شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#عباس_احمدی» ثبت شده است

هر شب یتیم توست دل جمکرانی‌ام
جانم به لب رسیده، بیا یار جانی‌ام!

از بادها نشانی‌تان را گرفته‌ام
عمری‌ست عاجزانه پی آن نشانی‌ام

طی شد جوانی من و رؤیت نشد رُخت
«شرمنده جوانی از این زندگانی‌ام»

در این دهه اگر چه صدایت گرفته است
یک شب بخوان به صوت خوش آسمانی‌ام

در روضه احتمال حضورت قوی‌تر است
شاید به عشق نام عمویت بخوانی‌ام

هم پیر قدخمیدگی زینب توأم
هم داغ‌دار آن دو لب خیزرانی‌ام

این روزها که حال مرا درک می‌کنی
بگذار دست بر دل آتشفشانی‌ام

دربه‌دری برای غلام تو خوب نیست!
تأیید کن که نوکر صاحب زمانی‌ام

#عباس_احمدی

یک روز به هیأت سحر می‌آید
با سوز دل و دیدهٔ تر می‌آید
یک‌روز به انتقام هفتاد و دو شمس
با سیصد و سیزده قمر می‌آید

#عباس_احمدی

دیدم به خواب آن آشنا دارد می‌آید
دیدم که بر دردم دوا، دارد می‌آید

دیدم که با شال عزا و چشم گریان
مولای‌مان صاحب‌عزا دارد می‌آید

تو بانی این روضه‌ای؛ دریاب ما را
آغوش خود بگشا! گدا دارد می‌آید

امشب نمی‌دانم چه سرّی هست کاین‌جا
بوی شهیدان خدا دارد می‌آید

در این دهه خط مقدم هیأتِ ماست
از جبهه بوی کربلا دارد می‌آید

این‌جا صدای گریه و عطر مناجات
از سنگر رزمنده‌ها دارد می‌آید

آقا سؤالی داشتم، از سمت گودال
آوای «وا اُمّا» چرا دارد می‌آید؟

آتش به جان خیمه‌ها افتاده از درد
پایان تلخ ماجرا دارد می‌آید

#عباس_احمدی
#شهادت‌نامه

آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بی‌امام شد

دجله که دیگر آبروی رفته هم نداشت
آن‌قدر اشک ریخت که چشمش تمام شد

جنت وزید و حُجرهٔ در بستهٔ امام
در بارش ملائکه خود، بار عام شد

تا سایه‌بان شود به تن زهر دیده‌اش
خورشید شد کبوتر و بر روی بام شد...

آن روز ذوالجناح حسین از نفس فتاد
آن روز ذوالفقار علی در نیام شد

آتش نشست در جگر کربلایی‌اش
یعنی به رسم خون خدا تشنه‌کام شد...

#عباس_احمدی

نه قصّه شام و  نمک و نان جوینش
نه غصه چاه و شب و آوای حزینش

بیش از همه کرده‌ست مرا شیفته خود
شور قطراتِ عرق روی جَبینش

با جذبه "عدل علوی" معجزه می‌کرد 
این شد که در آمد دل ما نیز به دینش

در بستر خورشید اگر خفته عجب نیست  
کآموخته عزت ز  پسر عمّ امینش

عشقش وسط خوف و رجا مانده رجز خوان
تا عالم و آدم نکند شک به یقینش

دردا و دریغا که از این بیشه سفر کرد
شیری که نشستند شغالان به کمینش

آغوش علی خانه امنی‌ست پس از مرگ
داخل شوم ای کاش در آن حصن حصینش


یارب برسانم به نجف، دغدغه دارم
کم بوسه زدم نوبت قبلی به زمینش!

#عباس_احمدی

باز گویا هوای دل ابری‌ست
باز درهای آسمان باز است
من ولی تَحبِسُ الدُّعا  شده‌ام
دل من باز فکر پرواز است

دیرگاهی‌ست با خودم قهرم
بسته بر وصله‌های ناجورم
سرِ من گرم زندگی شده است
از امام زمان خود دورم

غیبت و تهمت و ریا و حسد
جزوِ اعمال واجبم شده است
از دهانم دروغ می‌بارد
معصیَت قُوتِ غالبم شده است

به فساد و حرام زُل زده‌اند
چشم‌هایی که بی‌حیا شده‌اند
جایگاه خدا و خلق خدا
در دلم وای جابه‌جا شده‌اند

آمدم سمت خانه‌ی معبود
دل‌خوش از این که صاحبی دارم
پشت در ضَجّه می‌زنم: یارب!
باز کن، کار واجبی دارم

گریه کردم، صدا زدی من را
آمدم یا مُسَبِّبَ الاَسْباب
روسیاهم نظر نما یا نور
یا سَریع الرِّضا مرا دریاب

لکه‌های سیاه زندگی‌ام
یا کریم از شما چه پنهان است
درد دارم، دوا نمی‌خواهم
یار، درد من است و درمان است

ساتِرُ العَیْب  اگر نبودی تو
خلق با من چه‌کار می‌کردند؟
پرده‌پوشی اگر نمی‌کردی
همه از من فرار می‌کردند

زشت و آلوده و خطاکارم
دارم اقرار می‌کنم یارب
گرچه بی‌آبرو شدم اما
باز اصرار می‌کنم یارب

جُرم و کم‌کاری‌ام قبول؛ اما
تو که از حال من خبر داری
«دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمنان نظر داری»

کمکم کن هر آن‌چه را دارم
خرج تطهیر جان و روح کنم
دور ظلم و گناه خط بکشم
بروم توبه‌ی نَصوح  کنم

#عباس_احمدی