شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۱۹۹ مطلب با موضوع «قالب» ثبت شده است

چشم تو نوازشگر و مهرافروز است
در عمق نگاه تو غمی جانسوز است
یک روز به دست تو نگاهش را دوخت
زیبایی چشم آهو از آن روز است

#محمدجواد_غفورزاده

با زمزمی به وسعت چشم تر آمدم
تا محضر زلال‌ترین کوثر آمدم

قسمت نشد که بال و پری دست و پا کنم
اما به شوق دیدن تو با سر آمدم

گفتند زائر حرمت زائر خداست
مُحرم‌تر از همیشه بر این باور آمدم

اینک مدینةالنبی‌ام، مشهدالرضاست
با نام تو به محضر پیغمبر آمدم

از حس و حال روشن معراج پُر شدم
وقتی به خاکبوسی «بالاسر» آمدم

حسی کبوترانه گرفته‌ست جان من
«پایین پای» تو شده هفت آسمان من


در این حریم قدسی سرتاسر آینه
روشن شده به نور تو چشمم هر آینه

گرد و غبار صحن تو را می‌خرد به جان
همواره بوده است بر این باور آینه

پر می‌کشد از این همه قلب شکسته: آه
سر می‌زند از این همه چشم تر: آینه

عکس ضریح توست که در قاب چشم‌هاست
یا عکسی از بهشت نشسته بر آینه

گم کرده دارم، آمده‌ام با نگاه تو
پیدا کنم تمام خودم را در آینه

لبریز روشنی‌ست تمام رواق‌ها
آیینگی‌ست جان کلام رواق‌ها


شب‌های گریه تا به سحر حرف می‌زنم
با واژه واژه خون جگر حرف می‌زنم

شمعم که گریه می‌کنم و گریه می‌کنم
با قطره قطره آتش تر حرف می‌زنم

روح لطیف تو شده سنگ صبور من
گویی که با نسیم سحر حرف می‌زنم

گاهی کنار پنجره‌های ضریح تو
گاهی در آستانهٔ در حرف می‌زنم

شب‌های بارگاه تو را درک کرده‌ام
از «لیلة الرغائب» اگر حرف می‌زنم

بر لب رسیده از قفس سینه، آه من
حرف دل است روی زبان نگاه من


روی تو را ستارهٔ اشراق خوانده‌اند
خوی تو را «مکارم الاخلاق» خوانده‌اند

دست تو را که خالق لطف و کرامت است
روزی‌رسان انفس و آفاق خوانده‌اند

باران مهربانی بی‌وقفهٔ تو را
شأن نزول سورهٔ انفاق خوانده‌اند

در مذهب نگاه تو غم حرف اول است
چشم تو را پیمبر عشاق خوانده‌اند

هفت آسمان و رحمت شمس الشموسی‌ات
ذرات خاک و لطف انیس النفوسی‌ات
 
#سیدمحمدجواد_شرافت
#خاک_باران_خورده

محبوب رضاست هر که دل‌ریشتر است
از کعبه صفای این حرم بیشتر است
اینجاست طبیبی که ندارد نوبت
هر دل که شکسته‌تر بُوَد پیشتر است

#سیدرضا_مؤید

باید به قدّ عرش خدا قابلم کنند
شاید به خاک پای شما نازلم کنند

دل می‌کنم از آن‌که دل از تو بریده است
دل می‌دهم به دست تو تا بی‌دلم کنند

امشب کمیت شعرم اگر لنگ می‌زند
فردا به لطف چشم شما دعبلم کنند

ایمان راستین هزاران رسول را
آمیخته اگر که در آب و گلم کنند،

شاید خدا بخواهد و با گوشه‌چشمتان
بر رتبه‌ی غلامی‌تان نائلم کنند

وقتی سرشت آب و گلم را ازل خدا
بر آن نوشت رعیت سلطان ارتضی


در هشتمین دمی که خدا بر زمین دمید
بوی بهشت هفتم او ناگهان وزید

از شش‌جهت نسیم خبر داد و بعد از آن
از پنجره صدای اذان خدا رسید

چار عنصر از ولادت او جان گرفته‌اند
یعنی زمین به یمن وجودش نفس کشید

از هشت بی‌خود این همه پایین نیامدم
یک حرف بیشتر چه کسی از خدا شنید

توحید، حرف محوری دین انبیاست
شرط رضا به حکم «أنا من شروطها»ست


از برکتت نبود اگر، نان نداشتیم
باران نبود غیر بیابان نداشتیم

سوگند بر تو ای سر و سامان زندگی
بی‌تو نه سر که این همه سامان نداشتیم

این حوزه‌ها نفس به هوای تو می‌کشند
لطفت اگر نبود، مسلمان نداشتیم

ای آرزوی هر سفر دل! از ابتدا
ما قبله‌ای به غیر خراسان نداشتیم

ما رعیت ری‌ایم که سلطان به جز رضا
ارباب جز حسین در ایران نداشتیم

خون حسین در رگ و در ریشه‌ی من است
علم رضا معلم اندیشه‌ی من است


چشم امید بر در لطف تو بسته است
هر زائری که گوشه‌ی صحنت نشسته است

بارانی است حال و هوای دو دیده‌ام
اینجا همیشه کاسه‌ی چشمم شکسته است

از باب جبرئیل به پابوست آمدن
از آسمان‌رسیده و رسمی خجسته است

آن پیرمرد تشنه در آن گوشه‌ی حرم
از راه دور آمده و سخت خسته است

با صد امید حاجت این‌بار خویش را
با پارچه به پنجره فولاد بسته است

وا شد گره ز پارچه، حاجت روا شده‌ست
یعنی که زائر حرم کربلا شده‌ست


با یاد خاطرات سفر با عشیره‌ام
بر عکس یادگاری با صحن، خیره‌ام

از بس دلم شکسته برای زیارتت
با اشک شوق گرم وضوی جبیره‌ام

یاد غروب‌های زیارت هنوز هم
گاهی پی دو جرعه‌ی جامع کبیره‌ام

«یا قادة الهداة و یا سادة الولاة»
«مستبصرٌ بشأنکم» این است سیره‌ام

فرموده اید «فعلکم الخیر» یا رضا
ای هشتمین «کلامکم النور»، تیره‌ام

از بس گناه دور و برم را گرفته است
چون تک‌درخت خشک میان جزیره‌ام

ما هم شنیده‌ایم که فرموده‌ای شما
هستم در انتظار ظهور نبیره‌ام

دعبل کجاست تا بنویسد در این فراز
عجل علی ظهورک یا فارس الحجاز

#محسن_عرب_خالقی

آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده

ای حرمت ملجأ درماندگان
دور مران از در و راهم بده...

لایق وصل تو که من نیستم
اذن به یک لحظه نگاهم بده...

تا که ز عشق تو گدازم چو شمع
گرمی جان‌سوز به آهم بده

لشکر شیطان به کمین من است
بی‌کسم ای شاه پناهم بده

از صف مژگان نگهی کن به من
با نظری یار و سپاهم بده

در شب اول که به قبرم نهند
نور بدان شام سیاهم بده

ای که عطابخش همه عالمی
جمله‌ی حاجات مرا هم بده

آن چه صلاح است برای «حسان»
از تو اگر هم که نخواهم بده
 
#حبیب_الله_چایچیان

خانه‌های آن کسانی می‌خورد در، بیشتر
که به سائل می‌دهند از هرچه بهتر بیشتر

عرض حاجت می‌کنم آن‌جا که صاحب‌خانه‌اش
پاسخ یک می‌دهد با ده برابر بیشتر

گاه‌گاهی که به درگاه کریمی می‌روم
راه می‌پویم نه با پا، بلکه با سر، بیشتر

زیر دِین چارده معصومم اما گردنم
زیر دِین حضرت موسَی‌بن‌جعفر بیشتر

گردنم در زیر دِین آن امامی هست که
داده در ایران ما طوبای او بر، بیشتر

آن امامی که «فداکِ» گفتنش رو به قم است
با سلامش می‌کند قم را معطر بیشتر

قم همان شهری که هم یک ماه دارد بر زمین
همچنین از آسمان دارد چل اختر بیشتر

قصد این بار قصیده از برادر گفتن است
ورنه می‌گفتم از این معصومه‌ خواهر بیشتر

من برایش مصرعی می‌گویم و رد می‌شوم
لطف باباهاست معمولاً به دختر بیشتر

عازم مشهد شدم تا با تو درد دل کنم
بودنم را می‌کنم این‌گونه باور بیشتر

مرقدت ضرب‌المثل‌های مرا تغییر داد
هرکه بامش بیش، برفش... نه! کبوتر، بیشتر

چار فصل مشهد از عطر گلاب آکنده است
این چنین یعنی سه فصل از شهر قمصر بیشتر

پیش تو شاه و گدا یکسان‌ترند از هر کجا
این حرم دیگر ندارد حرف کمتر، بیشتر

ای که راه انداختی امروز و فردای مرا!
چشم‌ بر راه تو هستم روز آخر بیشتر

از غلامان شما هم می‌شود دنیا گرفت
من نیازت دارم آقا روز محشر بیشتر

بر تمام اهل‌بیت خویش حسّاسی ولی
جان زهرا چون شنیدم که به مادر بیشتر...

بیشترهایی که گفتم از تو خیلی کمترند...

#حسین_رستمی

#محفل_شاعران_آیینی

اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را

تجلی‌خانه برپا کرده با گلدسته‌های نور
تداعی می‌کند صحن و سرایش مشهد و قم را...

مفاتیح‌الجنان بر لب، در و دیوارها شاعر
عوض کرده‌ست این تصویر‌ها طرز تکلم را

دلی اندازهٔ دریا برایش با خود آوردم
که با لبخندی آرامش دهد روح تلاطم را...

هماره قدسیان بر سفرهٔ اکرام او مُنعِم
خدا بخشیده بر خوان کریمان این تنعّم را

پدر«باب الحوائج» او خودش «شاهچراغ» اما
زیارت‌نامه می‌خواند دمادم نور هشتم را

تصور می‌کنم در طوس هستم، چشم می‌بندم
و حس می‌گیرم از شیراز این اوج تبسم را

به خود می‌آیم از اشکی که در هر بیت جاری‌ست
چه باران خوشی، من دوست دارم این تداوم را...
 
#عبدالرضا_کوهمال_جهرمی
#از_نواحی_روشن_کلمات

صدای ذکر تو شب را فرشته‌باران کرد
عبور تو لب «شیراز» را غزل‌خوان کرد
 
«کرم نما و فرود آ که خانه خانهٔ توست»
بیا که چشم و دلت شهر را چراغان کرد
 
چو خواهرت که ز «دریاچهٔ نمک» دل برد
هوای زلف تو دریاچه را «پریشان» کرد
 
نه شیخ شهر، تو شاهی که با چراغ رسید
و برق عشق تو ما را گرفت و انسان کرد
 
ولی چه حیف که آن طرهٔ خیال‌انگیز
چه زود آمد و دل برد و روی پنهان کرد
 
چه اشک‌ها که ضریحت به گونه‌ها جاری...
چه دردها که خدا با دل تو درمان کرد
 
شرابِ خون تو جوشید و جان «حافظ» را
به جرعه‌ای غزل از جام غیب مهمان کرد
 
و گنبد تو برای دل کبوترها
چه مهربان شد و پرواز را چه آسان کرد
 
سفر اگر چه چنین ناتمام ماند، ولی
صدای پای تو «شیراز» را «خراسان» کرد
 
#قاسم_صرافان
#مولای_گندمگون

مرا مبین که چنین آب رفته لبخندم
هنوز غرقهٔ امواج سرد اروندم

در این شبانه که غواص درد مواجم
به دستگیری یاران رفته محتاجم

کسی نگفته و مانده است ناشنیده کسی
منم شبیه کسی، آنکه خواب دیده کسی

منم شمایل داغی که شرقیان دیدند
گلی که در شب آشوب، غربیان چیدند

منم شبیه به خوابی که این و آن دیدند
برای این همه مه پیکر جوان دیدند

منم که با سند زخم، اعتبار خودم
منم که چهرهٔ تاریخی تبار خودم

شبیه سوختن ایل داغدار خودم
منم که با سند زخم اعتبار خودم

پری نموده و بر پرده‌ها فریب شده
فریب غرب مخور کاین‌چنین غریب شده

ستاره‌ها و پری‌های سینما منگر
به چشم غارنشینان چنین به ما منگر

دروغ این همه رنگش تو را ز ره نبرد
شلوغ شهر فرنگش دل تو را نخرد!

سخن مگو که چنین و چنان به زاویه‌ها
مرو به خیمهٔ تاریک این معاویه‌ها

مبر حکایت خانه به کوی بیگانه
مگو به راز، به دیوان، حکایت خانه

اگرچه درد زیاد است و حرف‌ها تلخ است
بهل که بگذرم از شکوه، ماجرا تلخ است

اگرچه حرف زیاد است و حرف شیرین است
ببین به چهرهٔ من برد-بردشان این است

اگر نبود به کف تیغ من که تیزتر است
کجا ز طفل یمن طفل من عزیزتر است

مگر نه طفل من است این گلی که در یمن است
چرا فشردن دستی که بر گلوی من است؟

بهشت مردم شرقم، به غرب کی نگرم؟
دخیل کرببلایم، کجا به ری نگرم؟

چرا که مشق کنم، خط تیغ حرمله را؟
چرا به گندم ری بازم این معامله را؟

ببین به من که برای جهان چه می‌خواهند
برای این همه پیر و جوان چه می‌خواهند

برای پیری این کودکان چه می‌خواهند
منم بلاغت تصویر آنچه می‌خواهند

گمان مبر که من سوخته ز مریخم
خلاصهٔ همه بغض‌های تاریخم

بگو به دشمن تا گفتگو به من آرد
پی مذاکره بگذار رو به من آرد

ز خنده‌های شما اخم من جمیل‌تر است
منم دلیل شما، زخم من جلیل‌تر است

بایست! قوت زانوی دیگران مَطَلب!
به غیر بازوی خویش از کسی امان مَطَلب!

به ضربهٔ سم اسبان به روز جنگ قسم
به لحن داغ‌ترین خطبهٔ تفنگ قسم

که جز به تابش شمشیر، صبح ایمن نیست
چراغ‌های توهم همیشه روشن نیست

کجا به بره دمی گرگ‌ها امان دادند؟
کجا که راهزنان گل به کاروان دادند؟

مگر نه شیوهٔ فرعون‌شان رجیم‌تر است
در این مناظره، موسای تو کلیم‌تر است؟

مکن هراس ز من، نامهٔ امان توام
چراغ شعله‌ور عیش جاودان توام

به دیدگان وصالی در این فراق نگر
به کودکان ستمدیدهٔ عراق نگر

نه کدخدا به تو این قریه رایگان داده
به خط خون من این مرز را امان داده

نه چشم مست تو شرط ادامهٔ صلح است
دهان سوخته‌ام قطعنامهٔ صلح است

کنون که غرقهٔ لطفم، مرا سراب ببین
مرا در آینهٔ رجعت آفتاب ببین

جهان ز موج تو پر شد، خودت جزیره مباش
یمن اویس شد اکنون، تو بوهریره مباش!

چه گویمت که از این بیشتر نباید گفت!
به گوش بتکده غیر از تبر نباید گفت

#علی_محمد_مؤدب

ای انتظارِ جاری ده قرن تا هنوز
بی‌تو غروب می‌شود این روزها هنوز

اما هنوز چشمِ جهانی به راه توست
این جمعه آه می‌رسی از راه یا هنوز...؟

با اشتیاق رؤیت تو رو به آسمان
هر چشم، خیره است ولی ابرها هنوز...

باران پاک رحمتی و خاک می‌کشد
هر لحظه انتظار نزول تو را هنوز

تو وعده‌ی خدایی و جاری‌ست یاد تو
در خواهش مکرّر هر «ربنا» هنوز

در انتظار جمعه‌ی تو ندبه می‌کند
ناحیه‌ی مقدسه‌ی کربلا هنوز...

#سیدمحمدرضا_شرافت
#أیها_العزیز