شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#جواد_محمدزمانی» ثبت شده است

الغرض! فیض خاص گشت تمام
سهم ما باز، فیض عام شده است
دل ناباورم صدا می‌زد:
میهمانی مگر تمام شده است؟

گفته بودند آخر این ماه
عاشقش سر به زیر خواهد شد
گفته بودند با دلم هر شب
توبه کن، توبه! دیر خواهد شد

رمضان‌های بی‌شمار رسید
همه شب‌ها گذشت پی در پی
با خودم گفتم ای دل بی‌درد
فرصت توبه می‌رود، پس کی؟

فکر این باش سال دیگر هم
رمضان می‌رسد ز راه اما
تو مگر می‌شوی عوض؟ هرگز
تو مگر توبه می‌کنی اصلا!

تو فقط فکر آمدن، رفتن
فکر در مسجدِ خدا بودن
فکر با اشک خود غریبه شدن
با همه شهر آشنا بودن

چیست دیگر بگو که قلب تو را
به تامل، به فکر وا دارد؟
تو گمان می‌کنی به راه آیی؟
مرگ باید تو را به راه آرد

ای دل، از حال خود مشو غافل
چهره با اشک خود معطر کن
فرصت گفت‌وگو کمی باقی‌ست
خیز و فریاد توبه‌ای سر کن

#جواد_محمدزمانی

آن شب که باغ حال و هوای دعا گرفت
هر شاخه‌ای قنوت برای خدا گرفت

شعر علیل و واژه‌ی بی‌اشتهای آن
با اشک‌های شوق تشرف شفا گرفت

در گرگ و میش صبح، در انبوه خیر و شر
دل بیدلانه حالت خوف و رجا گرفت

امّا پس از طلوع فراگیر آفتاب
بی‌اختیار دامن مهر تو را گرفت!

مهر تو شرح روشن اشراق ناب بود
خورشید با تبسّم تو روشنا گرفت

عالم قرار بود پس از تو شود خراب
مهرت قدم نهاد که عالم بقا گرفت

با فطرت اویس دل آمد به سوی تو
از عطر مصطفای وجودت صفا گرفت

باغ از شکوفه هر سحر احرام شوق بست
اذن طواف در حرم کربلا گرفت

بی شک سراغ رایحه‌ی گیسوی تو را
حافظ هزار بار ز باد صبا گرفت!

با شوق تو مشارق الهام جلوه کرد
با عطر تو عوالم ایجاد پا گرفت

دیدم چگونه شاهد بزم شهود شد
آن عاشقی که رخصت «یا لیتنا» گرفت!


از داغ تو که در دل افلاک جا گرفت
آدم به ناله آمد و خاتم عزا گرفت

فیض عظیم با «وَ فَدَیناهُ» موج زد
این جام را خلیل به لطف شما گرفت

حتی پیامبر به پیامت امید داشت
آن روز که تو را به سر شانه‌ها گرفت

عمّان درست گفت: خدا در دم نخست
وقتی که امتحان ز همه اولیا گرفت

قلب تو بیشتر ز همه درد و داغ خواست
جانِ تو بهتر از همه جام بلا گرفت

ای دم به دم حماسه! ببخشا که شعر من
از حد گذشت و حال و هوای رثا گرفت

در حیرتم «کمیت» چگونه میان شعر
از دشمنان خون خدا خونبها گرفت؟!

«آنان که در مقام رضا آرمیده‌اند»
دیدند دعبل از چه امامی قبا گرفت

من در خور عطای شما نیستم ولی
باید دهان شاعرتان را طلا گرفت

وقتی خروش کرد که «باز این چه شورش است»
آری، چه شورشی که جهان را فرا گرفت...

#جواد_محمدزمانی

شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود
هر یوسفی که پیرهنی از کمال داشت
با طعن گرگِ حادثه در چاه رفته بود
حتی زمین که دیر زمانی خروش داشت
در خلسه‌ی شکفتن یک آه رفته بود
دختر طلای زنده به گوری به گوش داشت
شیطان به بزم مردم گمراه رفته بود
تنها به مکه بود که در جاده‌ی حرا
مردی به شوق سیر الی الله رفته بود
آن مرد هم تو بودی و تکبیر زن شدی
ذریّه‌ی حقیقی آن بت شکن شدی...

پلکت میان معرکه شمشیر می‌کشد
چشم تو طرح حمله‌ی یک شیر می‌کشد
حتی علی که جوشن او پشت هم نداشت
می‌گفت در پناه تو شمشیر می‌کشد
خورشید رزم‌های تو در خیبر و اُحُد
خطی به قصه‌های اساطیر می‌کشد
دندان تو شکست ولی باز هم کسی
از سینه‌ی تو نعره‌ی تکبیر می‌کشد
کمتر به کار شستن این زخم‌ها نشین
انگار قلب دختر تو تیر می‌کشد!
تسبیح می‌شوی و دلت شوق و شور را
چون دانه‌های نور به زنجیر می‌کشد
تو مظهر تمام صفات خدا شدی
شایان سجده و صلوات و دعا شدی
 
یک عمر شاهدی به دل باده نوش خود
با اینکه خود پیاله‌ای و می‌فروش خود
خلقت که سخت‌تر ز بنای مساجد است
از چه دوباره سنگ گرفتی به دوش خود؟
این قدردانی و "فتبارک" ز کار توست
یعنی که مرحبا بگو آخر به هوش خود!
گفتی کمی ز مرتبه‌ی رازقیّتت
اما شدی دوباره خودت پرده‌پوش خود
گفتند وحی، جلوه‌ی علم حضوری است
آیا تو گوش می‌کنی آن‌جا به گوش خود؟
این‌ها که گفته‌ایم به معنای کفر نیست
ماییم و باز مرکب لفظ چموش خود
ما را ببخش، جز تب حیرت نداشتیم
ما واژه غیر وحدت و کثرت نداشتیم
 
ارزانی کمال تو، قلب سلیم بود
مستی هر پیامبر از این شمیم بود
آنجا که شرح خلقت آدم نوشته شد
وصف تو در کتاب به خلق عظیم بود
مردی به نام احمد، ازین راه می‌رسد
این حادثه، نوشته‌ی عهد قدیم بود
کوری چشم ظلمت شب راهه، مثل نور
تنها نگاه آینه‌ات مستقیم بود
فرعون نفس ساحر ما را چه خوش گرفت
محو عصای معجزه‌ی تو کلیم بود
پر زد خدیجه همچو ابوطالب از حرم
آن فصل، فصل هجرت دو یاکریم بود
این زخم‌ها به سینه‌ی تو غالب آمده است
دشوارتر ز شعب ابی‌طالب آمده است
 
خورشیدی است جلوه‌ی هفت آسمان تو
توحیدی است سیره‌ی پیشینیان تو
آن عرشیان که سجده به آدم نموده‌اند
بوسیده‌اند با صلوات آستان تو
با آنکه صبر نوح به نفرین گشود لب
غیر از دعا نخواست بر امّت، زبان تو
جدّت اگر چه لایق وصف خلیل شد
شد واژه‌ی حبیب سزاوار جان تو
بر اسب باد بود سلیمان، ولی نداشت
تیری که داشت لیلة الاسرا کمان تو
موسی اگر برای تکلّم به طور رفت
شد آسمان هفتم حق میزبان تو
با گردباد خاک، اگر آسمان رود
کی می‌رسد به پله‌ای از نردبان تو؟
نورت چو آفتاب در آفاق جلوه کرد
از سینه‌ات مکارم اخلاق جلوه کرد
 
کردیم در حریم تو دست دعا بلند
ای آنکه هست مرتبه‌ات تا خدا بلند
بر دامن شفاعت تو چنگ می‌زند
دستی که کرده‌ایم به یا ربنّا بلند
خورشیدی آن قدر که به جسمت نمانده است
حتی نسیم سایه‌ی کوتاه یا بلند
همراه دسته‌های گل یاس، می‌شود
نام تو از صلابت گلدسته‌ها بلند
کفر ازهراس موج تو نابود می‌شود
هرچند چون حباب شود از هوا بلند
این جمع را بگو که به تحقیر کم کنند
از پشت حجره‌های جهالت صدا بلند
حتی خیال دوری اگر بال گسترد
حنانه‌ایم و ناله‌ی ما در قفا بلند
ما را به حال خویش مبادا رها کنی!
این کار را –همیشه‌ی رحمت- کجا کنی؟...
 
تحسین آیه‌های خدا را خطاب‌ها
مست شراب لم یلد تو خراب‌ها
منت نهاده‌ است خدا بعثت تو را
یعنی برای عکس تو تنگ است قاب‌ها
از بس شکفته باغ دعا زیر پلک تو
دارند اشک‌های تو عطر گلاب‌ها
پیشی مگیر این همه در گفتن سلام
شرمنده می‌شوند ز رویت جواب‌ها
از غصه‌ها محاسن پاکت سپید شد؟
یا پیر می‌شوند برایت خضاب‌ها؟
بس نیست این‌که پات ورم کرده از نماز؟
مگذار حسرت این همه بر چشم خواب‌ها!
ما را به روز واقعه تشنه رها مکن
تا هست مهر دختر پاک تو آب‌ها
امواج شوق، ساحل امن تو دیده‌اند
«آرامش است عاقبت اضطراب‌ها»
فاسق شگفت نیست به عاشق بدل کنی
وقتی که بالّتی هی اَحْسَنْ جَدَل کنی!
 
با آن‌که خلقت است طفیل امیری‌ات
دم می‌زنی به نزد خدا از فقیری‌ات
حتّی به کودکی ز خدا جلوه داشتی
خورشید، خانه داشت به دندان شیری‌ات
با آن‌که تاج و تخت سلیمان هم از خداست
معراج می‌رویم ز فرش حصیری‌ات
کمتر به شرح سوره‌ی هود آستین گشا
می‌ترسم آیه‌ها ببرد سمت پیری‌ات
آفاق را چو آیه‌ی انفاق زنده کرد
از پابرهنگان خدا دستگیری‌ات
با آن‌که ناز می‌دمد از سر بلندی‌ات
شوق نماز می‌چکد از سر به زیری‌ات
کوری چشم سامری از جنس نور هست
هارون‌ترین وصّی خدا در وزیری‌ات
وقتی سخن ز لطف بهار ولی شکفت
بر غنچه‌ی لبان تو نام علی شکفت
 
دنیا شنید نام علی را بهار شد
چابک‌ترین غزال فضیلت شکار شد
با آن‌که آفتاب تو سایه نداشته است
خورشید آن امام تو را سایه‌وار شد
از چشمه‌ی حماسه‌ی تو آب خورده بود
برقی که میهمان تب ذوالفقار شد

آری برای مرحب و عمرو بن عبدود
حتی شکست خوردن از او افتخار شد
هر چند برکه بود در آغاز خود غدیر
جوشید و رودخانه‌ شد و آبشار شد
آن صبح بر محاسن او خون نشسته بود؟
یا باغ یاس چهره‌ی او لاله‌زار شد؟
شمشیر را به فرق عدالت نشانده‌اند
چیزی مگر ز مزد رسالت نخوانده‌اند؟
 
آن‌جا که جلوه‌های شب قدر پر گشود
اوصاف کوثر تو در آفاق رخ نمود
در شرق آسمانی پهلوی دخترت
خورشید بوسه‌های تو گرم طلوع بود
وقتی که عطر فاطمه آهنگ باغ داشت
شوق قناری لب تو داشت این سرود:
بر روشنای خانه‌ی هارون من سلام
بر دامن طلوع حسین و حسن درود
حتما پس از تو دختر تو داشت احترام!
حتما مدینه فاطمه را بعد تو ستود
یک مژده‌ی تو فاطمه را شاد کرده بود:
تو زود می‌رسی به من ای بی‌قرار، زود
این چند روزِ دختر تو چند سال بود
دلتنگ نام تو ز اذان بلال بود
 
باغ تو با دو یاسمن آغاز می‌شود
با غنچه‌های نسترن آغاز می‌شود
آری، بقای دین تو با همت حسین
در شور نهضت حسن آغاز می‌شود
آیات از عقیق لبش شهره می‌شود
راه حجاز از یمن آغاز می‌شود!
در صبح صلح او که پر از عطر کربلاست
هفتاد و دو گل از چمن آغاز می‌شود
صلحش اگر چه ختم نمی‌شد به ساختن
از هرم طعنه سوختن آغاز می‌شود
این غصه بعد مرگ به پایان نمی‌رسد
این داغ، تازه از کفن آغاز می‌شود
آن‌قدر تیر بوسه به تابوت می‌زند
تا خون ز صفحه‌ی بدن آغاز می‌شود
آری تنی که از اثر زهر شد کبود
ای کاش در کنار مزار تو دفن بود
 
ما مانده‌ایم و معنی مکتوم این کتاب
ما مانده‌ایم و مستی معصوم این شراب
تا هفت پرده راز حسینت عیان شود
گفتیم هفت مرتبه تکبیر با شتاب
پایین ز منبر آمدی، آغوش واکنان
یعنی دلت نداشت به هنگام گریه، تاب
این نور از تو بود که بر شانه‌ات نشست
جز آفتاب جای ندارد بر آفتاب!
حتما ز فرط بوسه‌ی بی‌وقفه‌ی تو بود
که بر لب حسین نمانده است هیچ آب!
حتی به وقت مرگ اجازه نداده‌ای
از سینه‌ات جدا شود آن عطر و بوی ناب
حالا نگاه کن که ز صحرای کربلا
این‌گونه، دختر تو، تو را می‌کند خطاب:
«این کشته‌ی فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست»
 
نامت هزار مرتبه از قلب و جان گذشت
آری مگر ز یاد خدا می‌توان گذشت؟
هر تازه لقمه‌ای که به دست فقیر رفت
از سفره‌ی کرامت این خاندان گذشت
حتی مناره‌ها همه در وجد آمدند
وقتی که نامت از سر باغ اذان گذشت
دیگر چگونه بین زمین تاب آوری؟
وقتی بُراقت از سر هفت آسمان گذشت
در اشتیاق روی تو از جان گذشته‌ایم
«دنیا غم تو نیست که نتوان از آن گذشت»
دیدیم بستر تو و گفتیم که چه زود
باید ز پیش آن پدر مهربان گذشت
گیرم که باغ زنده بماند در این خزان
آخر چگونه می‌شود از باغبان گذشت؟
چون حمزه تا همیشه کنار اُحُد بمان
آه ای پدر کنار یتیمان خود بمان

#جواد_محمدزمانی


هر نصر من الله به شمشیر علی بود
هر فتح قریب از دل چون شیر علی بود

در خیبر و بدرش همه یکپارچه گفتند:
پیروزی اسلام به شمشیر علی بود

آن رعشه که بر کاخ معاویه درافتاد
پیداست که از نعره تکبیر علی بود

در سینه اگر بغض علی داشت عجب نیست
چون سینه دشمن هدف تیر علی بود

یک قوم در اندیشه تحقیر علی بود
یک طایفه مشغول به تکفیر علی بود

گفتند و نماندند ولی نام علی ماند
الحق که علی شاهد تکثیر علی بود

حتی به سکوتش کمر تفرقه خم شد
این وحدت ما حاصل تدبیر علی بود

صد رنگ عوض کرد بشر در طی ایام
تاریخ کجا شاهد تغییر علی بود؟

فرمود که دوزخ چه بسا خلق نمی‌شد
در هر دل اگر مهر فراگیر علی بود

پیغمبر ما آینه حسن خدا بود
در آینه هر آینه تصویر علی بود

هنگام سحر فاطمه بر منبری از نور
با یازده آیینه به تفسیر علی بود

از خاک نجف شاخه انگور بر آمد
این معجزه تاک به اکسیر علی بود

ایوان نجف! هان تو شهادت بده فردا
این دل همه عمر به تسخیر علی بود

#جواد_محمدزمانی

کو آن که طی کند شب عرفانی تو را
شاعر شود حقیقت نورانی تو را

این رودها که همسفر بی‌قراری‌اند
تحسین نموده‌اند خروشانی تو را

با صد هزار شاخه گل یاس هم بهار
هم‌پای نیست عطر گلستانی تو را

وقت عبادت آیه‌ای از نور می‌شوی
تا عرش می‌برند چراغانی تو را

تسبیح کرده‌اند خدا را فرشتگان
تا دیده‌اند جلوه سبحانی تو را

باید فرشتگان پی درک فصاحتت
از بر کنند متن سخنرانی تو را

اندوه رنج‌های تو با آن مساحتش
پُرچین نکرد صفحه پیشانی تو را
 
هجده گل از حیات جهان چید دست تو
ای باغ‌های خرم توحید، مست تو

 
این چشمه‌ها بدون تو آب روان نداشت
این دشت‌ها بدون تو طبع جوان نداشت

بهتر ز یاس‌های تو نُه‌چرخ گل ندید
بهتر ز دودمان تو هفت‌آسمان نداشت

ای مهربان‌تر از همه شهر با علی
ای آن که چون تو شهر علی مهربان نداشت

نُه سال با تو چشم علی روی غم ندید
نُه سال جز تو قلب علی همزبان نداشت

نُه سال جز تو مادر گل‌ها کسی نبود
نُه سال جز تو باغ علی باغبان نداشت

نُه سال سفره‌های فقیران شهرتان
جز با تنور بخشش این خانه نان نداشت

بانو! مدینه عطر شما را گرفته بود
اما چرا کسی خبر از قبرتان نداشت
 
باشد ولی ز خاک بهار تو باقی است
در باغ یاس عطر مزار تو باقی است

 
عزم شما مبارزه از سر گرفته بود
تصمیم بر جهاد مکرر گرفته بود

لشکر شد اشک‌های شما در مصاف خصم
وقتی شرار فتنه‌گری در گرفته بود

آن روز تیغ خطبه تو آبدیده بود
حال و هوای حمله به خیبر گرفته بود

آن روز واژه‌های شجاع تو در نبرد
جان از جوان و دل ز دلاور گرفته بود

زینب که خطبه‌های سراسر حماسه خواند
این درس را، ز مکتب مادر گرفته بود

ای مادر شلمچه! امید شهادتم
در پشت روضه‌های تو سنگر گرفته بود
 
دلخسته‌ام، طراوت کارونم آرزوست
لیلای جان! جزیره مجنونم آرزوست

 
برداشت دست حق ز رخ شب نقاب را
حس کرد باز پنجره‌ها آفتاب را

بیدار گشته‌ایم و دل‌آشفته دشمنان
دیگر مگر به خواب ببینند خواب را

باید امید داشت به فردای پرغرور
باید فزون نمود در این ره شتاب را

گفتا به حق تجلی نور خمینی است
هر کس که دید رهبر این انقلاب را

فریاد می‌زنیم در این شور بی‌کران
«عجّل علی ظهورکَ یا صاحب الزمان»

#جواد_محمدزمانی

روی عدم ندید وجودی که داشتی
امکان نما نبود نمودی که داشتی

در خاک هم به دیدن افلاک رفته ای
عین فراز بود فرودی که داشتی

ای از تبار لیله‌ی قدر اندکی درنگ
ما را ببر به سمت شهودی که داشتی

ای بانویی که بود مباهات نسل تو
با جبرئیل، گفت و شنودی که داشتی

ققنوس‌وار در پی خورشید پر زدی
از شعله‌های آتش و دودی که داشتی

گفتی و باز منکر شأن شما شدند
نفرین به دشمنان حسودی که داشتی

اما حماسه در تن آفاق پا گرفت
از پشت روزهای کبودی که داشتی

#جواد_محمدزمانی