شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۹۹ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟

پاک کردی عرق شرم ز پیشانی مست
پس روا نیست من این‌گونه پریشان باشم

کیمیا خاک کف پای غلامان شماست
کیمیایی بده تا «جابر حیّان» باشم

نمی از چشمهٔ «توحید مفضّل» کافی‌ست
تا به چشمان تو یک عمر مسلمان باشم

غم حدیثی‌ست که در چشم تو جریان دارد
باید از حادثهٔ چشم تو گریان باشم

مثل این بیت برایت حرمی می‌سازم
تا در آیینهٔ ایوان تو حیران باشم

حرف آیینه و ایوان شد و دلتنگ شدم
کاش می‌شد حرم شاه خراسان باشم

«صبح صادق ندمد، تا شب یلدا نرود»
کاش در صبح ظهور آینه گردان باشم

#محمد_میرزایی_بازرگانی

#سیدمحمدجواد_میرصیفی

به کودکان و زنان احترام می‌فرمود
به احترام فقیران قیام می‌فرمود

سلام نام همه انبیاست؛ او می‌گفت
سپس اشاره به دارالسلام می‌فرمود

کسی که در پی خورشید نیست از ما نیست
سحر می‌آمد و این را مدام می‌فرمود

کجا حرام خدا را حلال می‌دانست
کجا حلال خدا را حرام می‌فرمود

اگر که دست به پهلو گرفته‌ای می‌دید
به اشک و آه و دعا التیام می‌فرمود

"خوشا به حال کسانی که راست‌گویانند"
امام صادق علیه‌السلام می‌فرمود

#مهدی_جهاندار

با نگاه روشنت پلک سحر وا می‌شود
تا تبسم می‌کنی خورشید پیدا می‌شود

خط به خطِ صفحه‌ی پیشانی‌ات اشراقی است
صبح صادق در همین تصویر معنا می‌شود

فیلسوفان را اشارات تو عاشق می‌کند
آرزومند شفایت ابن سینا می‌شود

مست از یاقوت سرشار کلامت می‌شویم
با جواهرهای نابت فقه پویا می‌شود

از نگاهت انبیا اعجاز را آموختند
هر که یک دم با تو بنشیند مسیحا می‌شود

تا غزل وصف تو باشد قابل تصدیق هست
شعرهای صادقانه بهترین‌ها می‌شود

#محمدمهدی_خانمحمدی

ﮔﻠﻮﯼ ﺑﺎﺩﯾﻪ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﺸﻨﻪ‌ﺗﺮ ﻣﯽﮔﺸﺖ
ﭼﻮ ﺗﺎﻭﻟﯽ ﺯ ﻋﻄﺶ، ﺍﺯ ﺳﺮﺍﺏ ﺑﺮﻣﯽ‌ﮔﺸﺖ

هُبَل ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺗﺎﺭﺍﺝِ ﺑﯽ ﻧﻮﺍﯾﯽ‌ﻫﺎ
ﻣﻨﺎﺕ ﻭ ﻻﺕ ﻭ ﻋُﺰﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﯾﯽ‌ﻫﺎ

ﺑﻪ ﺭﻭﺡ ﺑﺎﺩﯾﻪ ﻫﺮ ﻧﺎﺧﺪﺍ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺷﺖ
ﺧﺪﺍﯼ ﺑﺎﺩﯾﻪ ﺍﺯ ﻧﺎﺧﺪﺍ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺷﺖ

ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺟﻤﻌﻪ ﺩﺍﺩ ﻧﻮﯾﺪ
ﮐﻪ ﺑﺎ ﻃﻠﯿﻌﻪ‌ﯼ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ، ﺯﺍﺩﻩ ﺷﺪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ

ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺸﺖِ ﺍﺑﻮﺟﻬﻞِ ﺩﺷﺖِ ﺟﻬﻞ ﺷﮑﺴﺖ
ﺑﻨﺎﯼ ﺑﺘﮑﺪﻩ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺳﻬﻞ ﺷﮑﺴﺖ

ﻓﻘﻂ ﻧﻪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﮐﻪ ﺑﺮ ﺟﺒﯿﻦ ﻣﺪﺍﯾﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﭼﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ

ﻧﺸﺴﺖ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺎﻭﻩ ﺗﺎﻭﻝ ﺁﺏ
ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ‌ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺪﻝ ﺷﻮﺩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﺏ؟

ﺳﻤﺎﻭﻩ ﺑﺎ ﻟﺐ ﺗﺸﻨﻪ ﻧﻮﯾﺪ ﺁﺏ ﺷﻨﯿﺪ
ﻧﻮﯾﺪ ﺁﺏ ﺍﺯ ﺁﯾﯿﻨﻪ‌ﯼ ﺳﺮﺍﺏ ﺷﻨﯿﺪ

ﻣﺠﻮﺳﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﺁﺗﺶ
ﺑﻪ ﻣﺎﺗﻤﯽ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺷﺪ ﻣﺜﻞ ﭘﺎﺭﺳﺎﻝ ﺁﺗﺶ؟

ﺑﯿﺎ ﺑﻪ ﮐﻮﻣﻪ‌ﯼ ﻭﺍﺩِﯼ ﺍﻟﻘُﺮﯼ ﻃﻮﺍﻑ ﮐﻨﯿﻢ
ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺍﻭ ﺳﻔﺮ ﺍﺯ ﻗﺎﻑ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻗﺎﻑ ﮐﻨﯿﻢ...

ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻏﺎﺭ ﺣﺮﺍ ﺧﻠﻮﺕ ﺣﻀﻮﺭﺵ ﺑﻮﺩ
ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺧﻢ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﺮ ﺩﻝِ ﺻﺒﻮﺭﺵ ﺑﻮﺩ...

ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﭘﺮﭼﻢ ‏«ﻟﻮﻻﮎ» ﺑﺮ ﺟﺒﯿﻨﺶ ﺑﻮﺩ
ﺟﻮﺍﺯِ ﮐﺸﺘﻦ ﺑﺘﻬﺎ ﺩﺭ ﺁﺳﺘﯿﻨﺶ ﺑﻮﺩ

ﭘﯿﻤﺒﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺣﻖ ﻣﻘﯿﻢ ﺷﻮﺩ
ﺑﻪ ﯾﮏ ﺍﺷﺎﺭﻩ‌ﯼ ﺩﺳﺘﺶ ﻗﻤﺮ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ ﺷﻮﺩ

ﻧﺒﯽ ﺯ ﻫﯿﺒﺖ ﺟﺒﺮﯾﻞ، ﺳﻮﺧﺖ ﺩﺭ ﺗﺐ ﻋﺸﻖ
ﻧﺪﺍ ﺭﺳﯿﺪ: ﺑﺨﻮﺍﻥ، ﺍﯼ ﺭﺳﻮﻝ ﻣﮑﺘﺐ ﻋﺸﻖ

ﺑﺨﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺧﺪﺍ، ﺍﯼ ﭘﯿﺎﻡ ﺁﻭﺭ ﺻﺒﺢ!
ﺑﺨﻮﺍﻥ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺨﻮﺍﻥ، ﺍﯼ ﺭﺳﻮﻝ ﺩﻓﺘﺮ ﺻﺒﺢ!

ﻧﺒﯽ ﻣﺨﺎﻃﺐِ ‏«ﯾﺎ ﺍﻳُّﻬَﺎﺍﻟﻤُﺪَﺛَّﺮ» ﮔﺸﺖ
ﺭﺳﻮﻝ ﺑﺎﺩﯾﻪ، ﻣﺄﻣﻮﺭ ‏«ﻗُﻢ ﻓَﺎَﻧْﺬِﺭ» ﮔﺸﺖ

ﺑﺴﯿﻂ ﺑﺎﺩﯾﻪ ﺭﺍ ﺭﺯﻣﮕﺎﻩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩ
ﺗﻤﺎﻡ ﻫﺴﺘﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻓﺪﺍﯼ ﻗﺮﺁﻥ ﮐﺮﺩ

ﺑﻪ ﮐﻮﻩ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﺯ ﺍﻭ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭﺗﺮ؟ ﮔﻔﺖ: ﺍﻭ
ﺑﻪ ﻣﻮﺝ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﺯ ﺍﻭ بی‌قرارتر؟ ﮔﻔﺖ: ﺍﻭ

ﺑﻪ ﺍﺑﺮ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﺯ ﺍﻭ ﭼﺸﻢ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ‌ﺗﺮ ﮐﯿﺴﺖ؟
ﺯﺷﺮﻡ، ﺻﺎﻋﻘﻪ ﺯﺩ، ﻫﺮﮐﺠﺎ ﺭﺳﯿﺪ، ﮔﺮﯾﺴﺖ

ﺗﻮ ﺍﯼ ﺣﻤﺎﺳﻪ‌ﯼ ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻟﺶ ﮐﻮﭺ ﺍﺳﺖ!
ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﺣﻀﻮﺭﺕ ﺗﺼﻮّﺭﯼ ﭘﻮﭺ ﺍﺳﺖ

ﺑﯿﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﺩﯾﻪ ﻟﻢ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻣﺖ ﺟﻬﻞ
ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﻋﺰﻡ ﺗﻮ ﺍﻓﺘﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ، ﻗﺎﻣﺖ ﺟﻬﻞ...

ﻋﺼﺎﯼ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﯼ ﺻﺪ ﮐﻠﯿﻢ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺖ
ﮐﻤﻨﺪِ ﻣﺤﮑﻢِ ﻋﺰﻣﯽ ﻋﻈﯿﻢ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺖ...

ﺑﻪ ﯾﻤﻦ ﺑﻌﺜﺖ ﺗﻮ ﺳﻘﻒِ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭﺍ ﺷﺪ
ﺣﻀﻮﺭ ﻓﻮﺝ ﻣﻼﯾﮏ ﺑﻪ ﻏﺎﺭ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪ

ﺗﻮ ﺳﺮ ﺭﺳﯿﺪﯼ ﻭ ﺍﺯ ﻋﺪﻝ، ﭘﺸﺖ ﻇﻠﻢ ﺷﮑﺴﺖ
ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﺗﻮ ﻣﺸﺖِ ﺩﺭﺷﺖِ ﻇﻠﻢ ﺷﮑﺴﺖ

ﺯ ﺣﺠﻢ ﺑﺴﺘﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺁﺏ ﻣﯽ‌ﺟﻮﺷﯿﺪ؟
ﻓﻘﻂ ﺳﺮﺍﺏ ﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺍﺏ ﻣﯽ‌ﺟﻮﺷﯿﺪ...

ﺗﻮ ﺩﺭ ﮔﻠﻮﯼ ﻋﻄﺸﻨﺎﮎِ ﺟﻬﻞ، ﺍﺩﺭﺍﮐﯽ
ﺗﻮ ﻣﺜﻞ ﺁﯾﻪ‌ﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﻘﺪﺳﯽ، ﭘﺎﮐﯽ

ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺣﺮﻑِ ﮐﻼﻣﺖ ﺣﻀﻮﺭ ﺗﻮ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖ
ﺩﺭ ﺁﯾﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﻋﻄﺮِ ﻋﺒﻮﺭِ ﺗﻮ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖ

ﺯ ﭼﺸﻤﻪ ﭼﺸﻤﻪ‌ﯼ ﺍﻟﻬﺎﻡ، ﻫﺮﭼﻪ ﻧﻮﺷﯿﺪﯼ
ﺑﻪ ﮐﺎﻡ ﺗﺸﻨﻪ ﺩﻻﻥ ﻣﺜﻞ ﭼﺸﻤﻪ ﺟﻮﺷﯿﺪﯼ

ﺯﻣﯿﻦ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ‌ﺗﺮﯾﻦ ﺑﻐﺾِ ﺑﻮﺳﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ
ﭼﻮ ﻓﺮﺷﯽ ﺍﺯ ﻋﻄﺶِ ﺑﻮﺳﻪ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ

ﺳﻔﯿﺮ ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﻭﻗﺘﯽ ﺳﻔﺮ ﮐﻨﺪ ﺑﺎ ﺑﺎﺩ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ‌ﻭﺯﺩ ﺍﺯ ﻻ ﺑﻪ ﻻﯼ گل‌ها ﺑﺎﺩ

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﺟﺎﺭﯼﺳﺖ ﺩﺭ ﺻﺤﺎﺭﯼ ﻋﺸﻖ
ﻫﻤﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻣﻨﯽ ﺍﯼ ﻋﻄﺮِ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﻋﺸﻖ!

ﺑﺪﺍﻥ، ﺑﻪ ﺫﻫﻦ ﻣﻦ ﺍﯼ ﯾﺎﺩِ ﺳﺒﺰِ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﻦ!؟
ﻗﻠﻢ ﻗﻨﺎﺭﯼ ﮔﻨﮕﯽﺳﺖ ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺩﻥِ ﻣﻦ

ﺑﮕﻮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺳﺮﺍﯾﺪ ﺳﺮﺍﺏ، ﺩﺭﯾﺎ ﺭﺍ؟
ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﻭﺍﮊﻩ ﺗﻮﺍﻥ ﺭﯾﺨﺖ ﺁﺏِ ﺩﺭﯾﺎ ﺭﺍ؟

ﺗﻮ ﺍﯼ ﺭﺳﻮﻝِ ﺗﻌﻬّﺪ، ﺭﺳﺎﻟﺖِ ﻣﻮﻋﻮﺩ!
ﻗﺪﻭﻡِ ﻣﻘﺪﻡِ ﭘﺎﮐﺖ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﻭ ﻣﺴﻌﻮﺩ

ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺩﺍﺩ، ﺍﯼ ﺳﺨﺎﻭﺕ ﺁﮔﺎﻩ!
ﻟﻮﺍﯼ ‏«ﺍﺷﻬﺪ ﺍﻥ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠّﻪ‏»

ﮐﻨﻮﻥ ﮐﻪ ﻧﺒﺾ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻫﺴﺘﯽ ﺗﻮﺳﺖ
ﺑﮕﯿﺮ ﺩﺳﺖ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ، ﺍﺳﯿﺮِ ﻫﺴﺘﯽ ﺗﻮﺳﺖ

#غلامرضا_شکوهی

ای لهجه‌ات ز نغمه‌ی باران فصیح‌تر
لبخندت از تبسم گل‌ها ملیح‌تر

بر موی تو نسیم بهشتی دخیل بست
یعنی ندیده از خم زلفت ضریح‌تر

ای با خدای عرش ز موسی کلیم‌تر
با ساکنان فرش ز عیسی مسیح‌تر

با دیدن تو عشق نمکْگیر شد که دید
روی تو را ز چهره‌ی یوسف ملیح‌تر

تو حُسن مطلع غزل سبز خلقتی
حسن ختام قصه‌ی ناب نبوتی


هفت آسمان و رحمت رنگین‌کمانی‌ات
ذرات خاک و مرحمت آسمانی‌ات

احساس شاخه‌ها و نسیم نوازشت
شوق شکوفه‌ها، وزش مهربانی‌ات

تنها گل همیشه بهار جهان تویی
گل‌ها معطر از نفس جاودانی‌ات

لطف تو بوده شامل حال درخت‌ها
«حنانه» بهرمند شد از خطبه‌خوانی‌ات

هر آفریده‌ای شده مدیون جود تو
بُرده نصیبی از برکات وجود تو


بر چهره‌ی تو نقش تبسم همیشگی
در چشم‌های تو غم مردم همیشگی

دریایی و نمایش آرامشی ولی
در پهنه‌ی دل تو تلاطم همیشگی

در وسعتی که عطر سکوت تو می‌وزد
بارانی از ترانه، ترنم همیشگی

با حکمت ظریف تو ما بین عشق و عقل
سازش همیشگی و تفاهم همیشگی

خورشید جاودانه‌ی اشراق روی توست
سرچشمه‌ی «مکارم الاخلاق» خوی توست


تکرار نام تو شده آواز جبرئیل
آگاهی از مقام تو اعجاز جبرئیل

تا اوج عرش در شب معراج رفته‌ای
بالاتر از نهایت پرواز جبرئیل

مثل حریرِ روشنی از نور پهن شد
در مقدم «براق» پر باز جبرئیل

مداح آستان تو و دوستان توست
باید شنید وصف شما را ز جبرئیل

سرمست نام توست بزرگِ فرشتگان
پیر غلام توست بزرگ فرشتگان


در آسمان عرش تمام ستاره‌ها
بر نور با شکوه تو دارند اشاره‌ها

چشم تو آینه است نه آیینه چشم توست
باید عوض شود روش استعاره‌ها

شصت و سه سال عمر سراسر زلال تو
داده است آبرو به تمام هزاره‌ها

همواره با نسیم مسیحایی اذان
نام تو جاری است بر اوج مناره‌ها

گلواژه‌ای برای همیشه است نام تو
«ثبت است بر جریده‌ی عالم دوام تو»

#سیدمحمدجواد_شرافت

تا داشته‌ام فقط تو را داشته‌ام
با نام تو قد و قامت افراشته‌ام
بوی صلوات می‌دهد دستانم
از بس که گل محمدی کاشته‌ام

#سعید_بیابانکی


زخم من کهنه زخم تو تازه
زخمی پنجه‌های بی‌رحمیم
بین ما وجه مشترک کم نیست
حرف هم را چه خوب می‌فهمیم

گر چه این روزها تن اسلام
زخمی از تیغ مارقین دارد
متحد می‌شویم و می‌بینند
خشم ما آه آتشین دارد

باز خورشید عشق می‌تابد
این دعا...نه...یقین قلب من است
صلح و آزادی و غرور و شرف
همه در سایه‌ی یکی شدن است

صبح آن روز را تصور کن
که جهان زیر چتر قدرت ماست
شرق تا غرب هم‌صدا... همدل
این همان وعده و قرار خداست

صبح آن روز را تصور کن
که فلسطین دوباره آزاد است
دل فرزندهای شام و عراق
فارغ از رنج و مرثیه، شاد است...

این شعار و خیال باطل نیست
بغض یک امت است...می‌دانی؟
امت واحده‌ست غایت ما
با دلی قرص و عزم طوفانی

نقشه‌ی راهمان بصیرت ماست
تکیه‌گاه همیم، پس غم نیست
قبله، قرآن، پیامبر، دین، اسم
بین ما وجه مشترک کم نیست

خواب شوم نفاق را باید
دل بیدارمان به هم بزند
سرنوشت تمام دنیا را
یکدلی‌هایمان رقم بزند

شب ما رنگ فجر خواهد داشت
پیشتازان جاده‌ی سحریم
آخر قصه‌ی من و تو یکی‌ست
هر دو در انتظار یک نفریم

#محمدجواد_الهی_پور

چشم تا وا می‌کنی چشم و چراغش می‌‌شوی
مثل گل می‌خندی و شب بوی باغش می‌‌شوی
شکل عبداللهی و تسکین داغش می‌‌شوی
می‌رسی از راه و پایان فراقش می‌‌شوی
 
غصه‌‌اش را محو در چشم سیاهت می‌کند
خوش به حال آمنه وقتی نگاهت می‌کند
 
با حلیمه می‌‌روی، تا کوه تعظیمت کند
وسعتش را ـ با سلامی ـ دشت تسلیمت کند
هر چه گل دارد زمین یکباره تقدیمت کند
ضرب در نورت کند بر عشق تقسیمت کند
 
خانه را با عطر زلفت تا معطر می‌کنی
دایه‌ها را هم ز مادر مهربان‌تر می‌کنی
 
دید نورت را که در مهتاب بی‌حد می‌‌شود
آسمانِ خانه‌‌اش پر رفت و آمد می‌‌شود
مست از آیین ابراهیم هم رد می‌شود
با تو عبدالمطلب، عبدالمحمد می‌شود
 
گشت ساغر تا به دستان بنی‌‌هاشم رسید
وقت تقسیم محبت شد، ابوالقاسم رسید

یا محمد! عطر نامت مشرق و مغرب گرفت
وقت نقاشی قلم را عشق از راهب گرفت
نازِ لبخندت قرار از سینهٔ یثرب گرفت
خواب را خال تو از چشم ابوطالب گرفت
 
بی‌‌قرارت شد خدیجه قلب او بی‌‌طاقت است
تاجر خوش ذوق فهمیده‌ست: عشقت ثروت است
 
نیم سیب از آن او و نیم دیگر مال تو
داغ حسرت سهم ابتر، ناز کوثر مال تو
از گلستان خدا یاس معطر مال تو
ای یتیم مکه! از امروز مادر مال تو
 
بوسه تا بر گونه‌‌ات اُمّ أبیها می‌‌زند
روح تو در چشم‌هایش دل به دریا می‌زند
 
دل به دریا می‌‌زنی ای نوح کشتیبان ما
تا هوای این دو دریا می‌بری توفان ما
ای در آغوشت گرفته لؤلؤ و مرجان ما
ای نهاده روی دوشت روح ما ریحان ما
 
روی این دوشت حسین و روی آن دوشت حسن
«قاب قوسینی» چنین می‌‌خواست «أو أدنی» شدن
 
خوش‌تر از داوود می‌‌خوانی، زبور آورده‌‌ای؟
یا کتاب عشق را از کوه نور آورده‌ای؟
جای آتش، باده از وادی طور آورده‌ای
کعبه و بَطحا و بت‌ها را به شور آورده‌‌ای
 
گوشه‌چشمی تا منات و لات و عُزا بشکنند
اخم کن تا برج‌‌های کاخ کسرا بشکنند
 
ای فدای قد و بالای تو اسماعیل‌ها
بال تو بالاتر از پرهای جبرائیل‌ها
ما عرفناکت زده آتش در این تمثیل‌‌ها
بُرده‌‌ای یاسین! دل از تورات‌‌ها، انجیل‌‌ها
 
بی عصا مانده‌ست، طاها! دست موسی را بگیر
از کلیسای صلیبی حق عیسی را بگیر
 
باز عطر تازه‌ات تا این حوالی می‌رسد
منجی دل‌های پر، دستان خالی می‌‌رسد
گفته بودی میم و حاء و میم و دالی می‌‌رسد
نیستی اینجا ببینی با چه حالی می‌‌رسد
 
خال تو، سیمای حیدر، نور زهرا دارد او
جای تو خالی! حسین است و تماشا دارد او

#قاسم_صرافان

می‌آید از کوه حرا پایین
کام جهان را می‌کند شیرین

«قِیلَ ادْخُلِ الْجَنَّة»! مسلمانان!
گل داده باغ سوره یاسین

در موسمش پیوند خواهد خورد
دست ربیع و دست فروردین

گل‌های باغ او نمی‌ترسند
از بادهای هرزهٔ دیرین

شد «مختلف، الوانها»؛ اما 
«یُسْقَى بِمَاءٍ وَاحِد» ای گلچین

نفرین و لعنی هم اگر باشد
بر آن‌که آفت زد به ما، نفرین!

این باغ، باغ وحدت و مهر است
ای گل کنار باغبان بنشین

بنشین و بذر دوستی بنشان
«چیزی به جز حب است آیا دین؟»

«المؤمنون اخوةٌ»، آری
این است اسلام محمد، این

گل می‌دهد یک جمعه باغ ما
در مسجد الاقصی، بگو آمین

#زهرا_بشری_موحد

گردباد است که سنجیده جلو می‌آید
به پراکندن جمع من و تو می‌آید

ناقص‌الخلقه‌تر از پیش به ما می‌تازد
دیو تشویش، کم و بیش به ما می‌تازد

غل و زنجیر به کف، در نخ این منطقه است
با صد افسون و دغل در صدد تفرقه است

گردباد است و به هر حال جلو می‌آید
به پراکندن جمع من و تو می‌آید

جمعمان جمع نخواهد شد اگر پا نشویم
وقت تنگ است بیا از هم منها نشویم

چاره‌ای نیست به جز بر صفِ خود افزودن
ضرب در هم به توان ابدیّت بودن

بی‌نهایت شدن و یکدل و یکرنگ شدن
با اشارات خداوند هماهنگ شدن

چاره این است که در آینهٔ وحدت «هو»
دل ببندیم به تصویر خوشِ «و اعتصموا...»

پچ پچی پشت سر ماست همه گوش کنید
نقشه ای شوم مهیاست همه گوش کنید

تیک تاک همهٔ عقربه‌ها تند شده
در عوض حرکت ما کُندتر از کُند شده

ما که آمیزه‌‌ای از صدق و صفاییم، چرا؟
ما که دلباختهٔ نور خداییم، چرا؟

ما که توفیق کبوتر شدن از او داریم
و در اندیشهٔ پرواز، رهاییم، چرا؟

در جهانی که مناجات به یغما رفته
ما که شاداب‌ترین شور و نواییم، چرا؟

ما که از بدر و اُحد این همه راه آمده‌ایم
ما که مدیون تمام شهداییم، چرا؟

پچ پچی پشت سر ماست همه گوش کنید
نقشه‌ای شوم مهیاست همه گوش کنید

نبض دنیای کنونی متلاطم شده است
رگِ دستان ممالک، متورم شده است

غزّه می‌لرزد و در آتش تب می‌سوزد
در تب فسفری غیظ و غضب می‌سوزد

استخوانی‌ست و یک پوست نازک بر آن
کیست آیا بکشد دست تبرکّ بر آن؟

خار در پای دمشق است و تنش خونین است
باز می‌غرّد؛ اما دهنش خونین است

سرفهٔ قاهره از لختهٔ خون جگر است
سینهٔ شهر از این حادثه‌ها شعله‌ور است

پلک کابل چقدر خسته و سنگین شده است
طالب فتنه در آن مدّعی دین شده است

گودی چشم عراق عرب آغشته به دود
چشم و ابروی سیاهش، چه کبود است کبود!

از خود این‌قدر چرا زخم زبان می‌شنویم
این همه حرف، علیه خودمان می‌شنویم

هر کجا حرف و حدیثی‌ست علیه خودمان
با برانگیختگی؛ با هیجان می‌شنویم

حرفی از همدلی و صلح و صفا هم باشد
باز با گوش پُر و بغض گران می‌شنویم

ما اگر گوش به آوای خداوند دهیم
تا ابد صوت اذان، صوت اذان می‌شنویم

همّت مختصری باشد اگر در دلمان
بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنویم

بین ما شکر خدا، نسخهٔ پرهیزی هست
فرصت تکیه به آیاتِ دل انگیزی هست

این کتاب است که بین من و تو واسطه است
و همین معجزه جذاب‌ترین رابطه است

بین ما آی برادر! پل پیوندی هست
شیشهٔ عطر دل انگیز خداوندی هست

می‌توانیم هر آیینه قوی‌تر باشیم
شرط اول قدم آن که نبوی‌تر باشیم

#سیدمهدی_موسوی