علی عالی اعلا

تربت پاکش نهان ز دیدۀ مردم
چون شب قدری نهفته در سه شب احیا

گر نود و نه بُود اسامی باری
هست یکی زین میانه اعظم و عظمی

از پی دستاس توست چرخش گردون
زینت نعلین توست گنبد مینا

سورۀ کوثر به نام توست مزین
آیۀ تطهیر شد ز نام تو معنا

ره نبَرَد در بهشت روز قیامت
هر که تو بر نامه‌اش نکرده‌ای امضا

حبّ تو جنت شده‌ست و بغض تو دوزخ
ای به قیامت معاندان تو رسوا

سوی تو آید نبی به روز تحدی
سمت تو گردیده قبله لیلة‌الأسرا

کیست به غیر از تو با علی مترادف 
غیر علی کیست با تو همسر و همتا

روزه گرفت و سه بار نان خودش را
داد به درویش مستمند ز تقوا

خیر طلب می‌کند ز فرط محبت
در حق همسایگان ز قادر یکتا

قدر تو همسایگان کجا بشناسند
حیف طلا که کنی‌ش خرج مطلّا

در حد ما نیست مدح نام تو کردن
مدح تو گوید مگر خدای تعالی

ما نتوانیم حق وصف تو گفتن
با همه کرّوبیان عالم بالا
 
#محمدرضا_طهماسبی

فاطمه‌ای که عقل‌ها، محو عبادتش بوَد
نقش به چهر دوستان، مُهر ارادتش بوَد
همسریِ علی، نهایت سعادتش بوَد
لیلهٔ قدر اولیا، شام ولادتش بوَد

ثبت شد از ولادتش، بقای نسل احمدی
یافت بقا ز نسل او، شریعت محمدی

فاطمه‌ای که ذات حق بر او، سلام می‌کند
ادای ذکر نام او، به احترام می‌کند
کسی که پیش پای او، پدر قیام می‌‌کند
بر در خانه‌‌اش سلام، صبح و شام می‌کند

شرف ببین که خانه‌‌اش، بُرده سَبَق ز طور هم
حیا ببین که پوشد او، چهرۀ خود ز کور، هم

فاطمه‌ای تو، بازگو فلسفهٔ حیات را
ساخته جِدّ و جَهد تو سفینة‌النجات را
زنده نگاه داشتی، «و آتوا الزّکاة» را
«حی علی‌الفلاح» را، «حی علی‌الصلاة» را

ای که خدای بی مثل، به کوثرت مثال زد
دَم از جلال و، قدر تو، قادر ذوالجلال زد...

به حُسن تو، که می کند جلوه‌گر آفتاب را
به اشک تو که بشکند قیمت دُرّ ناب را
به کوی تو که از دلم ربوده صبر و تاب را
عرض سلام کردم و، منتظرم جواب را

دریغ از جواب ما، به خاطر خدا مکن!
دست توسّل مرا، ز چادرت جدا مکن...

#سیدرضا_مؤید

...صبح شور آفرین میلادت
لحظه‌ها چون فرشتگان شادند
چار تن بانوی بهشتی هم
گل فشاندند و دل ز کف دادند

داد فرمان، خدا به پیغمبر
که: «فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَ انحَر»

مثل «حوا» شمیم جنت را
«مریم» آن جا به یک اشاره گرفت
بوسه بر خاک پایت «آسیه» زد
دامنت را به شوق، «ساره» گرفت

جز تو ای معنی «کلام الله»
کیست شایستۀ «سلام الله»؟

ای وجودی که در کمال شهود،
هستی‌ات نورِ عالمِ غیب است
نام پاک تو بی وضو بردن
نزد اصحابِ معرفت، عیب است

با علی نُه بهار پیوستی
دَرِ خواهش به روی خود بستی

به خدا، خانۀ گِلین تو را
اشتیاق حبیب، پُر کرده‌ست
عطر ناب «لِیذهِبَ عَنکُم»
بوی«امَّن یجیب» پُر کرده‌ست

حلقه زد گرد چهره‌ات چون ماه
هالۀ «اِنَّما یریدُ الله»

لطف سرشارت، ای عصارۀ وحی
خستگان را به مهر، تسکین داد
تا سه شب، قوت خویش را هر شب
به یتیم و اسیر و مسکین داد

در شگفت از تو قدسیان ماندند
سورۀ نور و هل اتی خواندند

چه کسی می‌بَرد گمان که خدا
به کنیز تو رتبۀ کم داد؟
فضه شد میهمان مائده‌ای
که خدا پیش از این به مریم داد

می‌توان با محبت تو رسید
به رهایی به روشنی به امید

نیمه‌شب‌ها که در دل محراب
ذکر آیات نور داشته‌ای
ای نمازت نهایت معراج!
عرش را پشت سر گذاشته‌ای

باغ سجاده غرق عطر تو بود
همه آفاق، زیر چتر تو بود

صلح سبز«حسن» که جاری شد
چشمه در چشمه از پیامت بود
نهضت سرخ روز عاشورا
شعله در شعله از قیامت بود

خطبه را زینب از تو چون آموخت
سخنش ریشۀ ستم را سوخت

ای دلت در کمال بی رنگی
از همه کائنات، رنگین‌تر!
بود بار امانت از اول
روی دوشت ز کوه، سنگین‌تر

تو منزّه‌ترینِ زن‌هایی
بر بلندای نور، تنهایی

با همان دست عافیت پرور
که پرستاری پدر کردی،
از امام زمان خود، یاری
در هیاهوی پشت در کردی

سرمۀ دیده، خاک پایت باد
همۀ هستی‌ام فدایت باد...

#محمدجواد_غفورزاده

دنیاست چو قطره‌ای و دریا، زهرا
کی فرصت جلوه دارد اینجا زهرا؟

قدرش بوَد امروز نهان چون دیروز
هنگامه کند و لیک، فردا زهرا

خالق چو کتاب خلقت انشا فرمود،
عالم چو الفبا شد و معنا، زهرا

طاها و علی دو بی‌کران دریایند
وآن برزخ ما بین دو دریا، زهرا

بر تخت جلال از همه والاتر
بر مسند افتخار، یکتا زهرا

در آل کسا محور شخصیّت‌هاست
مابین اَب و بَعل و بنیها، زهرا

او سرّ خدا و لیلةالقدر نبی‌ست
خِیر دو سرا درخت طوبی، زهرا

سرسلسلۀ‌ نسل پیمبر، کوثر
سرچشمۀ‌ نور چشم طاها، زهرا

تنها نه همین مادر سبطین است او
فرمود نبی: اُمّ ابیها، زهرا!

هنگام شفاعت چو رسد روز جزا
کافی‌ست برای شیعه، تنها زهرا

حیف است «حسانا» که در آتش سوزد
آن شیعه که ورد اوست: زهرا، زهرا

#حبیب_الله_چایچیان

می‌داد نسیم سحری بوی تنت را
از باد شنیدم خبر آمدنت را

صد مصر پُر از یوسف و یعقوب، ندارد
ای گم شده‌ام، رایحۀ پیرهنت را

هم‌چون دل ما بشکند آن دست که بشکست
ای سرو چمن! قامت دشمن شکنت را

امروز به هنگام عروج تو ملائک
گفتند به من قصّۀ پرپر زدنت را

گفتند که چون لالۀ پرپر شده‌ دیدیم
در روضۀ گل‌رنگ حسینی، حسنت را!

یک‌پارچه جان بیند و دل جای تن تو
صاحب‌نظری گر بگشاید کفنت را!

جسم تو همه جان شد و پیوست به جانان
دیگر ز چه گیریم سراغ بدنت را؟

#عباسعلی_مهدی

در راه خدا تن به خطر باید داد
در مقدم انقلاب سر باید داد
آن شیرزنی که شوهرش گشت شهید
می‌گفت در این راه پسر باید داد

#سیدحسن_حسینی

تن فرزند بهر مادر آمد
اگر او رفت با پا، با سر آمد
گلم از عشق، آتش داشت در دل
ولی از او فقط خاکستر آمد

#علی_انسانی

باز کن چشمان از اندوه مالامال را
چار داغ تازه داری، چارفصل سال را

پا به پای چار فصل داغ‌هایت مثل ابر
بارها خون گریه کردم، منتهی الآمال را...

داغ پشت داغ، پشت داغ، پشت داغ... آه
داغداران خوب می‌فهمند این احوال را

از شهامت مانده بر دوشت مدال افتخار
کم خدا انداخت بر دوش زنی این شال را

چار داغت را نیاوردی به رو، گفتی حسین
کرد بارانی سؤالت، روز استقبال را

عشق تو خون خدا و عشق ما عباس توست
او که از حق، جای دستانش گرفته بال را

مادر دریا ببخش این شعر در شأن تو نیست
کاش می‌بستم به مدحت این زبان لال را

#عباس_شاه_زیدی

فدای حُسن دل‌انگیز باغبان شده بود
بهار، با همه سرسبزی‌اش خزان شده بود

چهار دسته گُلش را به پنج تن بخشید
مقیمِ خاکِ درش، هفت آسمان شده بود

چه سربلند و سرافراز امتحان پس داد
برای عرض ادب، سخت امتحان شده بود

به عشق «شیر خدا» از یل دلاور خود
گذشت اگر چه در این راه نیمه‌جان شده بود

چه امتحان بزرگی! که در رثای حسین
-و نه به خاطر فرزند- روضه‌خوان شده بود

اگر چه پیر شد از داغِ بی‌امان، اما
به پشتوانهٔ زینب دلش جوان شده بود

فدای «اُمّ اَبیها» شدن علامت داشت
به این سبب قد «اُمّ البنین» کمان شده بود
 
#سیدمهدی_موسوی

روزی که پا به عرش معلا گذاشتی!
بر هر چه داشت نقش «تو» را، پا گذاشتی

در هیئت کنیزی اولاد فاطمه
این‌گونه پا به خانهٔ مولا گذاشتی

می‌ریخت از نگاه تو احساس مادری
مرهم به زخم زینب کبری گذاشتی

«مولا صدا بزن، نه برادر! حسین را...»
این جمله را تو بر لب سقا گذاشتی

در کربلا برای دل سنگ کوفیان
چار آینه به رسم تماشا گذاشتی

با تو بقیع داغ دلش تازه شد که تو
پا جای پای غربت زهرا گذاشتی

پیش از تو نوحه، شور حماسی نمی‌گرفت
رسم خوشی‌ست آنچه که بر جا گذاشتی

از خوان نوحه‌خوانی تو آب می‌خورد
چشمان خیس ما که بر آن پا گذاشتی

#سیدمحمدجواد_میرصفی