شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۳۳۸ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

آن باده‌ای که روز نخستش نه خام بود
یک اربعین گذشت و دوباره به جام بود

شکر خدا که صبح زیارت دمیده است
هر چند آفتاب حیاتم به بام بود

این خاک زنده می‌کند آن عصر تشنه را
وقتی که آسمانِ رخت سرخ‌فام بود

بین من و سرت اگر افتاد فاصله
امام هنوز سایهٔ تو مستدام بود

سرها به نیزه بود ولی هجم سنگ‌ها
معلوم بود حمله‌کنان بر کدام بود

دشنام و هتک حرمت اسلام میهمان!
این از رسوم تازه‌تر احترام بود

چوب از لبان تو حجرالأسود آفرید
دست سه‌ساله بود که در استلام بود

بین نهیب کوفی و فریاد اهل شام
آن لهجهٔ حجازی تو آشنام بود

#جواد_محمدزمانی

زود بیدار شدم تا سرِ ساعت برسم
باید این‌بار به غوغای قیامت برسم

من به «قَد قامتِ» یاران نرسیدم، ای کاش
لااقل رکعت آخر به جماعت برسم

آه، مادر! مگر از من چه گناهی سر زد
که دعا کردی و گفتی به سلامت برسم؟

طمع بوسه مدار از لبم ای چشمه! که من
نذر دارم لبِ تشنه به زیارت برسم

سیبِ سرخی سر نیزه‌ست... دعا کن من نیز
اینچنین کال نمانم به شهادت برسم

#محمدمهدی_سیار
#شهادت‌نامه

نگاه می‌کنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راه‌بندان را

«من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب»
و بغض می‌کنم این شعرِ پشت نیسان را

چراغ قرمز و من محو گل‌فروشی که
حراج کرده غم و رنج‌های انسان را

کلافه هستم از آواز و ساز، از چپ و راست
بلند کرده کسی لای‌لای شیطان را

چراغ سبز شد و اشک من به راه افتاد
چقدر آه کشیدم شهید چمران را

ولیعصر... ترافیک... دود... آزادی...
گرفته گرد و غبار اسم این دو میدان را

غروب می‌شود و بغض‌ها گلوگیرند
پیاده می‌روم این آخرین خیابان را...

«عزیز» مثل همیشه نشسته چشم به راه
نگاه می‌کند از پشت شیشه، باران را

دو هفته‌ای‌ست که ظرف نباتمان خالی‌ست
و چای می‌خورم و حسرت خراسان را

سپرده‌ام قفس مرغ عشق را به عزیز
و گفتم آب دهد هر غروب گلدان را

عزیز با همه پیری، عزیز با همه عشق
به رسم بدرقه آورده آب و قرآن را

سفر مرا به کجا می‌برد؟ چه می‌دانم
همین که چند صباحی غروب تهران را...

صدای خوردن باران به شیشهٔ اتوبوس
نگاه می‌کنم از پنجره بیابان را

نگاه می‌کنم و آسمان پر از ابر است
چقدر عاشقم این آفتاب پنهان را...

چقدر تشنه‌ام و تازه کربلای یک است
چقدر سخت گذشتیم مرز مهران را


نسیم از طرف مشهدالرضاست... ولی
نگاه کن! حرم سرور شهیدان را...

#حسن_بیاتانی

چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین

بگو که نام مرا دل شکسته بنویسند
بگو! که می‌رسد از راه کاروان حسین

همیشه دل‌نگرانم مباد خط بخورد
شناسنامه‌ام از نام دوستان حسین

هنوز حسرت آن روز در دلم جاری‌ست
به کربلا نرسیدیم در زمان حسین

مرور کرده‌ام این قصه را هزاران بار
نمی‌شود به‌خدا کهنه، داستان حسین

به جستجوی چه هستی از آفتاب بپرس!
که هست در همه جای جهان، نشان حسین...

هنوز می‌وزد احساس شرم از هر رُود
قصیده‌ای نسرودند نذر جان حسین

نداشتم به جز این بیت‌ها ره‌آوردی
که پیش‌کش کنم آن را به آستان حسین

بهار بود، که یک شب به خواب می‌دیدم
به کربلا، شده‌ام باز میهمان حسین!

#خدابخش_صفادل


این اشک رهایت از دل خاک کند
بالت بدهد راهی افلاک کند
تو اشک غم حسین را پاک نکن
بگذار که این اشک تو را پاک کند

#محمدجواد_غفورزاده

دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
بعدِ یک عمر که ماندیم... که عادت کردیم

دست‌هامان همه خالی... نه ! پر از شعر و شرر
عشق فرمود: بیایید، اطاعت کردیم

خاک‌آلوده رسیدیم به آن تربتِ پاک
اشک‌آلوده ولی غسل زیارت کردیم

گفته بودند که آرام قدم برداریم
ما دویدیم... ببخشید... جسارت کردیم

ایستادیم دمی پای در «باب الرّاس»
شمر را  بعدِ سلامی به تو  لعنت کردیم

سهم‌مان در حرمت یکسره سرگردانی
بس‌که با قبلهٔ شش‌گوشه، عبادت کردیم

تشنه بودیم دو بیتی بنویسیم برات
از غزل‌باری چشمانِ تو حیرت کردیم

هی نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم و نشد
واژه‌ها را به شب شعر تو دعوت کردیم

همه با قافیهٔ عشق، مصیبت دارند
از تو گفتیم، اگر ذکر مصیبت کردیم

وقت رفتن که حرم ماند و کبوترهایش
بی‌پروبال نشستیم و حسادت کردیم

و سری از سر افسوس به دیوار زدیم
و نگاهی غضب‌آلود به ساعت کردیم

تا قیامت بنویسیم برای تو کم است
ما که در سایهٔ آن قامت اقامت کردیم

کاش می‌شد که بمانیم؛ ضریحت در دست...
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم

#مجتبی_احمدی
#فلیرحل_معنا

ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است

راهی شدی به سمت رسیدن به اصل خویش
دور از نگاه شهر که فکر ظواهر است

دل‌های شست‌وشو شده و پاک، بی‌شمار
چشمی که تر نگشته در این جاده نادر است

سیر است گرچه چشم و دلت از کرامتش
در این مسیر سفرهٔ افطار حاضر است

وقتی که در نگاه تو مقصد حرم شود
پاگیر جاده می‌شود آن دل که عابر است

با آب و تاب سینه زنان گرم قل قل است
کتری آب جوش که در اصل شاعر است

فنجان لب طلا پر و خالی که می‌شود
هر بار گفته‌ام نکند چای آخر است...

#میثم_داودی

چشم از همه کائنات بستی، ای عشق
در کعبهٔ کربلا نشستی، ای عشق
هفتاد و دو مسجدالحرام است اینجا
مُحرم به کدام قبله هستی، ای عشق

#محمدجواد_غفورزاده


دوباره شهر پر از شور و شوق و شیدایی‌ست
دوباره حال همه عاشقان تماشایی‌ست
که فصل پر زدن از انزوای تنهایی‌ست
سفر، حکایت یک اتفاق رؤیایی‌ست

ببند بار سفر را که یار نزدیک است
طلوع صبح شب انتظار نزدیک است

ببین که قفل قفس را شکسته، می‌آیند
کبوتران حرم دسته دسته می‌آیند
چو موج از همه سو دلشکسته می‌آیند
غریب، از نفس افتاده، خسته، می‌آیند

که باز بعد چهل شب، کنار او باشند
شبیه حضرت زینب کنار او باشند

تمام پشت سر جابر بن عبدلله
چه عاشقانه قدم می‌زنند در این راه
از اشتیاق حرم راه می‌شود کوتاه
هر آن‌که خواهد از این جام عشق، بسم الله

که این پیاده‌روی برترین عزاداری‌ست
قسم به نور، که این ابتدای بیداری‌ست

دوباره حال من و شعر می‌شود مبهم
دلی که دست خودم نیست می‌شود کم‌کم
در آرزوی حرم غرق در غم و ماتم
اگر اجازه دهد زائرش شوم، من هم

«غروب در نفس تنگ جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت»

#محمد_غفاری

یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود

خورشید بود و ماه از او نور می‌گرفت
تا بود، آسمان و زمین را رحیم بود

سر می‌کشید خانه به خانه محله را
این کارهای هر سحر این نسیم بود

آتش زبانه می‌کشد از دشت سبز او
چون گلفروش کوچهٔ طور کلیم بود

این چند روزه سایهٔ یثرب بلند شد
چون حال آفتاب مدینه وخیم بود

حقش نبود تیر به تابوت او زدن
این کعبه در عبادت مردم سهیم بود

بی‌سابقه‌ست حادثه اما جدید نیست
این خانواده غربتشان از قدیم بود...

#رضا_جعفری
 #سواد_آینه