شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#جواد_محمدزمانی» ثبت شده است

آن باده‌ای که روز نخستش نه خام بود
یک اربعین گذشت و دوباره به جام بود

شکر خدا که صبح زیارت دمیده است
هر چند آفتاب حیاتم به بام بود

این خاک زنده می‌کند آن عصر تشنه را
وقتی که آسمانِ رخت سرخ‌فام بود

بین من و سرت اگر افتاد فاصله
امام هنوز سایهٔ تو مستدام بود

سرها به نیزه بود ولی هجم سنگ‌ها
معلوم بود حمله‌کنان بر کدام بود

دشنام و هتک حرمت اسلام میهمان!
این از رسوم تازه‌تر احترام بود

چوب از لبان تو حجرالأسود آفرید
دست سه‌ساله بود که در استلام بود

بین نهیب کوفی و فریاد اهل شام
آن لهجهٔ حجازی تو آشنام بود

#جواد_محمدزمانی

تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی

طوفانی و تموّج اگر سر برآوری
آتشفشانِ دردی اگر سر فرو کنی

می‌خواستی طلوع فراگیر صبح را
با ابتهاج خطبهٔ خود بازگو کنی

می‌خواستی جماعت مست از غرور را
با اشک‌های نافله بی‌آبرو کنی

عطر حسین را همه جا می‏‌پراکنی
همچون نسیم تا سفر کوبه‌کو کنی

پنهان شده‌ست گل پسِ باران برگ‌ها
باید که خاک را به تمنّاش بو کنی!

وقت وداع آمده با پاره‌‏های دل
یک بوسه وقت مانده که نذرِ گلو کنی!

#جواد_محمدزمانی
#دلواپسی‌های_اویس

سبز است باغ نافله از باغبانی‌ات
گل کرد عطر عاطفه با مهربانی‌ات

در سایه‌سار همدلی‌ات بود آفتاب
روشن شد آب و آینه با همزبانی‌ات

ای انتشار صبح از آفاق جان تو
ای چشمه‌سار نور، دلِ آسمانی‌ات...

حتی در آن نماز شبی که نشسته بود
پیدا نشد تشهدی از ناتوانی‌ات

ای آن‌که صبح کوفه ز رزم تو شام شد
ای افتخار، آینهٔ خطبه‌خوانی‌ات

آیا شکست خطبهٔ پولادی تو را
بر نیزه آیه‌های گلِ ناگهانی‌ات؟...

با آن سری که در طبق آمد شبی بگو
لبریز بوسه باد لب خیزرانی‌ات


ای زن! به عصر بردگی ما نهیب زن
با شور عزّت و شرف آرمانی‌ات

#جواد_محمدزمانی

امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور

دیگر زمین مکبّر یاران صبح نیست
امشب نماز یار فُراداست در تنور

هر ندبه عاشقانه به معراج می‌رود
انگار شور مسجدالاقصاست در تنور!

خاکستر است و شعله و پروانه‌ای که سوخت
امشب تمام عشق همین جاست، در تنور

اینجا مدینه نیست ولی با هزار غم
دست دعای فاطمه بالاست در تنور!

این زادهٔ خلیل که جانش به باغ سوخت
غم را چگونه باز پذیراست در تنور؟!

از اشک‌های تب‌زده طوفان به‌پا شده‌ست
ای نوح! این تلاطم دریاست در تنور!

با داغ جاودانهٔ تاریخ آشناست
باغ شقایقی که شکوفاست در تنور

این سَر که آفتاب سرافراز عالم است
روشن‌ترین مفسّر فرداست در تنور


دیگر چرا ز واقعه باید خبر گرفت
وقتی که عمق حادثه پیداست در تنور!

#جواد_محمدزمانی
#دلواپسی‌های_اویس

به غیر تو که به تن کرده‌ای تماشا را
ندید چشم کسی ایستاده دریا را

بگو فضایل خود را که نور چهرهٔ تو
گرفته است ز ما فرصت تماشا را

به احترام تو باید فرات برخیزد
بزن به آب دوباره عصای موسی را

برای آن‌که شفا گیرد از تو موج علیل
بخوان بر آب، حدیث لب مسیحا را

چه آب را برسانی، چه تشنه برگردی
تو فتح می‌کنی آخر تمام دل‌ها را

و آب مهریهٔ فاطمه است، می‌دانیم
چه ظالمانه ربودند حق زهرا را!


بکار دست خودت را، که پر شکوفه کند
اذان روشنِ گلدسته‌های فردا را

#جواد_محمدزمانی
#دلواپسی‌های_اویس

غرقِ حماسه است طلوعِ پگاه تو
خورشید می‌دمد ز تماشای ماه تو

دلتنگ می‌شویم برای پیامبر
وقتی که نیست آیهٔ فجر نگاه تو

با اشک‌های خویش فرستاده‌ام تو را
آبی نبود تا که بپاشم به راه تو...

جایی برای بوسه به جسمت نمانده است
از بس که تیر، خیمه زده در پناه تو

صبح آشنای مدّ اذان تو بوده‌ایم
حالا چرا بریده بریده‌ست آهِ تو؟!

#جواد_محمدزمانی
#دلواپسی‌های_اویس

باصفاتر ز بانگِ چلچه‌ای
عاشقِ واصلی و یکدله‌ای

راه صد ساله را شبی رفتی
خالی از فکر زاد و راحله‌ای

بهرِ اتمام حُجَّت آمده‌ای؟
یا که از زمرهٔ مباهله‌ای؟

بعدِ کوچِ برادرت اکبر
بی‌قراری و تنگ‌حوصله‌ای

تو کجا خواستی ز مادر شیر؟!
تو کجا اهل خواهش و گله‌ای؟!

تو قنوتی به روی دستِ پدر
تو قیامی، تو عطرِ نافله‌ای

با نگاهت که شیرگیر شده‌ست
چیره بر حیله‌های حرمله‌ای

خواست دشمن حسین را بکشد
به گمانش تو ختم غائله‌ای

غافل از آن‌که در حماسهٔ خون
تو شروعی، اگر چه بسمله‌ای

و سلام خدا بر آل علی
که تو از آن تبار و سلسله‌ای

#جواد_محمدزمانی
#دلواپسی‌های_اویس

کاروان، کاروان شورآور
کاروان، اشتیاق، سرتاسر

همه در حالت سفر از خود
همه بی‌تاب چون نسیم سحر

همه دل‌باخته چو پروانه
همه بر پای شمع، خاکستر

پدران از تبار ابراهیم
مادران از قبیلهٔ هاجر

عارفانِ قبیلهٔ عرفات
شاعران عشیرهٔ مشعر...

سروهایی به قامت طوبی
چشمه‌هایی به پاکی کوثر

هم‌رکاب حماسه‌های عظیم
در گذر از هزار و یک معبر

در دل و جانِ کاروان اکنون
می‌تپد این نهیب، این باور:

نکند شوکران شود معروف!
نکند نردبان شود منکر!

مرحبا بر سلالهٔ زهرا
هان! «فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَانْحَر»


می‌سزد حُسن مَطلعی دیگر
وقت وصف عقیله شد آخر

در نزولش ز منبر ناقه
خطبه‌خوانِ حماسه، آن خواهر

شد عصا، شانهٔ علی‌اکبر
پای عباس، پلهٔ منبر

سرزمین، سرزمین گل‌ها بود
پهنهٔ عشق! وه چه پهناور!


شد پدیدار صحنه‌ای دیگر
کشتی نوح بود و موج خطر

ناگهان در هجوم باد خزان
کنده شد برگه‌هایی از دفتر!

کاش دستان باد می‌شد خشک
کاش می‌شد گلوی گل‌ها تر!

کیست مردی که می‌رود میدان
که ندارد به جز خودش لشکر؟!

ترسم این داغ شعله‌ور گردد
مثل آتش که زیر خاکستر...

آه! از زین، روی زمین افتاد
پارهٔ جان احمد و حیدر

و زنی روی تل برای نبی
صحنه را می‌شود گزارش‌گر

که ببین جای بوسه‌های شما
شده سرشار بوسهٔ خنجر!

می‌بَرَند از تن عزیز تو جان
می‌بُرَند از تن حسین تو سر

آن طرف صحنهٔ شگفتی هست
نه! بسی صحنه هست شرم‌آور

رفته از پای دختران خلخال!
رفته از دست مادران زیور!


کاروان می‌رود به کوفه و شام
کاروان می‌رود به مرز خطر

کاروان می‌رود ولی خالی‌ست
جای عباس و قاسم و اکبر

کاروان جاری است در تاریخ
کاروان باقی است تا محشر...

#جواد_محمدزمانی
#دلواپسی‌های_اویس

تا ابد دامنهٔ عطر بهار است این‌جا
دست گل‌هاست که بر دامن یار است این‌جا

هر طرف رایحهٔ باغ تجلی دارد
هر طرف پنجرهٔ آینه‌زار است این‌جا

بال‌هایی که ملائک به طواف آوردند
وقف برداشتن گرد و غبار است این‌جا

بس‌که روشن شده از گنبد او صبح حرم
نور خورشید کم از شمع مزار است این‌جا

تحفه‌هایی که زمینی‌ست کجا لایق اوست؟
صلوات است که شایان نثار است این‌جا

#جواد_محمدزمانی

#دلواپسی‌های_اویس


چه شد که در افق چشم خود شقایق داشت
مدینه‌ای که شب پیش صبح صادق داشت

میان حوزهٔ علمیه اختلاف نبود
که بهر رحلتش استاد، میل سابق داشت

و تا همیشه دگر بی‌مراد می‌مانند
چهار هزار مریدی که مرد عاشق داشت

به سمت مغرب اگر رفت عمر خورشیدش
هزار قلّهٔ پر نور در مشارق داشت

چه با شُکوه غم خود به دل نهان می‌کرد
چه شِکوه‌ها که از آن فرقهٔ منافق داشت

به غیر داغ محرم گلی ز باغ نچید
چقدر روضهٔ گودال در دقایق داشت

خلیل بود ولی آتشش سلام نشد
همان که در نفسش عطری از حدائق داشت

هزار طائفه آمد هزار مکتب رفت
و ماند شیعه که «قال الامامُ صادق» داشت

سخن به محضرش این است ای حقیقت علم
ندیده چشم زمانه طلوع این همه حلم


کدام بغض گلوگیر در پگاهت بود
که رو به پنجرهٔ آسمان نگاهت بود

هنوز در تب شمشیر علم و حکمت توست
حریم مدرسه‌هایی که رزمگاهت بود

گواه گفته‌ام این نخل‌ها که همچو علی
شب مدینه پر از بغضِ سربه‌چاهت بود

نمانده جز گل لاله به باغ ابراهیم
که بین خانه فقط شعله‌ها پناهت بود

چنان به نیمه‌شبی می‌شکست حرمت تو
که قلب دشمن تو نیز عذرخواهت بود

چه خوب می‌شد اگر دست کم سه شمع و ضریح
به قبر سادهٔ ارواحُنا فداهت بود

برای غصهٔ تو کاش جای صبری بود
و دست کم به مزار تو سنگ قبری بود

#جواد_محمدزمانی