شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۹۹ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

شبیه آینه هستیم در برابر هم
که نیستیم خوش از چهرهٔ مکدر هم

دو هموطن که یکی نیست رأی‌مان اما
نمی‌کنیم خیانت به خاک کشور هم

بیا مرور کنیم این مسیر را از نو
نمی‌رسیم اگر آخرش به آخر هم

من و تو جنگ اُحد را کنار هم بودیم
چرا سلاح بگیریم رو به سنگر هم؟

مگر که جان نسپردیم روی یک دامن؟
مگر نماز نخواندیم رو به پیکر هم؟

تمام تکفیری‌ها امیدشان این است
که ما نباشیم این روزها برادر هم

من و تو جزء سپاه پیامبر هستیم
دریغ اگر یک مو کم کنیم از سر هم

#محمدحسین_ملکیان

بگو به باد بپوشد لباسِ نامه‌بَران را
به گوشِ قُدس رسانَد سلامِ همسفران را

بگوید این همه، آماده اند تا چو شهیدان
کنند سویِ تو هموار، راهِ رهگذران را

به جوش آمده امروز، خونِ هرچه مسلمان
فرا گرفته طنینِ اذان، کران به کران را

نسیمِ وحدت و بیداری از اشارتِ قرآن
فرارسیده و هشیار کرده بی‌خبران را

کسی که چشمِ دلَش وا شود به عزّتِ ایمان
چگونه حمل کند بارِ ذلّتِ دگران را

صراطِ نور که ذاتش نَه شرقی است و نَه غربی
بشارتی‌ست به خورشید، منطقِ طَیَران را

خوشا شهادت و آزادگی به شرطِ رسیدن
برای حُسنِ خِتام، این دو روزه‌ی گذران را...

#محمدجواد_شاهمرادی

دست مرا گرفت شبیه برادری
گفتم سلام، گفت سلام معطری

در مسجدالحرام نشستیم پیش هم
نزدیک صحن دلشدگان، پای منبری

قرآن کنار پنجره‌ها بود و می‌وزید
بوی گل محمدی از پشت هر دری

وقتی شدیم هم‌نفس و گرم گفت‌وگو
پر می‌کشید شعر به آغوش دفتری

در چشم او روایت و سنت چراغ راه
در چشم من ولایت ماه منوری

از روزهای اول هجرت کمی بگو
وقتی که می‌وزید شمیم پیمبری

آری پیمبر آن که به صوت بلند گفت:
غیر از علی برادر من نیست دیگری

انصار آمدند کنار مهاجرین
خود را گره زدند به تقدیر بهتری

اینان مهاجرند، ولی ارث می‌برند
از سفره می‌خورند طعام برابری

آن روزها پیمبر ما مهربانترین
از مهر و ماه پشت سرش بود لشکری

از روزگار صلح حدیبیه هم بگو
از نامه‌ای که بسته به پای کبوتری...

از فتح مکه با گل لبخند هم بگو
این گونه فتح راه ندارد به باوری

چشمش به کعبه خیره شد و گفت والسلام
وقت اذان شنیده شد الله اکبری...

#علی_اصغر_شیری
#شعر_وحدت_اسلامی

دیشب هوای «سامره» افتاد در دلم
رد شد هزار پرده‌ی شوق از مقابلم

گفتم به دل، که گاه نیایش شب دعاست
پرواز کن که مقصد من «سُرّ من رآ»ست

آنجا که هست، آینه‌ی شادی و سرور
اشراق عشق و عاطفه و جلوه‌گاه نور

آنجا که آفتاب، دلش گرم می‌شود
مهتاب، غرق در عرق شرم می‌شود

آنجا که انبیا همه هستند در طواف
آنجا که عشق و عاطفه دارند اعتکاف

آنجا که بوسه گاه تمام فرشته هاست
در «سال نور» آینه‌ی دل نوشته هاست

آنجا که دیده ها، پلی از آب بسته اند
یعنی دخیل اشک به «سرداب» بسته اند

آنجا که جلوه گاه گل روی دلبر است
«این عطر روح پرور از آن کوی دلبر است»

چشم هزار ماه جبین مشتری اوست
نقش نگین وحی، در انگشتری اوست

محبوب نازنین سراپرده‌ی خداست
در کائنات، رحمت گسترده‌ی خداست

چون روح، در تمامی اعصار جاری است
جان جهان، ذخیره‌ی پروردگاری است

سنگ بنای کعبه، سیاهی خال اوست
وجه خدای جَلَّ جَلالُه جمال اوست

جان بی فروغ طلعت او جان نمی‌شود
او حجت خداست که پنهان نمی‌شود

روزی که ظلم پر کند آفاق دهر را
احلی من العسل کند این جام زهر را

آن روز، روز سلطنت داد و دین رسد
یعنی زمین، به ارث به مستضعفین رسد

در عهد او جهان زِبَر و زیر می‌شود
یعنی فروغ عدل جهان‌گیر می‌شود

پر می‌کند ز عدل خود این خاک تیره را
آیینه‌ی بهشت کند، این جزیره را

یوسف به بوی پیرهنش زنده می‌شود
دل‌های مرده با سخنش زنده می‌شود

ماه مدینه ـ آنکه بر او از خدا درود ـ
با یازده ستاره روشنگر وجود

دادند مژده، آمدنش را به دیگران
گفتند نور شب شکنش را به دیگران

گفتند آسمان و زمین بی قرار اوست
خورشید و ماه پرتویی از جلوه زار اوست

گفتند: اوست محور منظومه‌ی حیات
گفتند: گردش دو جهان بر مدار اوست

گفتند: کعبه چشم به راهش نشسته است
صبح از دریچه سحر آیینه دار اوست

گفتند: روز جلوه‌ی آن آخرین امام
پیغمبری مسیح نفس در جوار اوست

گستردن عدالت و قسط و برادری
در جای جای گستره‌ی خاک، کار اوست

نقش حدیث «اَفضَلُ اَعمالِ اُمَّتی»
تصویر قدر و منزلت انتظار اوست

یک نکته از هزار بگویم که منتظر
خود در میان جمع و دلش بی‌قرار اوست

در چهارراه حادثه، در جاری زمان
احساس می‌کند که کسی در کنار اوست

تقواست شرط اول آیین انتظار
هر بیدلی گمان نکند یار، یار اوست

آن کس که دل به جلوه‌ی موعود بسته است
آفاق بی‌کران، همه در اختیار اوست

وقتی که شاملش بشود لطف محضِ یار
شاید که ادعا بکند، «مهزیار» اوست

او را بخوان در آینه‌ی ندبه و سمات
فرزندی از سلاله‌ی طاها و محکمات

روی لبش تلاوت لبیک دیدنی‌ست
آری دعای او به اجابت رسیدنی‌ست

احیاگر معالِم دین خداست او
شمس الضحای روشن و نور الهداست او

الهام، کم گرفتی از آن فاطمی نَفَس
با خود حدیث نَفْس کن، ای مانده در قفس

یکبار خوانده ای، که جوابت نداده اند؟
آتش گرفته ای تو و آبت نداده اند؟

تکرار کن به زمزمه در سجده و رکوع
ای دیدگان شب زده! «فَلْتَذْرَفِ الدُّموع»

ای دل! که گفت با تو که غرق گناه باش؟
با ما به عزم توبه بیا، عذرخواه باش

خورشید پشت پرده نه، ما پشت پرده ایم
آیینه تجلّی خورشید و ماه باش

گر چشم پاک داری و آیینه زلال
تا دوردست عشق سراپا نگاه باش

ماه تمام اگر طلبی، نیمه های شب
در جذر و مدّ سلسله‌ی اشک و آه باش

آن کس که هست چشم به راه قیام سبز
«خواهی سپید جامه و خواهی سیاه باش»

شرط حضور محضر او، پاکی دل است
نزدیک شو به خیمه‌ی او، مرد راه باش

باید سلام کرد به تسبیح یاد او
بر صبح و بر سپیده و بر بامداد او

بر او درود و خیر کثیر وجود او
بر حالت قیام و رکوع و سجود او

عمرش، چو قامت ابدیت بلند باد
حزبش بلندپایه و پیروزمند باد

ای حُسن مطلع همه‌ی انتخاب ها
تو آفتاب حُسنی و ما در حجاب ها

مضمون بکر و ناب «مناجات جوشنی»
فرزند اختران درخشان و روشنی

ای یک اشاره‌ی لب تو «سابِغَ النِّعَم»
یک زمزمه دل شب تو «دافِعَ النِّقَم»

چشمان ما غبار گرفت و نیامدی
دامان انتظار گرفت و نیامدی

دیشب به خوابم آمدی ای صبح تابناک
خواندم «متی ترانا» گفتم «متی نراک»

«یا ایها العزیز» ببین خسته حالی‌ام
چشمان پر ستاره و دستان خالی‌ام

ماییم آن خسی که به میقات آمدیم
شرمنده با «بضاعت مزجات» آمدیم

شام فراق سوره‌ی والیل خوانده‌ایم
یوسف ندیده «اَوفِ لَنا الکَیل» خوانده‌ایم

یا ایها العزیز به زیبایی‌ات قسم
بر حسن بی بدیل و دلارایی‌ات قسم

دل‌ها ز نکهت سخنت، زنده می‌شود
عالم به بوی پیرهنت، زنده می‌شود

صبح وصال تو، شب غم را سحر کند
آفاق را نگاه تو زیر و زبر کند

موسی تویی، مسیح تویی، مکه طور توست
شهر مدینه چشم به راه ظهور توست

تنها نه از غمت دل یاران گرفته است
چشم بقیع تر شده، باران گرفته است

شعر «شفق» حدیث زبان دل من است
تکرار نام تو ضربان دل من است

#محمدجواد_غفورزاده


چشم‌ها پرسش بی‌پاسخ حیرانی‌ها
دست‌ها تشنه‌ی تقسیم فراوانی‌ها

با گل زخم، سر راه تو آذین بستیم
داغ‌های دل ما جای چراغانی‌ها

حالیا دست کریم تو برای دل ما
سرپناهی‌ست در این بی‌سر و سامانی‌ها

وقت آن شد که به گل حکم شکفتن بدهی
 ای سرانگشت تو آغاز گل‌افشانی‌ها

فصل تقسیم گل و گندم و لبخند رسید
فصل تقسیم غزل‌ها و غزل‌خوانی‌ها

سایه‌ی امن کسای تو مرا بر سر و بس
تا پناهم دهد از وحشت عریانی‌ها

چشم تو لایحه‌ی روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پایان پریشانی‌ها

#قیصر_امین_پور


طلوعت روشنی بخشیده هر آیینه ایمان را
نگاهت آیه آیه شرح داده بطن قرآن را

دم عیسایی‌ات کفر شیاطین را در آورده
که سلمان می‌کند لبخند تو هر نامسلمان را

قنوتت عطر حُسن یوسف آورده‌ست و آغوشت
اسیر مهر تو کرده‌ست زندانبان و زندان را

ببارد یا نبارد، امر امر توست مولا جان!
سپرده دست تو پروردگارت نبض باران را

تویی من عنده علم الکتاب و گوشهٔ چشمت
فقاهت یاد داد امثال فضل و اِبن ریّان را*

حریف تو نشد دشمن، خودش هم خوب می‌داند
به جام زهر می‌خواهد بگیرد از تو میدان را...


کبوترهای صحنت می‌شویم ابن الرضا هر شب
پراکندی به عالم دم به دم عطر خراسان را

#حسین_مؤدب

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* فضل بن شاذان و علی بن ریّان دو تن از شاگردان امام بودند.

قصد، قصد زیارت است اما
مانده اول دلم کجا برود
حال و روز مرا هر آن‌کس دید
گفت باید به کربلا برود

-نجف و کربلا- دلم لرزید،
-مشهد و کاظمین- خوب آمد
یازده بار استخاره زدم
تا بفهمد به سامرا برود

ابتدای مسیر،الله است
انتهایش بقیةالله است
سامرا وعده گاه آخر ماست
جاده باید به انتها برود

همه یک روح و یک بدن هستید
پس تمام شما حسن هستید
دل من با تو سامرایی شد
تا به دیدار مجتبی برود

تو بقیع پر از مخاطره‌ای
کربلایی و در محاصره‌ای
یا که باید جگر به زهر دهی
یا سرت روی نیزه‌ها برود

دل به غم هرچه مبتلا می‌شد
پیش تو سُرّ مَن رَءا می‌شد
بعد تو بار غم گرفته به دوش
دل که تا ساء من رءا برود...

#محسن_ناصحی

یازده بار جهان گوشهٔ زندان کم نیست
کنج زندان بلا گریهٔ باران کم نیست

سامرایی شده‌ام، راه گدایی بلدم
لقمه نانی بده، از دست شما نان کم نیست

قسمت کعبه نشد تا که طوافت بکند
بر دل کعبه همین داغ فراوان کم نیست

یازده بار به جای تو به مشهد رفتم
بپذیرش، به خدا حج فقیران کم نیست

زخم دندان تو و جام پر از خون آبه
ماجرایی‌ست که در ایل تو چندان کم نیست

بوسهٔ جام به لب‌های تو یعنی این بار
خیزران نیست ولی روضهٔ دندان کم نیست

از همان دم پسر کوچکتان باران شد
تا همین لحظه که خون گریهٔ باران کم نیست


در بقیع حرمت با دل خون می گفتم
که مگر داغ همان مرقد ویران کم نیست

#سیدحمیدرضا_برقعی

باید که دنیا فصل در فصلش خزان باشد
وقتی که با تو اینچنین نامهربان باشد

ای کاش که من نیز امشب زائرت بودم
جایی که فرزندت در آنجا روضه‌خوان باشد

دریایی از درد و غریبی موج خواهد زد
پای حسن هرگاه جایی در میان باشد

وقتی حسن باشی دگر جای تعجب نیست
سقف مزارت هم، زمانی آسمان باشد

وقتی حسن باشی دگر جای تعجب نیست
وضعت میان خانه چون زندانیان باشد

وقتی حسن باشی دگر جای تعجب نیست
خون دلت از کنج لب‌هایت روان باشد

آری حسن بودی ولی هرگز ندیدی که
گلبرگ روی مادرت چون ارغوان باشد

سخت است تشنه باشی و لب‌های لرزانت
حتی برای آب خوردن ناتوان باشد

هنگام برخورد لبت با کاسهٔ آب است
وقت گریز روضه‌های خیزران باشد

#محمدعلی_بیابانی

مردِ جوان دارد وصیت می‌نویسد
می‌گرید و ذکر مصیبت می‌نویسد

دنیا برای رحمت او جا ندارد
آه این غریب از رفع زحمت می‌نویسد

از شرح حال خود سخن می‌راند اما
انگار در توصیف غربت می‌نویسد

کاتب ندارد این امیر از بس که تنهاست
از درد خود در کنج خلوت می‌نویسد

غربت درِ این خانه را از پشت بسته‌ست
مهمان ندارد؛ جای صحبت، می‌نویسد

خمس و زکات شیعیان را می شمارد
سهم فقیران را به دقت می‌نویسد

در چند خط می‌گوید از حج و ثوابش
این بند را با اشک حسرت می‌نویسد

پیش از نمازِ واپسینش رو به قبله
از خاطراتش چند رکعت می‌نویسد

زندان به زندان با نماز و روزه و عشق
دربان به دربان درسِ عبرت می‌نویسد

حتی برای خشم شیرانِ درنده
با چشم‌هایش از محبت می‌نویسد

بعد از شکایت از جفای این زمانه
در سر رسید فصل غیبت می‌نویسد ـ

من زود دارم می‌روم اما میایم
با احتیاط از رازِ رجعت می‌نویسد

می‌نوشد آب و یاد اجدادش می‌افتد
با رعشه از آزار شربت می‌نویسد

سر را به پای طفل گندمگون نهاده است
بر طالعش حکم امامت می‌نویسد

فردا خلیفه بر درِ این خانه با زهر
از مرگِ او جای شهادت می‌نویسد

بازارهای سامرا خاموش و گریان
بر در حدیثِ حفظِ حرمت می‌نویسد

با دست‌های کوچکش یک طفلِ معصوم
نام پدر را روی تربت می‌نویسد

#انسیه_سادات_هاشمی